هدایت شده از مکتب حاج قاسم
🔸قبل از عملیات جلسه داشتیم بین ما بحثی پیش امد که جدی هم نبود. بعد از جلسه دیدم راه میرفت و با خودش بلند بلند حرف می زد به خودش نهیب میزد اخه به تو چه مربوطه ؟ تو غلط کردی حرف زدی ....
مثل ابر بهار اشک می ریخت که چرا مقابل فرمانده اش موضع گرفت.
🔷تصویرساز: کمیل کریمی
🔶مدیر تولید: امین زاده تقی
🔷گردآورنده: احمد ایزدی
.
.
#مثل_خودش
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
📌 @maktabehajghassem | مکتب حاج قاسم
هدایت شده از بچه های مسجد
┄•❁ #خبرخیلی_خوش ❁•┄
💐
#نبود۲۹۹روز_دیگه_نبود
🔑
🔞 #شمارش_معکوس
🔐
الحمدلله #روزشمار پایان #دولت_تبخیرامید
از امروز شانزدهم مهرماه ۲۹۹#مانده
#دوازده_مرداد #پایان_دولت_ذلت
🔑⛔🔑
سه تا برنامه #صدروزه میشه اجرا کرد... اما حیف که اهل (( شیفته #قدرت هستند نه تشنه #خدمت ))
🔥🔑🔥
#جریان_نفوذ #دکترای_دروغ #منوچهر_فریدون
#CFT #FATF #IPC #2030
🔏
═हई بچه های مسجد ईह═
{سروش}
https://sapp.ir/joingroup/mfzpkFOt7C3eaEblWgPqwxu5
🌴
{ ایتا }
http://eitaa.com/joinchat/3036741652Cf72ad82739
🌴
🌴🌷🌴
#حضرت_امام_خامنه_ای
ارزش #شهادت سردار سلیمانی را اینگونه بفهمیم: #حاج_قاسم، یک مکتب و راه است. ارزش #نیروی_قدس سپاه را اینگونه بفهمیم: نیروی قدس #سایه_جنگ و ترور را از کشور دور میکند.
🌴🌷🌴
شهیدی که بعداز۱۷سال زنده شد
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
🔹می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به وهمراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه...
🔹تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم.
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم.
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم،
🔹شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری..
وسط بازار ازحال رفتم.
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹ز
🌀 اگر دلت شکست حداقل به یک نفر ارسال کن اتماس دعا
هدایت شده از شبکه ملی وارثون
🔻ثبت نام دوره آموزش روایتگری
🔹ویژه طلاب روحانیون حوزه علمیه قم🔹
▫️«بصورت نیمه حضوری »▫️
🗓زمان ثبت نام :
سه شنبه 15 مهرماه لغایت دوشنبه 28 مهرماه1399
◾️طریقه ثبت نام :
📝حضوری با مراجعه به آدرس میدان بسیج ،خیابان حجت الاسلام ایرانی ، نبش کوچه 4 ،ساختمان شهید ضابط از🕰 ساعت 9 الی 14:30
📱ثبت نام از طریق لینک https://survey.porsline.ir/s/0et89mW
📞اطلاعات بیشتر :
https://eitaa.com/ravayatgarnews
🆔 @varesoon_com
هدایت شده از 313
﷽
✅ خاطرهای زیبا از زبان مرحوم حجتالاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی بنظرم زیبا بود که تقدیم میکنم:
✍ در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میكردم که شیرهاش را بمکم . آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند ، آب میآورد ، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد» .
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم . گفتم : یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار میكنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم» .
سرم را گذاشتم زمین و گفتم : یا زهرا ! افتخار میکنم . این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن .
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم . تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است .
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام .
اعتنایی نکردم . دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید : بیا آب آوردهام .
مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم .
عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمیخوردند . تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد ، طاقت نیاوردم . سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید : «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم . لیوان دوم و سوم را هم آورد . یک مقدار حال آمدم . بلند شدم . او گفت : به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم : تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم .
گفت : دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت : چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی . الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم . ایشان فرمودند : به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد .
فقط بگو لبيک يازهرا (س) 😥
حماسههای ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)،
عبد المجيد رحمانيان، انتشارات پيام آزادگان،
چاپ اول : ۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷
ـــــــــــــ
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌹🍃🤲التماس دعا ویژه🤲🌹🍃
هدایت شده از خبرگزاری دفاع مقدس
💢پیکرهای شهیدان «حسن نیکباف شاندیز» و «محمدرضا قانعی» شناسایی شدند
🔸شهیدان «حسن نیکباف شاندیز» و «محمدرضا قانعی» با تلاش گروههای تفحص شهدا، کشف و شناسایی شدند.
https://dnws.ir/420831
@defapress_ir
May 11
هدایت شده از یا حسین(ع)
💌 #کلام_شهید_مدافع_حرم_نوید_صفری
☘ آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که فقط روزے یک مرتبه بیشتر روزیم نشد...😔
هدایت شده از محورهاشم
#وصیت_نامه
فرازی از وصیت نامه شهید حجت الله آقابابا نقنه
#ما_قوی_هستیم
#چهلمین_سالگرد_دفاع_مقدس
@mehvarehashem
هدایت شده از هیئت رزمندگان اسلام، شمال غرب اصفهان-رهنان
📌نظرتان درباره 33 سال نخوابیدن چیست؟
🔹 جانباز رجب رشیدینسب، 33سال است که در حسرت یک خواب، بیدار مانده و این بیدار خوابیها او را کلافه میکند.
🎙 آقای رشیدی درباره جانبازی خود گفت: اوج مشکل «بیدارخوابی» من از سال 1366 شروع شد و بعد از 33 ماه خدمت به اوج خود رسید. به حدود 50، 60 دکتر مراجعه کردم، اما مشکلم حل نشد.
🔰 وقتی همه در خانه خواب هستند مجبورم در آشپزخانه و یا اتاق با نور چراغ شب را به صبح برسانم. میدانم که اعضای خانواده هم اذیت میشوند، به هر حال وقتی در خانه یک نفر بیدار باشد و با خود کلنجار برود و نتواند بخوابد، دیگران هم خوابشان نمیبرد.
🔰 قرصهایی که مصرف میکنم آب بدنم را خشک میکنند به همین دلیل شبی 20 لیتر چای میخورم، یک فلاکس چای دارم که آن را پر میکنم و تا صبح خودم را مشغول میکنم، بیرون رفتن از خانه آن هم در تاریکی شب با من عجین شده و بهنوعی تبدیل به بخشی از زندگی من شده است..
🆔 @darseenghelab
هدایت شده از عقیدتی سیاسی_پایگاه شهدای امامزاده درچه
دلیل غصهٔ پنهانِ قلبمان این است:
که جمعه می شود؛
آقایمان نمیآید ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Politicalideology
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستارهها
#در_مکتب_حاج_قاسم 🕋🕋🕋
🏴آرامش حاج قاسم سلیمانی در مواجهه با جنگندههای آمریکایی🏴
🎙خاطره شهید شهید حسین پورجعفری :
▪️بین زمین و آسمان بودیم، توی هواپیما داشتیم میرفتیم سوریه. نگاهم به حاجی بود، سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشمهایش را بسته بود، انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دو جنگنده آمریکایی را دیدم که مثل لاشخور دورمان میپلکیدند🛫. دلم هری ریخت، ترس برم داشت، فکرم پیش حاجی بود، یک دقیقه گذشت، دو دقیقه، همانطوری که سرش را به صندلی تکیه داده بود چشمهایش را باز کرد. خونسرد گفت: نگران نباش چند دقیقه دیگه میرن😊، دوباره چشم هایش را بست. چند دقیقه گذشت و رفتند.
هواپیما میخواست توی فرودگاه سوریه بنشیند که از چپ و راست تیر سمت ما حواله شد💥. حاجی رو کرد به خلبان و گفت: ما سریع پیاده میشیم، تو دوباره تیکاف کن.
🛬تا چرخهای هواپیما به زمین خورد و سرعت کم شد پریدم پایین، خلبان دوباره سرعت گرفت و هواپیما از زمین توی چشم به هم زدن از آسمان فرودگاه دور شد و ما تغییر موضع دادیم و آمدیم یک کنج امن👌
تا خودمان را پیدا کنیم چند خمپاره درست خورد همان جایی که پیاده شده
بودیم،خدا بخیر گذراند.
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#ما_ملت_امام_حسینیم
🆔 @m_setarehha
هدایت شده از بچه های مسجد
🌴🌷🇮🇷🌹🌴
این دو #جوان رعنا، قاتل یا زندانی نیستند که #غول_رسانه ای #ضدانقلاب داخل و خارج براشون کمپین راه بندازن! این دو #سربازوطن، در روزهای اخیر حین مرزبانی، توسط گروه تروریستی پژاک به شهادت رسیدند.
🌹
#رسانه_های_عبری_عربی_غربی و #سلبریدیها و #اصلاحطلبکاران فردا برای قاتل هاشون هشتگ «اعدام نکنید» میزنند و #جلاد را قهرمان میکنند
تجربه دارن، خدا بانی ش رو لعنت کنه
🌴
#عبدالمحمود_محمودی_راوی
🌴🌹🇮🇷🌷🌴
هدایت شده از بچه های مسجد
═हई بدهکار شهداییم ईह═
🇮🇷
هم #جوان بود هم #خوشتیپ هم #خونواده داشت ؛ ولی همه دارایی ش (جونش) رو فدای وطنش کرد
⛔
#رسانه_های_عبری_عربی_غربی و #سلبریدیها و #اصلاحطلبکاران فردا برای قاتلش « #اعدام_نکنید» میزنند و #جلاد را قهرمان میکنند؛ تجربه دارن
🌴👌🌴
#2030 #نفاق #برجام_خرجام #فجج #تله_گرام #اینترنت_ملی #کرسنت #دکترای_دروغ #سلبریدی #کدخداپرستی #تقی_زاده #جریان_نفوذ #ابوالحسن_فریدون_ابوعمرانی #اصلاحطلبکاران
#CFT #FATF #IPC #2030
🌴
─═हई امضاء ईह═─
#عبدالمحمودمحمودی_راوی_دفاع_مدافعان