eitaa logo
Ninidoni👶نینی دونی
1.2هزار دنبال‌کننده
358 عکس
1هزار ویدیو
14 فایل
کمی دلتون رو با دنیای کودکی تنها بذارید که پاک ترین و زیباترین چیز تو دنیاست! 🖍همراه ما باشید با یه عالمه اتفاق جذاب و رایگان کلاس زبان کودک ، قصه‌ های شب ،آموزش کاردستی نقاشی، و ... ادمین پیشنهادات،تبادل و تبلیغات👇 @mahdiyaraa 🔖
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه دونی الاغ و گرگ.mp3
2.33M
📚 . 🖋 الاغ و گرگ از قصه ی امشب یادمیگیریم .... ❇️ خوب فکر کنیم و راه حل پیداکنیم ❇️ . . . اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
📚 قصه ی امشب:✨قصه ی اقاگرگه و مامان بزی✨ 💫 به نام خدا💫 کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺🌻 مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼 یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد و بزغاله‌هاشو صدا کرد. بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید. همه بزغاله‌ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدهند. گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه‌هاشو صدا کرد و بهشون گفت: بچه‌ها من باید برم، ولی زود برمی‌گردم و براتون آش می‌پزم. به دونه دونه بچه‌هاش یه کاری رو سپرد و بهشون گفت: شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام. مواظب همدیگه هم باشین. مامان بزی رفت و بچه‌ها مشغول بازی شدند. ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود و در خونه باز موند بود. آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیست. پس آروم وارد خونه شد و اومد و اومد تا رسید به بچه‌ها. بچه‌ها تا آقا گرگه رو دیدن سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدند. بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می‌خواهی ما از توی سبد بیرون بیایم باید خونه رو تمیز کنی و برای ما آش خوشمزه بپزی تا ما بیرون بیایم. آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بذاره، اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله‌ها پائین بیان. در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد. اونوقت با بزغاله‌ها نشستند و آش‌شون رو خوردند. اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت و گرگ گرسنه هم با خوردن آش خوشحال شد.خب بچهای من قصه ی امشب هم به پایان رسید شبتون بخیر و خدانگهدارتون😘 اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
قصه دونی شنگال.mp3
2.56M
📚 . 🖋 قصه ی شنگال از قصه ی امشب یادمیگیریم .... ❇️ خداوند هرکسی رو به یه دلیلی بوجود آورده ❇️ . . . اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
📚 قصه ی امشب 🔹✨گودال آب✨🔹 💫 به نام خدا💫 کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻 مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼💕💗 روزی روزگاری یک مرغ چاق و مهربان، آزادانه در مزرعه گردش می‌کرد و دانه بر می‌چید. ناگهان به یک گودال پر از آب باران رسید. فریاد زد:”‌ای وای! یک مرغ چاق افتاده توی آب! ” دوید و بوقلمون را خبر کرد:” زود بیا! یک مرغ چاق افتاده توی گودال آب! “ بوقلمون رفت تا خودش ببیند. وقتی به اب نگاه کرد، فریاد زد:”‌ای وای! این که مرغ نیست! یک بوقلمون افتاده توی آب! “ بز زنگوله پا، سر و صدای آن‌ها را شنید و سر گودال آب رفت. ناگهان فریاد زد:” یک بز قشنگ افتاده توی آب، کمک کنید! “ گوسفند و گاو که در علفزار مشغول چرا بودند، صدای بز را شنیدند و رفتند که ببینند چه خبر شده است. وقتی رسیدند همه حیوانات مزرعه دور گودال جمع شده بودند و می‌گفتند:” یک مزرعه پر از حیوان، توی آب افتاده است. باید زود برویم و کمک بیاوریم! “ در حالیکه حیوانات همه ترسیده بودند و به این طرف و آن طرف می‌رفتند تا کمک بیاورند، خورشید به وسط آسمان رسید و با گرمایش کم کم آب گودال خشک شد. مرغ مهربان ناگهان متوجه گودال خالی شد و فریاد زد:” ببینید، ببینید، همه حیوان‌ها صحیح و سالم از گودال بیرون آمدند”. همگی خوشحال شدند و به سمت لانه شان به راه افتادند. هدهد دانا از بالای درخت نگاهی به آنان انداخت و پیش خودش به آرامی خندید. اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
📚 قصه ی امشب: 🐜✨مورچه ماشینی✨🐜 💫 به نام خدا💫 کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺🌻 مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼 روزی روزگاری سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتند. اونا هر روز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن. یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراحت کنن. یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت: راستی چرا ما ماشین نداریم؟ چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه آنقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم ولی چطوری ؟ مورچه ها با چه وسیله ای می تونن ماشین بسازن ؟ اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن. هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن. یکی از مورچه ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن. مورچه ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن . مورچه ها اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن، خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن. وقتی به خونه رسیدن مورچه های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می اومدن. مورچه ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن. ملکه مورچه ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه ای کار مورچه ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن. اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
قصه دونی دوستی گوزن و زرافه.mp3
2.82M
📚 . 🖋 قصه ی دوستی گوزن و زرافه از قصه ی امشب یادمیگیریم .... ❇️ اگر حسادت نکنیم میتونیم باهمه دوست بشیم ❇️ . . . اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
📚 قصه ی امشب 🔹✨جوجه اردک زشت✨🔹 💫 به نام خدا💫 کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻 مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼💕💗 روزی روزگاری در یک برکه زیبا مامان اردکه ۶ تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده. از این داستان نتیجه میگیرم که هیچ کس را مسخره نکنیم و اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود. اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
📚 قصه ی امشب 🔹✨کلاغ سفید✨🔹 💫 به نام خدا💫 کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻 مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼💕💗 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود لانه ی آقا کلاغه و خانم کلاغه توی دهکده ی کلاغها روی یک درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوک سیاه و مشکی بود. وقتی بچه ها کمی بزرگ شدند، آقا و خانم کلاغ به آنها پرواز کردن یاد دادند. بچه کلاغها هر روز از لانه بیرون می آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می رفتند. یک روز همه ی آنها در یک پارک دور حوض نشسته بودند و آب می خوردند که چندتا پسربچه ی شیطان آنها را دیدند و با تیر و کمان به سویشان سنگ انداختند. کلاغها ترسیدند و فرار کردند؛ اما یکی از سنگها به بال مشکی خورد و او حسابی ترسید. تا آمد فرار کند ، سنگ دیگری به سرش خورد و کمی گیج شد. اما هرطور بود پرواز کرد و از بچه ها دور شد. او خیلی ترسیده بود و رنگ پرهایش از ترس، مثل گچ سفید شده بود. برای همین پدر و مادرش نفهمیدند که پرنده ی سفیدرنگی که نزدیک آنها پرواز می کند، مشکی است و روی زمین دنبالش می گشتند. مشکی هم که گیج بود، نفهمید که بقیه کجا هستند، پرید و رفت تا اینکه افتاد توی لانه ی کبوترها و از حال رفت. کبوترها دورش جمع شدند و کمی آب به او دادند تا حالش جا آمد اما یادش نبود که کیست و اسمش چیست و چطوری به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و دیگر قار قار نمی کرد. کبوترها فکر کردند که او هم کبوتر است. جا و غذایش دادند و مشکی پیش آنها ماند.چند روز گذشت و مشکی چیزی یادش نیامد. پدر و مادر و خواهر و برادرش خیلی دنبالش گشتند اما پیدایش نکردند. مشکی خیلی غمگین بود، چون نمیدانست کیست و اسمش چیست. یک روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود که صدای قارقاری به گوشش رسید. خوب گوش داد و این آواز را شنید: - قارقار خبردار کی خوابه و کی بیدار؟ منم ننه کلاغه مشکی من گم شده کسی او را ندیده؟ مشکی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود قارقار خبردار هرکی که او را دیده بیاد به من خبر بده قارقار قارقار مشکی صدای مادرش را می شنید. صدا برایش آشنا بود اما نمی دانست که این صدا را کی و کجا شنیده است. از جایش بلند شد و نزدیکتر رفت. به ننه کلاغه نگاه کرد. چشم ننه کلاغه که به او افتاد ، از تعجب فریادی کشید و گفت :« خدای من یک کلاغ سفید! چقدر به چشمم آشناست!» پرید و به مشکی کاملاً نزدیک شد. او را بو کرد و به چشمانش خیره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدایا این مشکی منه! پس چرا سفید شده؟» کبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان می کردند. یکی از کبوترها گفت:« اما این که رنگش مشکی نیست ، سفیده...» ننه کلاغه گفت:« اما من بوی بچه ام را می شناسم ، از چشمهایش هم فهمیدم که این بچه ی گم شده ی من مشکیه ....فقط نمیدونم چرا رنگش سفید شده ، شاید خیلی ترسیده و از ترس رنگش پریده ، اما مهم نیست من بچه ی عزیزم را پیدا کردم...» مشکی کم کم چیزهایی به یادش آمد. جای ضربه هایی که به سر و بالش خورده بود، هنوز کمی درد می کرد. یادش آمد که در  پارک کنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی هم به سرش خورد و حسابی ترسید. او مدتی به ننه کلاغه نگاه کرد و بعد با خوشحالی گفت :« یادم اومد ، اسم من مشکیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم آه مادرجون ...» کبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می کردند. مشکی و مادرش از خوشحالی اشک می ریختند. وقتی حالشان جا آمد، از کبوترها تشکر کردند و به دهکده ی کلاغها بازگشتند. همه ی کلاغها مخصوصاً آقا کلاغه و پرسیاه و نوک سیاه از بازگشت مشکی خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ی کلاغها مشکی را سفیدپر صدامی زدند چون او تنها کلاغ سفید دهکده ی آنها بود. قصه ی ما به سر رسید...شبتون بخیر عزیزای دلم😘 اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
📚 قصه ی امشب 🔹✨اتحاد پرنده ها✨🔹 💫 به نام خدا💫 کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻 مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼💕💗 یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنده بود، در لانه سه تا تخم زرد بود. وقتی پرنده زرد روی تخم ها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون آمدند اول خیلی قشنگ نبودند، جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آن ها غذا می آوردند. آن ها با اتحاد و همکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند، خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی می گفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر می گفت خودم بلندش می کنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت: جوجه های قشنگ و با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم. پرنده مادر به آن ها گفت: دعوا نکنید شما برادر و خواهر هستید، همیشه با هم و در کنار هم باشید. به این مورچه های کوچک نگاه کنید، آن دانه ای که می برند مگر نه این که چندین برابر قد و قواره آن هاست ولی آن ها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت می کنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف می رفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند. کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه می کنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند و مامان پرنده گفت آفرین و آن ها را در آغوش گرفت. آن ها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
📚 قصه ی امشب 🔹✨درخت بخشنده✨🔹 💫 به نام خدا💫 کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻 مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼💕💗 یکی بود یکی نبود سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد.او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم."متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری."پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد.یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم." من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی؟""متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی." مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد.درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم!مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟" تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری."مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم."حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی""من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم."درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است.مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام."خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن."مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت... قصه ی ما به سر رسید امیدوارم این داستان رو هم دوست داشته باشید. اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
📚 قصه ی امشب 🔹✨قضاوت اشتباه✨🔹 💫 به نام خدا💫 کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻 مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼💕💗 روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: “وای چه موجود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.” بعد هم موش کوچولو دوید و رفت. کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: “این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه.” همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: “ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.” موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه. اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni
دندونِ فیل.mp3
3.61M
📚 . 🖋 قصه ی دندونِ فیل از قصه ی امشب یادمیگیریم .... ❇️ گاهی نیاز داریم کمک بگیریم ❇️ . . . اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴 هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇 . @Ninidoni