eitaa logo
نیم پلاک
419 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
306 فایل
کانال #اختصاصی #سبک_زندگی و #خاطرات شهدا https://eitaa.com/nimpelak_m @abbasma
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 «تربیت صحیح» راوی :علی تورجی زاده ▪️سواد پدر ما زیاد نبود. حدود چهار کلاس قدیم. اما بیشتر علم و معرفتش را پای منبرها کسب کرده بود. کارها و رفتارهای حاج حسن صحیح و آموزنده بود. اکنون بعد از سالها و بعد از تحصیلات دانشگاهی و مطالعه و... به این نتیجه رسیدم که شیوه تربیت پدرکاملترین روش بود. آن هم در آن زمان. ً طوری رفتار میکرد تا هیچگاه در برخوردهايش امر و نهی نمیکرد. معمولا طرف مقابل به روش درست پی ببرد. با فرزندانش رفیق بود. اگر میخواست چیزی بخرد حتمًا از ما نظر خواهی میکرد. برای نظر ما احترام قائل بود. برای نمازخواندن فرزندان آنها را تشویق میکرد. از محبت خدا میگفت. از اینکه چرا باید نماز بخوانیم. او با صحبتها و نقل داستانها کاری میکرد که بچه ها خودشان به نماز اهمیت بدهند. پدر همیشه نمازش را اول وقت میخواند. او غیر مستقیم فرزندانش را به نماز ترغیب میکرد. از بیکاری ما خوشش نمیآمد. از همان دوران نوجوانی هر زمان بیکار بودیم ما را به نانوایی می برد به کسب علم و معرفت ما خیلی اهمیت میداد. هر جا سخنرانی بود ما را خودش می برد . تلاش میکرد تا ما خوب مطالب ديني را یاد بگیریم و فراموش نکنیم. تابستانها با محمدرضا میرفتیم نانوایی پدر. بارها در وسط کار ما را راهی مسجد میکرد! میگفت: الآن در مسجد جلسه قرآن است. بروید آنجا! حتی وقتی شنید در مسجد گروه سرود تشکیل شده ما را برای سرود میفرستاد مسجد ، از اینکه به كار مغازه لطمه بخورد ناراحت نبود. اما دوست داشت فرزندانش با مسجد ارتباط داشته باشند. برخورد صحیح پدر فقط برای فرزندانش نبود. حاج حسن به شاگردانش هم امر و نهی نمیکرد. بلکه غیرمستقیم حرفش را میزد. در تربیت آنها نیز نهایت تلاش خودش را انجام میداد. يادم هست در آن روزها با محمد به مسجد ميرفتيم. به من ميگفت: دادا، بيا مسابقه، ببينيم كدام ما نمازش طولانی تر ميشه. ٭٭٭ پدر فرزندانش را تنبیه نمیکرد. همیشه با نگاهش حرفش را میزد. آنقدر جذبه داشت که از او حساب میبردیم. اما یکبار به خاطر مسائل تربیتی محمدرضا را تنبیه کرد! پسری بود در همسایگی مغازه نانوایی. اخلاق خوبی نداشت. پدر بارها به ما توصیه میکرد که با او دوست نشوید. یکبار محمد دیر به مغازه آمد. پدر باتعجب از او پرسید: تا حاال کجا بودی؟! پدر وقتی فهمید که محمد با آن پسر بوده، برای اولین و آخرین بار او را تنبیه کرد. آن هم دور از چشم دیگران و فقط به خاطر مسئله تربیت. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 « اعزام » راوی : مادر شهید چندین بار به محل ثبت نام و اعزام سپاه رفت. خیلی پیگیری کرد. اما بی فایده بود. میگفتند: باید اجازه کتبی از پدرت داشته باشی. پدر هم میگفت: سن تو کم است. صبرکن دیپلم را بگیری بعد برو جبهه. سال 1360 ،چند بار جداگانه با پدر صحبت کرد. پدر میگفت: تو امسال سال آخر هستی چند ماه دیگر صبرکن دیپلم که گرفتی برو. سوم خرداد شصت ویک خرمشهر آزاد شد. همه خوشحال بودند. محمد همراه بچه های مسجد مشغول پخش شیرینی و شربت بود. چند روز گذشت. قبل از ظهر بود که آمد خانه. شروع کرد به جمع آوری وسایل. جلو رفتم. باتعجب گفتم: جایی میخوای بری!؟ کمی مکث کرد وگفت: حضرت امام پیام دادند. ایشان گفتند: برای جبهه رفتن کسب اجازه از پدر شرط نیست. من اگر تا حاال صبر کردم به احترام شما بوده. اما دیگر جای صبر نیست. ظهر با پدرش هم خداحافظی کرد. آنقدر برای ما حرف زد و دلیل آورد تا رضایت خاطر ما را هم کسب کند. محمد آن روز اعزام شد. در حالی که فقط چند امتحان سال آخر دبیرستان او مانده بود. او احساس تکلیف میکرد. محمد معطل امتحان دنیایی نشد. امتحان بزرگتری در راه بود. میگویند جهاد امتحان بزرگ خداست. فقط برگزیدگان درگاه حق از این آزمایش سربلند بیرون میآیند ٭٭٭ برای آموزش به پادگان غدیر اصفهان رفت. چند تن از دوستان مدرسه همراهش بودند. دوره آموزشی آنها دو ماه بعد به پایان رسید. بعد از پایان دوره آموزشی به منطقه جنوب اعزام شد. عملیات رمضان تازه به پایان رسیده بود. بچه های بسیجی استان اصفهان بیشتر به لشكر 14 امام حسین (ع) میرفتند. فرمانده این لشكر حاج حسین خرازی بود. دلاورمردی که عراقیها از اسم او و بسیجیان لشكرش وحشت داشتند. لشكر 8 نجف نیز برای بسیجیان استان بود. فرمانده دلاور این لشكر حاج احمد کاظمی بود. بعد از عملیات بیشتر گردانها احتیاج به نیرو داشتند. محمد و دوستانش به لشكر 8 نجف رفتند. ادامه دارد........... 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 «بیان خاطرات» نزدیک به سه دهه از آن دوران گذشته. حافظه انسان هم پس از این مدت بسیاری از خاطرات را از یاد میبرد. مخصوصًا اینکه بیشتر همراهان و همرزمان محمدرضا در طی دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند. من به دنبال خاطرات سالهای 62 تا 64 بودم؛ زيرا خاطرات دوستان شهید از آن دوران بسیار محدود بود. برخی از خاطرات بسیار متضاد بود. نمیدانستم چه کنم؟! باید خود شهید کمک می ً کرد. اصلا تا اینجای کار را هم مدیون خودش بودم. دوستان حفظ آثار سپاه اصفهان گفتند: از بیشتر فرماندهان نوارهای مصاحبه داریم. شاید از شهید تورجی هم باشد. جستجوها آغاز شد. با تلاش دوستان، دو نوار مصاحبه و چند فیلم سخنرانی از شهید تورجی درآرشیو سپاه پیدا شد. کیفیت نوارها بسیار پایین بود. هر چند همه نوارها به سی دی تبدیل شد اما باز کیفیت صدا پایین بود. بالاخره با تلاش بسیار و استفاده از نرم افزارهای مختلف کیفیت صدا درست شد. شهید تورجی در طی دو ساعت و دو نوار، از روز اول ورودش به جبهه را برای بچه‌های تبلیغات لشكر 14 تعریف کرده بود. آن هم با جزئیات کامل! تمامی عملیاتهایی را که حضور داشته توضیح میدهد. از دوستان شهیدش میگوید و... گویی میدانست روزی همه این خاطرات مکتوب خواهد شد! و انشاءالله راهنمایی خواهد شد برای آیندگان. به قول یکی از دوستان شهید: محمد در بیست وسه سالگي به شهادت رسید. و حالا بعد از بیست وسه سال که از شهادتش میگذرد محمدآمده است! آمده تا مشعلی باشد فرا روی جویندگان حقیقت. آمده است تا بفهمیم این انقلاب و نظام به راحتی به دست ما نرسیده است. آمده تا بگوید چه خونها به پای نهال انقلاب ریخته شد. و بگوید چه جوانهای پاکی راه آینده را برای ما روشن نمودند. آری او آمده تا حجت را بر ما تمام کند. به هر حال بعد از این راوی بیشتر داستانها خود شهیدتورجی است. و ما با کمک دوستان و یارانی که همراه او بودند این خاطرات را کامل می کنیم. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 « هدایت » 🏴نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان🏴 دی ماه 1361 به منطقه برگشتیم. شهرک دارخوئین محل استقرار بچه های اصفهان بود. بعد از صحبتهای انجام شده به لشكر امام حسین(ع) منتقل شدیم. در لشكر پس از تقسیم بندی به گردان امام سجاد (ع) از تیپ یکم رفتیم. چند نفری از رفقا آنجا بودند. مدتی را مشغول آموزشهای رزمی و پیاده روی و... بودیم. اوایل بهمن به گردان حضرت رسول (ص) رفتیم. گردان سه گروهان صد نفره به نامهای عمار، ابوذر و یاسر داشت. من به همراه دوستان به گروهان ابوذر رفتیم. اخلاق و رفتار یکی از بچه های گروهان خیلی عجیب بود. او انسانی خودساخته و در اوج معنویت بود. یکبار موقع نماز در کنار او نشستم. در همان نگاه اول احساس کردم که سالهاست او را می‌شناسم. دستم را جلو بردم وسلام کردم. من مطمئن بودم او یکی از اولیاءالله است. نور معنویت در چهره اش موج میزد. ٭٭٭ محمدرضا در پایان یکی از برنامه‌های دعای کمیل در مورد این انسان آسمانی صحبت میکند. یکی از دوستان صدای او را ضبط نمود: قبل از عملیات والفجرمقدماتی بود. در مسجد گردان نشسته بودم. از دور نگاهش میکردم. حاالت عجیبی داشت. مدتی بود که کارهایش را زیر نظر داشتم. از دوستان شنیدم اسمش محمدحسن هدایت است. نماز تمام شد. برادر هدایت جلو آمد. با لبخندی بر لب سلام و علیک کرد. حسابی تحویل گرفت. انگار سالهاست که با من آشناست. با همان برخورد اول عاشق رفتارش شدم. رفته رفته احساس کردم که او در اوج ُ کمالات انسانی است. هر روز به سراغ او میرفتم. مانند یک مرید به دنبالش بودم. هر روز چیز جدیدی از او میآموختم. ویژگیهای یاران امام عصر (عج )در چهرهاش نمایان بود. نماز شبهایش ساعتها طول میکشید. اهل عبادت و تهجد بود. زمانی که همه از انجام کار شانه خالی میکردند برادر هدایت آماده کار بود. سختترین کارها را انجام میداد. هرکاری برای شکستن نفس لازم بود دریغ نمیکرد. برنامه هر صبح او بعد از نماز قرائت سوره یاسین و زیارت عاشورا بود. غروبها هم مشغول خواندن سوره واقعه میشد. صوت ملکوتی و زیبایی داشت. نه تنها من بلکه بیشتر بچه‌های گردان به دنبال او بودند. برادر هدایت مصداق یک مؤمن واقعی بود. هیچ عمل مکروهی از او سر نمیزد تا چه رسد به حرام! ً مطیع ولایت بود. اصلا جبهه آمدن او برای اطاعت از ولی فقیه بود. بعدها شنیدم كه او از حامیان شهید بهشتی بوده. از یاران حزب جمهوری. بارها توسط منافقین در اصفهان کتک خورده و تهدید شده بود. متأسفانه دودستگی موجود در بچه‌های انقلابی اصفهان به جبهه هم کشیده شده بود. گاهی مواقع برای نصب تصویری از شهیدبهشتی مشکل داشتیم. برخی افراد ساده لوح نه توان درک مسائل سیاسی را داشتند نه از کسانی که مسلط به این مسائل بودند تبعیت میکردند. برادر هدایت از این جریانات خیلی ناراحت بود. همیشه میگفت: مالک باید ولایت فقیه باشد. از محور ولایت نباید فاصله گرفت. نمیدانم چرا برخی در جبهه هم راه را کج میروند! ایشان در مقابل ناراحتی و اعتراضات ما میگفت: چیزی نگویید. اینجا جای صبر است. باید تحمل کرد. نباید به اختلافات دامن زد. هر زمانی که خسته بودم یا از درون احساس خستگی میکردم به سراغ او میرفتم. هیچگاه حتی در سختترین شرایط لبخند از لبانش جدا نمیشد. برخورد او در نهایت ادب بود. برادر هدایت خیلی کم حرف میزد. برای ما حدیث و روایت هم نمیگفت. اما دیدن چهره او انسان را متحول میکرد. انسان را به خدا نزدیک میکرد. او در معنویت بسیاری از بچه‌ها تأثیر داشت. بیشتر بچه‌های گروهان مثل او اهل نماز شب شده بودند. او با اینکه همسن من بود اما مانند یک معلم اخلاق در من اثر داشت. من نمیتوانستم حتی یک روز از او جدا شوم. بهمن ماه بود. رفت اصفهان برای مرخصی. در نبود او خیلی به ما سخت گذشت. اما خدا را شکر. برادر هدایت خیلی سریع برگشت! گفته بود: نمیتوانم بمانم. شهر جای ما نیست! باید برميگشتم. برای عملیات والفجر مقدماتی رفتیم به سمت فکه. اما خط دشمن شکسته نشد. چند روز بعد برگشتیم. روز اول نوروز سال 62 در مسجد گردان برنامه گرفتیم. برادر هدایت هم آمد. زیارت عاشورا خواند. حال عجیبی در بچه ها ایجاد شده بود. شک ندارم اين معنويت به خاطر ایمان درونی او بود. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 « عملیات والفجر یک » «نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان» اوایل فروردین 1362 در کنار برادر هدایت بودم. حرفهایش عجیب بود. میگفت: دیگر تحمل ندارم. دنیا برایم خیلی کوچک شده! دیگر طاقت ماندن ندارم. مثل انسانی شدهام که نمیتواند نَفس بکشد. میخواهم داد بزنم! میخواهم پرواز کنم! من هم باتعجب گوش میکردم. روحیاتش خیلی عوض شده بود. همان روز خبر رسید که عملیات دیگری در راه است. خودروهای نظامی بچه‌ها را به سوی منطقه ي شمالي فکه منتقل کردند. رنگ چهره برادر هدایت تغییر کرده بود. گویی مسافری بود که آخرین لحظات سفر را طی میکند. چادرها برپا شد. قرار بود گردان چند روزی در آنجا مستقر باشد. برادر هدايت آمد در جمع بچه‌ها. خیلی مؤدب صحبت کرد. پیشنهاد کرد در همینجا مسجدی برپا کنیم. چهار نفر به نامهای برادران فیضی، انصاری، رضایت و بت شکن بلند شدند. آنها به همراه برادر هدایت پیگیر شدند و مسجد گردان راه افتاد. (شهید تورجی در نوار مکثی کرد وگفت: همه این پنج نفر شهیدشده اند) خاک سرزمین فکه گریه ها و ناله‌های جانسوز آنها را به یاد دارد. چه حالی داشتند. چگونه خدا را صدا میزدند. سجدههای طولانی آنها را در نیمه شبها فراموش نمیکنم. سه روز مانده بود به آغاز عملیات والفجریک. از طرف فرماندهی گردان کلیه بچه‌ها را جمع کردند. پس از سخنرانی همه نیروهای گروهانها را جابه جا کردند. گفتند: باید برای عملیات نیروهای باتجربه وکم تجربه ترکیب شوند. برادر هدایت به گروهان عمار منتقل شد. محل استقرار آنها از گروهان ما یعنی ابوذر جدا شد. فاصله ما از هم زیاد بود. اما دلهای ما به هم نزدیک. از فرمانده اجازه میگرفتم. هر روز مسافت طولانی را با پای پیاده میرفتم. به قصد دیدن او. نگاه او دریایی بود از معرفت. لبخند او روحیه من را تغییر میداد. عصر روز بیستم فروردین بود. فرمانده ما اعلام کرد: امشب ساعت ده عملیات آغاز میشود. همان روز به دیدن برادر هدایت رفتم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. بوی عطر خاصی میداد. چنین بویی به مشامم نخورده بود! چهره‌اش برافروخته بود. همینطور در آغوش هم بودیم. من مطمئن شدم که این آخرین دیدار ماست! ساعت ده شب حرکت نیروها آغاز شد. ترس عجیبی داشتم. رنگم پریده بود. اولین باری بود که به طور مستقیم به خط دشمن حمله میکردیم. به ما گفته بودند: اگر دوستان شما هم روی زمین افتادند معطل نشوید. باید جلو بروید و کانالهای روبرو را تصرف کنید. حالت بدی بود. صدای تیراندازی و شلیک منور قطع نمیشد. گویی عراقیها میدانستند ما از کجا حرکت میکنیم. گروهان یاسر جلوتر از ما حرکت کرد. گروهان ما هم پشت سر آنها به راه افتاد. صدای شلیک تیربار عراقیها لحظه‌ای قطع نمیشد. بچه‌ها همینطور روی زمین می‌افتادند. صدای ناله‌ها همینطور زیاد میشد. در تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم! ادامه دارد............. 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 « عملیات والفجر یک » مشغول دویدن بودیم. برای لحظه َ ای تعجب کردم! من به سر ستون رسیده بودم. فقط سه نفر قبل از من بودند! این یعنی همه بچه‌های گروهان یاسر... هر لحظه منتظر گلوله ای بودم. ترس بر من غلبه کرده بود. یکدفعه به یاد برادر هدایت افتادم. توصیه کرده بود هر وقت در این حالت قرار گرفتی آیه سکینه را بخوان. بسیار به انسان آرامش می دهد. من هم شروع کردم: هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین... ً رسیدیم به کانال. اما اصلا جای امنی نبود. گلوله‌های خمپاره دشمن به طور دقیق داخل کانال میخورد. کار سخت شد. دشمن موانع عجیبی را بر سر راه بچه‌ها بوجود آورده بود! از مسیر کانال جلو رفتیم. ما پشت نیروهای دشمن رسیده بودیم! تعداد نیروهای ما کم بود. با فرماندهی تماس گرفتیم. گفتند: خط دشمن شکسته نشده. بسیاری از گردانها به خطوط مورد نظر نرسیده اند.تا هوا تاریک است برگردید! منورها آسمان را روشن کرده بود. آماده برگشت شدیم. در مسیر برگشت قسمتی از کانال پر شده بود از تیربارهای دشمن همان نقطه را زیر آتش گرفته بودند. هر کسی از آنجا عبور میکرد مورد اصابت قرار میگرفت. با چند نفر رفتیم کنار کانال. به سمت دشمن شلیک کردیم. بقیه بچه ها سریع به سمت عقب حرکت کردند. وقتی همه از آنجا عبور کردند ما هم به سمت عقب دویديم. قبل از روشن شدن هوا به خاکریز شروع عملیات رسیدیم. هیچ کاری نمی شد کرد. بسیاری از دوستان ما در طی مسیر مانده بودند. با اینکه خسته بودم و خواب آلود اما سریع به سراغ بچه‌های گروهان عمار رفتم. تعداد بچه های سالم آنها هم کم بود. همه خسته بودند. هرکس گوشه ای افتاده بود. باتعجب از همه سؤال میکردم. از بچه ها سراغ هدایت را میگرفتم. هیچکس از او خبری نداشت. سراغ فرماندهشان رفتم. او هم اظهار بی‌خبری کرد. خیلی به دنبال او گشتم. حتی به سراغ محل نگهداری شهدا رفتم. تمام آمبولانسها وسنگر امدادگرها را گشتم. اما خبری نبود. خسته شدم. در کنار بچه های گروهان عمار نشستم. یکی از بچه های همان گروهان پیش من آمد. او را میشناختم. او هم مثل من ارادت قلبی به برادر هدایت داشت. بعد از سلام و احوالپرسی سراغ او را گرفتم. نََفس عمیقی کشید. در حالی که بُغض کرده بود گفت: زیاد دنبال او نگرد! بعد ادامه داد: عصر دیروز فرمانده ما یک نفر را برای نگهبانی میخواست. برادر هدایت مفاتیح کوچکش را برداشت و به سنگر جلو رفت. دو ساعت بعد برگشت. شخص دیگری جایگزین او شد. چهره هدایت خیلی تغییر کرده بود. یکپارچه نور بود. بوی عطر عجیبی داشت. هدايت وصیتنامه اش را همانجا نوشته بود. آن را به من تحويل داد. در آن برگه نوشته بود: در همان سنگر نگهبانی مولایش امام زمان(عج) را زیارت کرده! در همانجا مژده وصل را از زبان آقا شنیده بود. برای همین دیگر آرام و قرار نداشت. همان موقع شما آمدی. فکر میکنم متوجه بوی عطر شدی!؟ با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. ایشان در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بود با صدایی بغض آلود ادامه داد: دنبال برادر هدایت نگرد! همان روز بچه‌ها را به عقب منتقل کردند. من هم که چند ترکش ریز به بدنم خورده بود به بهداری رفتم. روز بعد شنيدم فرمانده گردان ما خواب برادر هدایت را دید. مضمون خواب حکایت از شهادت این انسان وارسته داشت. بعد هم کل گردان ما را به مرخصی فرستادند. 1 .خیلی علاقه مند بودم اطلاعات بیشتری ازاین شهید داشته باشم.آیا اوقبردارد؟آیا مزاراودراصفهان است؟ هیچ یک ازدوستان شهیدحتی خانواده شهيدتورجي درعین علاقه مندبودن اطلاعی از شهید هدایت نداشتند. این بارهم باعنایت خدا و کمک شهیدتورجی به جوابهایی رسیدم!مزار عارف وارسته شهیدمحمدحسن هدایت در گلستان شهدا پشت نرده های پارکینگ جدید بلوک دوم ،ردیف ششم ،شماره نهم می باشد.(البته متاسفانه قبورشهدای گلستان، شماره وردیف ندارد) ادامه دارد........ 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🕋🕋🕋 🏴ادامه مطالب.......🏴 گردنش را کشیده و دهانش را باز کرد. یک، دو، سه... فقط پنج قطره! دهانش هنوز باز بود. اشک در چشمانم حلقه زد. باخجالت گفتم: حاجی تموم شد. با همان حال مجروحیت گفت: یعنی چی! مگه آب نیاوردی! تو رو خدا یه کم آب بده دیگه چیزی نمیخوام! من هم که عصبانی شده بودم گفتم: حاجی مگه یادت رفته کربلا چی شد! اینجا هم کربلاست! بعد مکثی کردم و با صدایی بغض آلود گفتم: ببین حاجی، همه این مجروحها تشنه اند. همه ما تشنه ایم. نیروی کمکی نیومده. دشمن هم شدید داره آتیش میریزه. آقای ترکان دیگر چیزی نگفت. ساکت و آرام خوابید. یا شاید هم از هوش رفت. بعد با ناراحتی گفتم: حاجی به یاد آقا باش. به یاد امام زمان(عج) لحظاتی گذشت. من هم خسته بودم و زخمی. همانجا نشستم. یکدفعه آقای ترکان سرش را بالا گرفت. باتعجب به اطراف نگاه کرد. بعد داد زد و گفت: آقا! آقا! همین الان آقا اینجا بود. همین الان! حیرت زده گفتم: چی شده حاجی!؟ نگاهی به من کرد و ساکت شد. بعد گفت: میخوام نماز بخونم. در همان حالت شروع به خواندن نماز کرد. دو رکعت نماز خوابیده. بعد شروع کرد با صدای بلند شهادتین را گفت. تحمل دیدن این صحنه ها را نداشتم. بقية مجروحین هم ناله میکردند. حاج آقا ترکان شهادتین را گفت و ...! من بلند شدم و از سنگر خارج شدم. هنوز چندقدمی دور نشده بودم. يكباره صدای صوت خمپاره آمد. نشستم روی زمین. خمپاره روی سنگر مجروحین خورد. سنگر خراب شد. دیگر صدای ناله مجروحین نمی آمد. آنها به آرزویشان رسیدند. رفتم سراغ بقیه بچه‌ها. همه سنگرها مثل هم بود. وضعیت خوبی نداشتیم. هر چند دقیقه خبر میرسید که فلانی شهید شد. فلانی مجروح شد و... هر جا میرفتم سراغ آقای ترکان را میگرفتند. من هم میگفتم: حالش بهتر شده! روز یکشنبه به غروب رسید. اما خبری از گردان یازهرا(س) نشد. برادر قربانی وارد سنگر شد. همه ناله میکردند. همه آب میخواستند. من پرسیدم: پس این گردان تازه نفس کجاست!؟ برادر قربانی گفت: یکی از هلیکوپترهای ما رو زدند. برای همین بعضی از خلبانها حركت نكردند. کار انتقال نیروها به تأخیر افتاده. اما گردان در راه است. الان با فرمانده سپاه صحبت کردم. گفت: مقاومت کنید. نیروی جدید تا آخر شب به شما ملحق میشه! همه از عطش ناله میکردند. با این حال به هم دلداری میدادند. همه میگفتند: آب در راهه! گردان جدید داره آب وغذا مییاره. با دیدن مجروحین و صحبتهای آنها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد. دست خودم نبود. یاد کربلا افتادم. یاد بچه‌هایی که منتظر عمو بودند. آنهایی که به هم دلداری میدادند. میگفتند: عمو رفته برای ما آب بیاره! شب از نیمه گذشت. کنار یکی از سنگرها خوابم برد. دقایقی بعد از خواب پریدم. لنگ لنگان راه ميرفتم. زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم. آنقدر شهید ومجروح جابه جا کرده بودم که سر تا پایم خونی بود! سکوت عجیبی در منطقه بود. زیر نور ماه چیزی حرکت میکرد! با دقت نگاه کردم. گروهی به سمت ما می‌آمدند. یکدفعه یکی از بچه‌ها داد زد. گردان جدید اومد. آب اومد! بلافاصله صدای ناله‌ی مجروحها بلند شد. همه جان تازه گرفتند. همه میگفتند: آب آب! ادامه دارد....... ... 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🕋🕋🕋 🐜کشتن مورچه ها🐜 يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود نوجوان بود به نام « محمد خانی » قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم. اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود. او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت تا شناخته نشود. يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز شب او شنيدم در سجده می گفت: خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام. نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی. من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد آخرت دور مانده ام. ✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨ 💐کانال مهمانی ستاره ها 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
🕋🕋🕋 🏴آرامش حاج قاسم سلیمانی در مواجهه با جنگنده‌های آمریکایی🏴 🎙خاطره شهید شهید حسین پورجعفری : ▪️بین زمین و آسمان بودیم، توی هواپیما داشتیم می‌رفتیم سوریه. نگاهم به حاجی بود، سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشم‌هایش را بسته بود، انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دو جنگنده آمریکایی را دیدم که مثل لاشخور دورمان می‌پلکیدند🛫. دلم هری ریخت، ترس برم داشت، فکرم پیش حاجی بود، یک دقیقه گذشت، دو دقیقه، همانطوری که سرش را به صندلی تکیه داده بود چشم‌هایش را باز کرد. خون‌سرد گفت: نگران نباش چند دقیقه دیگه میرن😊، دوباره چشم هایش را بست. چند دقیقه گذشت و رفتند. هواپیما می‌خواست توی فرودگاه سوریه بنشیند که از چپ و راست تیر سمت ما حواله شد💥. حاجی رو کرد به خلبان و گفت: ما سریع پیاده می‌شیم، تو دوباره تیکاف کن. 🛬تا چرخهای هواپیما به زمین خورد و سرعت کم شد پریدم پایین، خلبان دوباره سرعت گرفت و هواپیما از زمین توی چشم به هم زدن از آسمان فرودگاه دور شد و ما تغییر موضع دادیم و آمدیم یک کنج امن👌 تا خودمان را پیدا کنیم چند خمپاره درست خورد همان جایی که پیاده شده بودیم،خدا بخیر گذراند. 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🌺🌺🌺 🌸ادامه مطالب.......🌸 «« محمد بخوان »» «« راوی محمود نجیمی»» روزهای آخر عملیات بود. در ستاد لشكر در شلمچه بودم. موقعیت ستاد در محلی بود که هم‌اکنون یادمان شهدای شلمچه است. مرتب با گردانهای عمل کننده در تماس بودیم. یک دفعه دیدم محمدتورجی از در وارد شد. دستش به گردنش بسته شده بود. گوشه ابروی او هم پانسمان شده بود. کمر و گردن او هم همینطور. با خوشحالی به استقبالش رفتم. مشغول صحبت شدیم. به یاد روزهای اولی افتادم که با هم آشنا شدیم. یادش به خیر. سال63 بود. آن زمان محمد در گردان امام محسن(ع) بود. بیشتر شبها به گردان آنها میرفتم. عزاداریهای خوبی داشتند. خیلی باصفا بود. یاد مجالس دعا در اردوگاه دارخوئین افتادم. فراموش نمیکنم. همان ایام سال 63 بود. یک روز رفتم پیش محمد. بدون مقدمه گفت: من دیگه مداحی نمیکنم. دیگه نمیخوانم! علتش را میدانستم. عده‌ای به او تهمت زده بودند! شبیه همین ماجرا برای شهید ردانی پور هم پیش آمده بود. من هم این خبر را به حاج حسین خرازی گفتم. حاجی خیلی ناراحت شد. حاج حسین خیلی آرام و خونسرد گفت: برو به تورجی سلام برسان و بگو فلانی گفت: محمد بخوان، به حرف کسی هم کاری نداشته باش. ٭٭٭ محمد گفت: آقا محمود، میتونی ردیف کنی ما بریم تو خط؟ گفتم: آخه با این وضعیت؟! گفت: ببین چیکار میتونی بکنی. گفتم: باشه اما باید با حاج حسین هماهنگ کنم. موقع ناهار بود. آن روز بعد از مدتها غذای حسابی آوردند. چلوکباب! ما همگي مشغول شديم. بیسیمچی مشغول صحبت با حاج اسماعیل صادقی بود. حاج حسین هم آنجا بود. ما هم مشغول ناهار. بعد گوشی را داد به محمدتورجی و گفت: حاج اسماعیل شما رو کار داره. تورجی گفت: آخه الان! بعد به سفره و ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از قافله عقب میمونم! اما بعد رفت پشت بیسیم. با برادر صادقی صحبت کرد. حاج اسماعیل گفت: محمد، حاج حسین اینجا نشسته میگه برامون بخون! محمد کمی مکث كرد. يكباره حال و هواي او عوض شد بعد با حالت خاصي شروع کرد: ««در بین آن دیوار و در»» «« زهرا(س) صدا میزد پدر»» ««دنبال حیدر می‌دویدم »» ««از پهلویش خون می‌چکید.»» و همینطور ادامه داد. همه اشک می ریختند. بعدها از سردار صادقی شنیدم که گفت: حاج حسین آنجا خیلی گریه کرد. داغ دوستان شهیدش برای او خیلی سنگین بود. وقتي حال حاج حسين منقلب شد بيسيم را گرفتم و گفتم: محمد ممنون ادامه نده! بچه های مخابرات صدای محمد را پشت همه بیسیمها پخش کرده بودند. نگذاشتیم محمد به خط برود. آن روز را در مقر لشكر ماند. غروب همان روز گردان یازهرا (س)به عقب برگشت. محمد تورجی هم با آنها به اردوگاه برگشت. برادر صادقی فردا به توصیه حاج حسین خرازی به خط بازگشت. به محض اینکه با ايشان به خط رسیدیم با یک انفجار حاج حسین خرازی به شهادت رسید. این یک شوک بزرگ به لشكر حماسه ساز امام حسین (ع) بود. پیکر حاجی را برداشتیم. برگشتیم به اردوگاه. مداحی محمدتورجی را فراموش نمیکنم. در کنار پیکر فرمانده‌اش در مسجد چهارده معصوم اردوگاه دارخوئین آنقدر عاشقانه خواند که همه اشک می‌ریختند. بعد هم پیکر حاج حسین را در اردوگاه تشییع کردیم و به اصفهان فرستادیم. 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« صبحگاه »» ّ «راوی دکتر سیداحمد نواب» ً در صبحگاه آخر ستون می ایستادیم از جلو نظام! بعد تا انتهای ستون آمد. معمولا و بیشتر فرمانها را انجام نمیدادیم! اما این بار خود محمد با عصبانیت آمد. چند بار فرمان داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد. دوباره آمد به سمت انتهای ستون. مشکل کار را فهمید. چندنفری در انتها مي ايستادند كه نظم کل بچه‌ها را به هم ریخته بودند. عصبانی شد. پرچم یکی از بچه‌ها را گرفت و چوب آن را درآورد! آمد انتهای ستون. حالا مرد َ میخواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفری بودند که شیطنت میکردند. محمد با چوب به زمين ميزد. البته به چند نفر هم خورد. بقیه حساب کار دستشان آمد. بعد در محوطه ای که بیشتر آن گودالی بود همه را سینه خیز برید.عجیب بود بعد هم خودش خوابید و در آن شرایط سینه خیز رفت! بچه ها عاشق این رفتارهای او بودند. مثل خودشان بود. اگر فرمانی میداد ً خودش قبلا آن را اجرا میکرد. در عملیاتها همیشه جلوتر از بچه ها بود. در یکی از عملیاتها شهید مرادیان که بیسیمچی محمد بود کمربند او را گرفته بود. داد میزد. کجا میری!؟ یواش تر بگذار ما هم به تو برسیم! بعد از سینه خیز همه گروهان را جمع کرد. بعد شروع به صحبت کرد و گفت: بچه ها از دست شما ناراحتم! چرا کاری میکنید که مجبور به استفاده از... تحمل شنیدن این حرفها را نداشتیم. رابطه محمد با بچه ها خیلی عاطفی بود. محمد بردلهای ما فرماندهی میکرد. بعد مکثی کرد و نام چهار نفر را برد. گفت: اینها بمانند بقیه بروند! اینها همانهایی بودند که محمد با چوب زده بود. دوباره برگشت به سمت بچه ها و گفت: کسانی که با چوب زدم بمانند! همه ایستاده بودند. من هم جلو رفتم. پرسيد: تو چیکار داری؟ گفتم: خب خودتون گفتید هر کی رو با چوب زدم بمونه. نگاهی به بچه ها کرد و گفت: من چهار نفر رو زدم. چرا همه وایسادین! چوب را داد به من. هرچند من را نزده بود! گفتم: دستت رو بیار بالا! گفت: من به دست کسی نزدم. گفتم: چیکار داری، دستت رو بیار بالا! دستش رو بالا آورد، سریع خم شدم و دستش را بوسیدم. در حالی که اشک در چشمان زیبایش حلقه زده بود داد زد: بابا نکنید این کارها رو! من شما رو زدم، باید قصاص کنید! من آن دنيا هيچي ندارم كه به شما بدهم و... کل بچه ها در کنار او جمع شده بودند. میخواست حرف بزنه اما بچه ها نمیگذاشتند. همه میگفتند: تورجی جون دوستت داریم. تورجی جون دوستت داریم! محمد هم سریع به سمت چادرها حرکت کرد. بچه ها به دنبال او دویدند. همه شعار میدادند. محمد دوید. اما بی‌فایده بود. بچه ها به او رسیدند. همانجا ایستاد. برگشت و لبخند زد. همه دور او جمع شدیم. بچه ها هنوز شعار میدادند. چشمان محمد پر از اشک بود. محمد گفت: من هم شما رو دوست دارم. بچه ها من رو حلال کنید. بعد تک تک بچه ها در حالی که از شوق اشک میریختند او را در آغوش گرفتند. من کمی عقبتر آنها را نگاه میکردم. زیباترین جلوه های انسانیت نمایان شده بود. خدا لعنت کند کسانی که جنگ ما را خشونت نامیدند. جنگ ما دفاع بود. دفاعی مقدس. ما زیباترین جلوه های پاکی و معنویت را در جنگ دیدیم. خشونت آنجایی است که انسانهای مادی جهت کشورگشایی می‌جنگند. خشونت، جنگهای آمریکاست. جنگهای جهانی است. ما در آن بیابان و در آن روز زیباترین صحنه های انسانیت را می دیدیم. ای کاش دوربینها میتوانستند این صحنه ها را ثبت کنند. ای کاش هنرمندان این صحنه زیبای انسانیت را به تصویر میکشیدند. چهره ِگل آلود بچه‌ها صفاي دروني آنها را بيشتر كرده بود. تاریخ تکرار شده بود. آنچه که از اصحاب رسول خدا(ص) شنیده بودیم به چشم می دیدیم. صحنه هایی که بچه ها از عشقبازی به وجود آوردند آیات قرآن را تداعی میکرد. آنگاه که خداوند به خاطر خلقت انسان به خود تبریک میگفت. 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« روزهای آخر »» «« راوی علی تورجی و ابراهيم شاطري پور»» از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد. نشاط عجیبی داشت. از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد. از همه حلالیت طلبید. محمد خیلی تغییر کرده بود. از مشهد برای همه سوغات آورده بود. سوغاتی همه را تحویل داد. بعد پارچه سفیدی را از ساک بیرون آورد. گفت: این برای خودم است. مادر باتعجب گفت: این چیه! محمد هم گفت: کفن! همه میدانستیم که شهید غسل و کفن ندارد. من شک ندارم که میخواست ما را آماده کند. قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود. همان روز رفتیم به گلستان شهدا. سر قبر شهید سیدرحمان هاشمی. دیگر گریه نمی کرد. دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند. به مزار آنها خیره شد. گویی چیزهایی را میدید که ما از آنها بی‌خبر بودیم. رفت سراغ مسئول گلستان شهدا. از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند! ایشان هم گفت: من نمیتوانم قبر را نگه دارم. شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می خواهیم اینجا دفن کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت: شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگه دار!! ظهر بود که از خانواده خداحافظی کرد. داخل حیاط ایستاده بود. میخواست چیزی به مادر بگوید اما نگفت! یکی دوبار آمد حرفش را بزند ولی سکوت کرد. مرتب میرفت و میآمد. مادر پرسید: چیزی شده!؟ کمی مکث کرد. بعد گویی حرفش را عوض کرد و گفت: منتظر پدر هستم. به هر حال محمد از همه ما خداحافظی کرد و رفت. همان شب شوهر خواهرم را دیدم. پرسید: محمد چیزی به شما نگفت؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: امروز عصر آمد درب مغازه ما. حرفهایی زد که خیلی عجیب بود. حالت وصیت داشت. به من گفت: جنازه من را که آوردند از حسینیه بنی فاطمه سلام الله علیها تشییع کنید. قبل از دفن لباس سپاه را به من بپوشانید. پیشانی بند یازهرا سلام الله علیها به سر من ببندید. در گلستان شهدا در کنار سید رحمان هاشمی مرا دفن کنید! پدر و مادرم مرا در قبر بگذارند! روی سنگ قبر من هم فقط بنویسید: یازهرا سلام الله علیها. خیلی نگران بودم. یاد حرفهای محمد به مسئول گلستان شهدا افتادم: یک ماه اینجا را برای من نگه دار! یعنی محمد میداند کی و چگونه شهید میشود!؟ محمد وصیت نامه اش را نوشته بود. آن را در جایی گذاشته و رفته بود. این حوادث اضطراب من را زیاد ميكرد. یعنی دیگر محمد را نمیبینم!؟ همه خاطرات کودکی، مدرسه، کار و... در ذهنم مرور می‌شد. چند روز بعد نامه ای فرستاد. نصیحتهای شخصی برای من بود. مقداری پول در حساب داشت. ّ گفته بود صدقه و رد مظالم بدهم! از افرادی هم پول طلبکار بود. گفت: اگر نیاوردند آنها را حلال میکنم. در پایان همان مطالب شوهرخواهرم را تکرار کرد. کجا و چگونه مرا به خاک بسپارید و... ادامه دارد......... 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« روزهای آخر »» «« راوی علی تورجی و ابراهيم شاطري پور»» از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد. نشاط عجیبی داشت. از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد. از همه حلالیت طلبید. محمد خیلی تغییر کرده بود. از مشهد برای همه سوغات آورده بود. سوغاتی همه را تحویل داد. بعد پارچه سفیدی را از ساک بیرون آورد. گفت: این برای خودم است. مادر باتعجب گفت: این چیه! محمد هم گفت: کفن! همه میدانستیم که شهید غسل و کفن ندارد. من شک ندارم که میخواست ما را آماده کند. قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود. همان روز رفتیم به گلستان شهدا. سر قبر شهید سیدرحمان هاشمی. دیگر گریه نمی کرد. دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند. به مزار آنها خیره شد. گویی چیزهایی را میدید که ما از آنها بی‌خبر بودیم. رفت سراغ مسئول گلستان شهدا. از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند! ایشان هم گفت: من نمیتوانم قبر را نگه دارم. شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می خواهیم اینجا دفن کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت: شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگه دار!! ظهر بود که از خانواده خداحافظی کرد. داخل حیاط ایستاده بود. میخواست چیزی به مادر بگوید اما نگفت! یکی دوبار آمد حرفش را بزند ولی سکوت کرد. مرتب میرفت و میآمد. مادر پرسید: چیزی شده!؟ کمی مکث کرد. بعد گویی حرفش را عوض کرد و گفت: منتظر پدر هستم. به هر حال محمد از همه ما خداحافظی کرد و رفت. همان شب شوهر خواهرم را دیدم. پرسید: محمد چیزی به شما نگفت؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: امروز عصر آمد درب مغازه ما. حرفهایی زد که خیلی عجیب بود. حالت وصیت داشت. به من گفت: جنازه من را که آوردند از حسینیه بنی فاطمه سلام الله علیها تشییع کنید. قبل از دفن لباس سپاه را به من بپوشانید. پیشانی بند یازهرا سلام الله علیها به سر من ببندید. در گلستان شهدا در کنار سید رحمان هاشمی مرا دفن کنید! پدر و مادرم مرا در قبر بگذارند! روی سنگ قبر من هم فقط بنویسید: یازهرا سلام الله علیها. خیلی نگران بودم. یاد حرفهای محمد به مسئول گلستان شهدا افتادم: یک ماه اینجا را برای من نگه دار! یعنی محمد میداند کی و چگونه شهید میشود!؟ محمد وصیت نامه اش را نوشته بود. آن را در جایی گذاشته و رفته بود. این حوادث اضطراب من را زیاد ميكرد. یعنی دیگر محمد را نمیبینم!؟ همه خاطرات کودکی، مدرسه، کار و... در ذهنم مرور می‌شد. چند روز بعد نامه ای فرستاد. نصیحتهای شخصی برای من بود. مقداری پول در حساب داشت. ّ گفته بود صدقه و رد مظالم بدهم! از افرادی هم پول طلبکار بود. گفت: اگر نیاوردند آنها را حلال میکنم. در پایان همان مطالب شوهرخواهرم را تکرار کرد. کجا و چگونه مرا به خاک بسپارید و... ادامه دارد......... 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« نظم »» ««راوی دوستان و خانواده شهید»» چند روز از تدفین محمد گذشت. از طرف لشكر ساک وسایل محمد را آوردند. در داخل ساک یک پلاستیک قرار داشت. روی آن نوشته بود: وسایل داخل جیب شهید تورجی. ً در عملیاتها ضروریترین وسایل را با خود میبرند. پالستیک را باز کردیم. معمولا وسایل داخل جیب محمد اینها بود: یک جلد قرآن کوچک، دو شیشه عطرکوچک، یک جانماز، مهر و تسبیح، یک نامه، آینه کوچک، شانه و یک عدد مسواک! از محمد این وسایل طبیعی بود. محمد بسیار انسان منظمی بود. همیشه حتی در شرایطی که در خط اول نبرد بودیم عطر زدن و شانه کردن موها و محاسنش ترک نمیشد. در بیش از دویست قطعه عکسی که از دوران جنگ محمد باقی مانده حتی یک عکس وجود ندارد که با ظاهری آشفته باشد. صبحها وقتی از خواب بلند میشد لباسهایش را منظم میکرد. مسواک میزد. مواظب بود دهانش بوی بد ندهد. موها را مرتب میکرد. حتي در جبهه همیشه ظاهری زیبا و منظم داشت. وقتی هم در شهر بود. پاکیزگی او بسیار بهتر بود. لباسهایش را اتو میکرد. بسیار مرتب بود. همیشه عطر استفاده میکرد. خرید عطرهای خوشبو یکی از کارهای همیشگی او بود. هر جا وارد میشد بوی عطر ملایمی مشام ما را نوازش ميداد. محمد در خصوص نظم ویژگیهای خاصی داشت. اگر با کسی قرار میگذاشت سر وقت حاضر میشد. به دوستانش هم توصیه میکرد که همیشه نظم را سرلوحه کارهای خود قرار دهند. محمد در وصیتنامه اش هم به مسئله نظم تأکید کرده بود. گویی میدانست؛ وفایبه عهد و نظم در احادیث مکرر از سوی معصومین شرط اولیه ایمان است. 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« نظم »» ««راوی دوستان و خانواده شهید»» چند روز از تدفین محمد گذشت. از طرف لشكر ساک وسایل محمد را آوردند. در داخل ساک یک پلاستیک قرار داشت. روی آن نوشته بود: وسایل داخل جیب شهید تورجی. ً در عملیاتها ضروریترین وسایل را با خود میبرند. پالستیک را باز کردیم. معمولا وسایل داخل جیب محمد اینها بود: یک جلد قرآن کوچک، دو شیشه عطرکوچک، یک جانماز، مهر و تسبیح، یک نامه، آینه کوچک، شانه و یک عدد مسواک! از محمد این وسایل طبیعی بود. محمد بسیار انسان منظمی بود. همیشه حتی در شرایطی که در خط اول نبرد بودیم عطر زدن و شانه کردن موها و محاسنش ترک نمیشد. در بیش از دویست قطعه عکسی که از دوران جنگ محمد باقی مانده حتی یک عکس وجود ندارد که با ظاهری آشفته باشد. صبحها وقتی از خواب بلند میشد لباسهایش را منظم میکرد. مسواک میزد. مواظب بود دهانش بوی بد ندهد. موها را مرتب میکرد. حتي در جبهه همیشه ظاهری زیبا و منظم داشت. وقتی هم در شهر بود. پاکیزگی او بسیار بهتر بود. لباسهایش را اتو میکرد. بسیار مرتب بود. همیشه عطر استفاده میکرد. خرید عطرهای خوشبو یکی از کارهای همیشگی او بود. هر جا وارد میشد بوی عطر ملایمی مشام ما را نوازش ميداد. محمد در خصوص نظم ویژگیهای خاصی داشت. اگر با کسی قرار میگذاشت سر وقت حاضر میشد. به دوستانش هم توصیه میکرد که همیشه نظم را سرلوحه کارهای خود قرار دهند. محمد در وصیتنامه اش هم به مسئله نظم تأکید کرده بود. گویی میدانست؛ وفایبه عهد و نظم در احادیث مکرر از سوی معصومین شرط اولیه ایمان است. 🆔 @m_setarehha