لائیسیته در 3 دقیقه
دقیقه سوم
"اما دو قانونی که اخیرا تصویب شده است، اغلب گیج کننده هستند.
در سال 2004 یک قانون ممنوعیت برای دانش آموزان مدارس راهنمایی و دبیرستان دولتی اعلام شد. پوشیدن نشانه ها یا لباس ها یا تجهیزاتی که به صورت ظاهری وابسته به مذهب باشند.
البته دانش آموزان می توانند نشانه های مذهبی خود را تا زمانی که آنها را پنهان نگه می دارند همراه خود داشته باشند.
این قانون با هدف در امان نگه داشتن کودکان از فشار همکلاسی هایشان است تا آنجا که آنها بتوانند پس از آن انتخاب صحیح خودشان را بکنند.
این قانون نه به مدرسه های خصوصی و نه به دانشگاهی که دانشجویان بالغ هستند مربوط نمی شود. همچنین به والدین دانش آموزان و به سخنران خارجی مانند کسانی که از بنیادی یا صلیب سرخ هستند مربوط نیست.
قانون 2010 نیز گیج کننده است. این قانون پنهان کردن چهره در مکان های عمومی را ممنوع می کند. یعنی پوشیدن یک حجاب کامل (چادر به همراه برقع)، کلاه کاسکت موتور، یک کلاه بافتنی که صورت را در سرما می پوشاند.
البته این قانون بر اساس اصل لائیسیته نیست. این با هدف امنیت و نظم عمومی نوشته شده است.
در نهایت، لائیسیته یک عقیده نیست اما چهارچوبی است که به همه لائیک بودن را اجازه می دهد.
لائیک بودن تنها پیروی از قوانین و اصول است
بنابر این ما می توانیم مسیحی باشیم و لائیک باشیم. بی خدا و لائیک باشیم. مسلمان و لائیک باشیم. یهودی و لائیک باشیم..."
پایان.
(این متن فقط ترجمه بود. در متن های بعدی با مثال شرح خواهم داد که آنچه با این ملاحت تشریح شده با آنچه در عمل رخ می دهد بسیار تفاوت دارد.
همچنین بر اساس منطق فلسفه وجود دین در زندگی بشر، امکان وقوع ندارد که انسان دین داشته باشد (باید ها و نبایدهایی فرستاده شده از سوی خالقش) اما دینش محدود به یک بخش از زندگی اش شود و سایر بخش ها با ایدئولوژی دیگران هدایت شود.)
🌸مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
@ninfrance
https://www.youtube.com/watch?v=fx50d_aqaUo
به زودی این فیلم در آپارات بارگذاری خواهد شد
میدانی، شعار فرانسویها «آزادی، برابری، برادری» است.
🍃نویسنده مهمان: دوستی عزیز؛ دانشجو و ساکن در فرانسه
هوا سرد نبود، بارانی بود. چترم را برداشتم و راه افتادم. زیر باران دعا میکردم برای همه... برای...
اتوبوس و مترو را که پشت سر گذاشتم، به گوگل گفتم دستم را بگیرد و ببرد در مؤسسه. وقتی رسیدم، هنوز یک ربع مانده بود تا زمان قرار. آیة الکرسیای خواندم و رفتم داخل. روزبخیری گفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم قرار ملاقاتم ساعت دو و ربع است. گفتند منتظر بمانم، نشستم به انتظار.
رأس ساعت صدایم کردند و گفتند بروم بنشینم پشت سیستم و تست بزنم. انگلیسی و فرانسه. تمام که شد گفتند قبول شدهام و فرم را دادند که پر کنم و از من خواستند خود را برای تدریس آزمایشی آماده کنم. سوژهٔ تدریس را خودشان انتخاب کردند.
فرم را هم پر کردم و دمو هم انجام شد. برای ده دقیقه خانم مسئول شد شاگردم و من معلم انگلیسیاش و همه چیز خوب پیش رفت. بعد از آن تازه سؤال و جوابها آغاز شد؛ از تحصیلات و سابقهٔ کارم گرفته تا تعریف تدریس و هدفم از کار. آخرش هم گفت کمیسیون تصمیم نهاییاش را ایمیل خواهد کرد.
موقع خداحافظی عید نوئل را به او تبریک گفتم، با تعجب لبخند زد و تشکر کرد و متقابلاً تبریک گفت.
بیرون که آمدم هوا در حال تاریک شدن بود و باران بند آمده بود. پیاده راه افتادم به سمت مترو. در راه فکر میکردم به حرفهای ژرالدین که میگفت بعید میدانم با حجاب بتوانی کار پیدا کنی! ژرالدین همکلاسی فرانسوی 49 سالهام است که خودش معلم ابتدایی است. همه چیز آنقدر خوب پیش رفته بود که میگفتم شاید هم بشود!
دو روز بعد ایمیل زدند و آب پاکی را ریختند روی دستم و برایم آرزوی موفقیت کردند در پیدا کردن شغل. شب جمعه بود، هشت صبح فردایش امتحان داشتم. تا صبح خوابم نبرد...
صبح با ژرالدین به دانشگاه رفتم. توی راه ماجرا را به او گفتم، گفت بهتر است بین جامعهٔ محجبهٔ عربزبان دنبال کار بگردم و نمیدانم دقیقاً کدام جامعه را میگوید وقتی هیچ مؤسسه و نهاد مستقلی از آنها نیافتم! 😐
بعد از امتحان با سیلیا و لیلا صحبت میکردیم. لیلا میگفت شغل موقتی پیدا کرده است. خوشحال شدم. لیلا محجبه است و مراکشی. دختر زیبارویی که تنها به پوشاندن موهایش اکتفا میکند و حجاب ناقصی دارد.
به آنها گفتم باز هم ردم کردهاند. از چند و چون کار پرسیدند. گفتم دنبال تدریس زبان انگلیسیام. کمی که گذشت، پرسیدند: «راستی، تو برای مصاحبههایت با همین حجاب میروی؟» گفتم: «خب، البته!» سری به علامت تأسف تکان دادند که نکن، که آنها دوست ندارند بچههایشان معلم مسلمان محجبه داشته باشند که مبادا به اسلام متمایل شوند، که وقتی حجاب داری یعنی عقایدت سفت و سخت است و آنها میترسند از چنین مسلمانانی، که کاش بتوانی حجابت را برداری روز مصاحبهها و برای کار. رو کردم به لیلا: «لیلا، تو حجابت را برمیداری؟!» شانه بالا انداخت و گفت: «اگر با حجاب بروم که قبولم نمیکنند!» نگاه متعجب مرا که دید، ادامه داد: «خب، اگر این کار را نکنم که از گشنگی میمیرم!» و بعد شروع کردند به تعریف کردن قصهٔ محجبههایی که میشناختند از بین اطرافیانشان که برای پیدا کردن کار مجبور شدهاند حجابشان را ببوسند بگذارند کنار.
اتوبوس از راه رسید و لیلا رفت. من و سیلیا ماندیم به انتظار ترام. به لیلا گفتم: «این هم از کشور آزادی. حتی برای زندهماندن مجبورت میکنند حجاب از سر برداری!» گفت: «ببین، به هر حال ترجیح میدهند بچههایشان زیر دست آدمهای متمدنتری تربیت شوند و چیز یاد بگیرند.» گفتم: «ملاک تمدن برداشتن روسری است؟!» شانه بالا انداخت و سری تکان داد: «از نظر فرانسویها، بله!»
میدانی، شعار فرانسویها «Liberté, Égalité, Fraternité» است. البته به نظرم اگر جورج اورول دختر محجبۀ جویای کاری در فرانسه بود شاید با شنیدن این شعار پوزخندی می زد و میگفت: «در فرانسه همه با هم برابرند اما قطعاً غیر محجبهها برابرترند!»
🌸 مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
@ninfrance
#خلاصه_نویسی_هایم
مومن وابسته نیست، هر نوع وابستگی مومن را از وصول به حق باز می دارد و همچون غل و زنجیری که بر دست و پای زندانیان می بستند، او را به زمین می چسباند و قدرت قیام را از او می گیرد.
مومن اگر وابستگی داشته باشد، نمی تواند قیام کند و عصر ما عصر قیام است...
سید مرتضی آوینی. روایت فتح؛ مجموعه یک.
🌸مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
@ninfrance
هزینه های زندگی یک زوج دانشجو در شهر رن فرانسه
نویسنده مهمان: جواد امیریان
دانشجوی دکترای کامپیوتر - موسسه اینریای رن فرانسه
من و همسرم برای تحصیلات دکترا ژانویه 2018 به شهر رن در غرب فرانسه مهاجرت کردهایم. ما تمامی هزینههای ریز و درشتمان را در این 12 ماه لیست کردیم و اکنون یک مجموعه داده بسیار با ارزش در اختیار داریم که برای افرادی که میخواهند به این کشور مهاجرت کنند، میتواند جالب توجه باشد.
من ماهیانه 1592 یورو بعنوان بورس تحصیلی بطور خالص دریافت میکنم که جمعا نزدیک 19 هزار یورو در سال میشود. ما همچین هنگام مهاجرت، 5 هزار یورو باخود همراه آوردیم.
ما هزینههای خود را در دسته های مختلف طبقه بندی کردیم. همانطور که میشود حدس زد، بزرگترین هزینه ما، مربوط به مسکن بوده: ما ماهی 620 یورو برای آپارتمان 30 متری خود پرداخت می کنیم: میشود جمعا نزدیک 7500 یورو در سال. همچنین نزدیک 900 یورو مالیات مسکن و بیمه باید بصورت سالیانه پرداخت کنیم. خلاصه ماهیانه 44% از درآمد ما بابت مسکن هزینه میشود. 1300 یورو هم برای رهن و هزینه بنگاه دادیم که بخشی از آن بعدا برخواهد گشت. با این که منزل ما مبله است ما 800 یورو هم برای خرید ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و... و یک فرش کوچک کنار گذاشتیم.
هزینه دوم ما، خواروبار است. ما امسال جمعا 3100 یورو (میانگین ماهی 260 یورو) و اکثرا از فروشگاههای LiDL و Carrefour یا U Express خرید کردهایم و یا از سلف دانشگاه ناهار گرفتهایم. این بخش فقط 16% درآمد ما را تشکیل داده است. البته مدل زندگی ما یک مدل دانشجویی بوده و معتقدم برای خانوادههای دیگر این عدد ممکن است بین 300-400 یورو در ماه باشد.
هزینه سوم ما، چیزی است که من آن را هزینه های اداری نامیدم. 2600 یورو (14% درآمد) بابت دوبار ثبتنامهای دانشگاه، کارت اقامت سه ساله، برخی هزینه های پستی و...
هزینه چهارم ما هزینه های سفر است. ما برای دو بار مسافرت به ایران، یک بازدید چهار روزه از ایتالیا و چند سفر یک روزه به دور و اطراف رن، 2000 یورو (10% درآمد) هزینه کردیم. سفرهای کاری ما به سوئیس و پاریس هم کاملا توسط دانشگاه پوشش داده شد.
ما همچنین نزدیک 1500 یورو برای خانواده و عزیزانمان هدیه و سوغات (لباس، اسباببازی،... ) خریدیم که یک سهم 8% ی از درآمد را شامل شده است.
ما امسال کلی لباس خریدیم (نسبت به سالهای گذشتهمان در ایران). البته ما معمولا از برندهای نه چندان لوکس مانند C&A, H&M یا Zara و Nike و غالبا در فصل تخفیفها خرید میکنیم. جمع این هزینه ها، 1100 یورو بوده (متوسط ماهی 100 یورو) که 6% از درآمد ما را تشکیل میدهد.
ما همچنین 1000 یورو بابت اشتراک حمل و نقل شهری (اتوبوس و مترو) پرداخت کردیم که دانشگاه 50 درصد آن را پوشش میدهد. اشتراک یک ساله دوچرخه هم نفری 27 یورو شده. یعنی جمعا 3% درآمد.
رستوران رفتن 3% و هزینه های درمانی 3% (شامل بیمه تکمیلی و یکی دوبار دکتر عمومی) در رده بعدی هزینه ها قرار گرفته اند. همچنین مجموع هزینههای مربوط به ارتباطات، ورزش و سرگرمی کمتر از 2% درآمد را تشکیل دادهاند.
اگرچه مجموع درصدها 109% شد و این یعنی اینکه ما 9% بیشتر از درآمدمان در سال 2018 هزینه کردهایم. اما فرض میکنیم هزینههای اداری در سالهای بعد، کمتر خواهد بود. همچنین به لطف آقای مکرون، سال بعد مالیات مسکن نخواهیم داد. بنابراین ما امیدواریم در سال بعد درست اندازه درآمدمان خرج کنیم.
یکی از دلایل اصلی شورش اخیر در فرانسه به اعتقاد من همین است؛ درآمد خیلی از اقشار در فرانسه همینقدر است و با یک زندگی نه چندان لاکچری، نه تنها نمیتوانند پسانداز کنند بلکه ممکن است، درآمدشان چند درصدی از خرجشان عقب بیفتد.
به نقل از @MojtabaInFrance
🌸مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
@ninfrance
تنگه ابوقریب
حرمان هور...
خب ما اینجا از رفتن به سینما محرومیم. سینمای ایران منظورم هست. برای دیدن برخی فیلم ها که ارزش رفتن به سینما را دارد.
شنیده بودم که فیلم سینمایی تنگه ابوقریب خاص بوده و مدام پیگیری می کردم که کی برای فروش در نت قرار می گیرد.
وقتی آمد بلافاصله خریدیم.
دو دوست ایرانی هم داشتیم که دعوت کردیم و با هم در اتاق سینمای ساختمان نشستیم به تماشا...
همه در شوک بودیم و آخرهای فیلم نفس کشیدن هم سخت شده بود. خیلی نمی شد راحت بود و گریه کرد.
یاد آن سفر افتاده بودم آن زمان که گفتند: اگر می توانید اینجا کفش هایتان را در بیاورید به احترام؛ اینجا وجب به وجب برای باز پس گیری از دشمن یک جوان به زمین افتاده و خونش جاری شده...
به خانه که برگشتیم کتاب "حرمان هور" را برداشتم؛ کتاب حرمان هور یکی از کتب محبوبم هست که با خود به فرانسه هم آورده ام. دست نوشته هایی خاص از جوانی کمتر شناخته شده که در جنگ تحمیلی به آرزویش "شهادت" می رسد؛ با رتبه یک قبولی رشته تجربی در دانشگاه... شهید احمدرضا احدی.
هر وقت خیلی دل گرفته ام می روم سراغش؛ واقعا آرامم می کند، بخصوص آن بخش « برخیز پسرک که تنهایم...»
گاهی حتی تفالی با آن برخورد می کنم. صفحه ای را باز می کنم و...
صفحه را گشودم...
" فکر می کردی که دنیا بعضی از وقتها این قدر تنگ باشد؟ یا زندگی در بعضی شرایط این قدر تلخ؟ بستگی دارد با چه دیدی آن را بنگری. وقتی که حرمان و ناکامی فرارویت باشد، طعم تلخی را خواهی چشید. شاید این حرفها انسان را از فعالیت زندگی باز دارد؛ این یک برداشت ناصحیح از مطلب است. در زندگی باید منتهای سعی و کوشش خود را کرد، ولی این همه غمها را هم باید خورد...
باید در دو جبهه همواره رو به رو باشی: یکی زندگی عادی که باید فعال ترین شخص باشی، و دیگری تنهایی که این یکی کمرت را می شکند...
"چمران" می گفت: که ارزش انسان و شخصیت انسان به ناگفتنی هایش است... با تمام این حرفها، گاهی اوقات انسان دوست دارد درد دل کند. دوست دارد با کسی از ته قلب حدیث نفس کند! و گاهی انسان دوست دارد سیر گریه کند؛ ولی قساوت قلب امانش نمی دهد..."
پ.ن: منظور شهید از حرمان و ناکامی، جا ماندن و جدا شدن از یار شهیدش است...
🌾مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
@ninfrance
نادان یا نامرد
جلسه ی آخر بود و استاد اصرار اصرار که بگویید چه تجارب مثبت و منفی در فرانسه داشتید.
به من که رسید گفتم: یک چیز خیلی ناراحت کننده و عجیب برای من که بارها هم پیش آمد این بود که هرکس ملیتم را می پرسید و من می گفتم: ایرانی هستم با یک نگرانی خاصی می گفت: ایران امن هست؟ شما آزادی دارید؟ پناهنده شدید؟ و...
گفتم: یعنی چی؟! آخه چرا؟!
استاد هم با یک حالت تاسف و ناراحتی و حس همدردی گفت: بله متاسفانه ما رسانه ی نادانی داریم... من هم واقعا نمی دانم چرا اما ما مدام از رسانه هایمان منفی ترین اخبار را از ایران می شنویم. در واقع جز اخبار منفی از ایران خبری دریافت نمی کنیم... پس به مردم ما حق بدهید که چنین تصوراتی برایشان ساخته شده باشد...
پ.ن: دوست داشتم بگویم، نادان نه، نامرد! که نمی دانستم به زبان فرانسوی چگونه باید بگویم. فقط گفتم: این مطابق با واقعیت نیست و استاد هم گفت: می دانم!
🌸مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
@ninfrance
حضور شیرین
به دعوت دوستم و با نیت دورهم بودن☺️ به دانشگاهشان که همایش کوچکی برقرار بود رفتم.
از آنجا که یکی از اساتید آنجا را می شناختم با خودم گفتم فرصت خوبی است که به این بهانه با ایشان صحبتی داشته باشم.
دوستم قبلا درباره دعوت من به استادش گفته بود و ایشان هم با یک واکنش خیلی خوب گفته بود که البته و حتما دعوت کن.
وقتی رسیدم، دوستم را پیدا کردم و با هم مشغول صحبت شدیم که استادمان وارد شد. چون فاصله زیاد بود من به نشانه احترام سرم را پایین آوردم و بدون صدا سلام کردم. اما یک مرتبه استاد در میان جمع بلند جواب سلام داد و همین باعث شد کمی توجه ها جلب شود. احساس مهمان ویژه بهم دست داده بود.😅
سخنران که آمد خواستند که جلوتر برویم، شرایط طوری شد که من و دوست محجبه ام ناخواسته ردیف اول قرار گرفتیم.
سخنران خیلی طولانی و مفصل صحبت کرد و از آنجا که موضوع کاملا بی ربط با تخصص من بود برایم خسته کننده شده بود.
صحبت سخنران که تمام شد، دوستم گفت: معلوم است خسته شده ام و من با شوخی گفتم: نه خیلی خوب بود، از اینکه انقدر نمی فهمیدم لذت می بردم. 😄کلی خندید و ادامه داد: اشکال ندارد، عوضش به وجه خوب داستان فکر کن، گفتم به چی؟ گفت: به اینکه جمعیت محجبه ها را زیادتر و حضورشان را پررنگ تر کرده ای! خیلی خوشم آمد، خیلی نگاه ارزشمندی بود، گفتم: راست می گویی. اتفاقا داشتم دقت می کردم که در این جمع چهار دانشجو محجبه اند...
دعوت شدیم برای پذیرایی... یک خانمی در جمع بود که سن زیادی داشت، نمی دانم شاید استاد بود. اما پوشش مناسبی نداشت. من و دوستم کناری ایستاده بودیم و در حال صحبت بودیم که با این خانم رو در رو شدیم، یک دفعه بی مقدمه گفت: شما ایرانی هستید؟ ما که خیلی تعجب کرده بودیم، سرمان را به نشانه تایید تکان دادیم و کمی گپ و گفت شد. اما برای من که سوال بود، پرسیدم از کجا فهمیدید ما ایرانی هستیم؟ گفت: استادتان به من گفت.
نمی دانم بینشان چه صحبتی گذشته بود که از آن جمعیت بحث ما مطرح شده و استاد هم ما را معرفی کرده و ملیت ما را ذکر کرده. خیلی خانم خوش برخورد و خوش مشربی بود و متصل صحبت می کرد. در میان صحبت هایش هم گفت که ایران خیلی زیبا و فوق العاده است. و قصد بازدید از ایران را دارد.
در طول صحبت هم چندین بار دستش را به سمت یقه باز لباسش می برد که کمی خودش را بپوشاند...
صحبتمان که تمام شد، فرصت را غنیمت شمردم و بعد از بحث درباره درس و دانشگاه از استاد بابت دعوت تشکر کردم، استاد هم به دور از انتظار گفت: من از حضور شما تشکر می کنم. عجیب است! ولی از پوشش مقدس شما مذهبی ها خوشم می آید...
استفاده از واژه «مقدس» برایم بسیار جالب بود...
دوستم اصرار کرد در این روزهایی که دانشگاه ندارم به دانشگاه آنها بروم و با هم مطالعه کنیم. من هم در راستای انگیزه حضور پر رنگ☺️، پذیرفتم.
🌸 مشاهدات، تجارب و یادداشت های یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
@ninfrance