📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨نجات خانواده ی گنجشک✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼💕💗
یکی بود یکی نبود. توی جنگل های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه هایشان روی آن درخت زندگی میکردند. هر چه جوجهها بزرگتر میشدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجهها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجهها نشست. جوجهها که تا به حال هیچ پرندهای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.
گنجشک گفت: چرا از من میترسید؟ به من میگن گنجشک منم بچههایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آنها کرمهایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.
آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال میزنی و پرواز میکنی.
گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آنها به هرجایی که میخواهم پرواز کنم و از نعمتهای خدا برای خودم و بچههایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجهها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.
فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانهی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولوها حمله ور میشود.
پدر و مادر جوجهها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشکها فریاد زدند: خطررر خطرر،
و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانهی گنجشکها انداخت و با پنجههای خود به بالهای پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.
وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوترها و سگ برای نجات جان بچههایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولوهای همسایه را نجات بدهد.
از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانوادهی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانوادهی شما هم حفاظت کردم.
اینجوری بود که آنها تصمیم گرفتند که ازهم مراقبت کنند.
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
ماهک و حوض ماهی ها.mp3
3.45M
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب: 🦅✨کلاغ و عقاب✨🦅
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺🌻
مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼
روزی روزگاری چوپانی گله ی گوسفندانش را در دشت سرسبزی به چرا برد. همه جا آرام و ساکت بود و فقط صدای پرندگان به گوش میرسید.گوسفندان در دشت علف میخوردند و چوپان هم که مطمئم شد در جای امن و خوبی هستند به زیر درخت بزرگی رفت، دراز کشید و خوابش برد.یک عقاب تیزچنگال گله ی گوسفندان را دید و تصمیم گرفت یکی از بره ها را بگیرد و با خود به خانه پیش بچه هایش ببرد تا باهم بازی کنند.پس یکی از بره های تپل را انتخاب مرد و از بالا بدون هیچ صدایی به سمت آن آمد. با چنگال های تیزش بره را گرفت و به آرامی او را بلند کرد و با خود برد. عقاب انقدر آرام این کار را کرد که نه چوپان و نه هیچ یک از گوسفندان چیزی نفهمیدند.یک کلاغ که روی درخت بالای سر چوپان نشسته بود عقاب را دید و با خود گفت: "چه فکر خوبی! کاش منم یکی از گوسفندان را برای بچه هایم ببرم. خیلی کار آسانی بنظر می آید. یک گوسفند را انتخاب میکنم و بالای سرش میروم و با چنگال هایم او را میگیرم. آن وقت به آسمان پرواز میکنم و او را با خودم به خانه میبرم.کلاغ یک گوسفند خیلی چاق را انتخاب کرد که در نزدیکی چوپان ایستاده بود، بالای سرش رفت و چنگال های کوچکش را در پشم های گوسفند فرو کرد. بعد بال هایش را باز کرد و شروع کرد به بال زدن.ولی هرچه بال میزد نمیتوانست پرواز کند، گوسفند خیلی سنگین بود و کلاغ نمیتوانست او را بلند کند.هی بال زد و هی بال زد ولی نتوانست او را بلند کند. گوسفند که صدای بال های او را شنید گفت: "معلوم هست داری چه کار میکنی کلاغ بی فکر؟ لطقا بلند شد و برو پی کارت."کلاغ که ترسیده بود چوپان از خواب بیدار شود، خواست بلند شود و برود. ولی چنگال هایش در پشم گوسفند فرو رفته و گره خورده بود. هرکاری میکرد نمیتوانست خودش را آزاد کند.گوسفند که حسابی عصبانی شده بود شروع کرد به دویدن دور تا دور درخت. و کلاغ هم که حسبی ترسیده بود بال بال میزد و غار غار میکرد.چوپان از سروصدا بیدار شد و فکر کرد کسی به گله حمله کرده. اما وقتی گوسفند و کلاغ را دید خنده اش گرفت و کلی خندید.بهد از اینکه چوپان کلی خندید بلند شد و گوسفند را آرام کرد و با یک قیچی پشم های گوسفند را چید و به کلاغ گفت: "چرا این کار را کردی؟ میخواستی ادای عقاب را دربیاوری؟؟ ولی تو که خیلی کوچکتری و نمیتوانی مثل عقاب باشی."کلاغ که خیلی خجالت زده شده بود سریع پرواز کرد و از آنجا دور شد و به سمت لانه اش رفت.چوپان به سمت او فریاد زد: "همیشه اندازه ی دهنت لقمه بردار کلاغ جان!"قصه ی ما به سررسید کلاغه به خونش نرسید...
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
دوستی مورچه و خرگوش.mp3
2.19M
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب: 🦅✨مردی که یک روز راه رفته بود✨🦅
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺🌻
مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼
مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.
کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »
همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب مال کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »
صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! » و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: « چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم. » و شناکنان رفتند پی کارشان. از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید. او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد. با خودش گفت: « کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست!
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب: 🦅✨ دوستی ✨🦅
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺🌻
مرسی که همراه کانال ninidoni@ هستین💎🌸🌼
صبح زود خرس کوچولو از خواب بیدار شد، رفت جلوی آینه، دید لپاش سرخ شده، یکم هم گلوش درد می کرد، احساس کرد سرش هم درد می کنه.با خودش گفت بهتره برگردم به تخت خواب و کمی استراحت کنم. دوستان خرس کوچولو در علف زار منتظر بودن تا خرس کوچولو بیاد و بازی رو شروع کنند... ولی هر چی منتظر شدن خرس کوچولو نیومد
خرگوش گفت یه دور بازی کنیم، بعدش میاد، حتما تنبلی کرده و خواب مونده.
بعد از یک دور بازی، بازم خرس کوچولو نیومد
این دفعه همه نگران شده بودن. میمون گفت نکنه اتفاقی افتاده؟! کانگورو گفت من دیشب باهاش بودم، خبری نبود. خرگوش گفت شاید مریض شده؟! فیلی گفت: وای وای حالش بده!
طوطی گفت: من الان میرم و ازش خبر میارم.
طوطی پرواز کرد رفت به سمت خونه خرس کوچولو. روی شاخه نزدیک پنجره نشست و توی اتاق رو نگاه کرد، دید خرسی توی تخت دراز کشیده و پتو رو تا روی گوش هاش بالا آورده، لپ هاش هم سرخ شده. سریع پرواز کرد و اومد پیش حیوانات، گفت خرسی مریضه... فکر کنم تب داره. کانگورو گفت من یک دستمال تمیز تو خونه دارم، میرم اون رو خیس می کنم و میذارم روی پیشونی خرسی تا تبش پایین بیاد....
خرگوش گفت من تو خونه سبزیجات دارم، میرم براش یک سوپ داغ و خوشمزه درست میکنم. میمون گفت: منم میرم و میوه های تازه از درختان میچینم و میارم براش. فیلی هم گفت منم تو خونه شیر دارم، میرم از زنبور ها یکم عسل می گیرم و براش شیر عسل درست می کنم.
همه رفتن.... کانگورو از همه زودتر رسیده بود خونه خرس کوچولو و دستمال تمیز و خیس میکرد و میذاشت روی پیشونی خرسی، تازه خرسی رو پاشویه هم کرده بود. فیلی با یک ظرف شیر عسل گرم اومد و داد به خرسی خورد. بعد خرگوش با یه قابلمه سوپ داغ و خوشمزه رسید، توی یک بشقاب سوپ ریخت و آروم آروم داد به خرس کوچولو. میمون و طوطی با میوه های تازه و آبدار رسیدن.... آب میوه ها رو به خرسی دادن تا بخوره....
کم کم داشت خورشید غروب می کرد و هوا تاریک می شد. خرسی احساس کرد دیگه سرش درد نمی کنه از تختش پایین اومد انگار حالش خیلی بهتر شده بود. دید کانگورو پای تخت خوابش برده... فهمید دوستانش خیلی براش زحمت کشیدن و مواظبش بودن تا حال خرسی خوب بشه.
خرس کوچولو از همیشه بیشتر دوستانش رو دوست داشت و قدرشون رو می دونست.
ای چینه چینه چینه دوستی چقدر شیرینه
آخر قصه ی ما همینه و همینه😊
✍نویسنده: خانم مرضيه خیاط زاده
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
شکارچی شجاع (1).mp3
1.97M
طاووس و مرغ ماهی خوار.mp3
2.13M
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨عمو آسیابان و سیبیلش✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
روزی روزگاری یک عمو آسیابانی بود که یک سیبیل خیلی خیلی گنده داشت.سیبییلش از بناگوش دررفته بود و وقتی توی آسیاب داشت گندم ها رو آرد میکرد، سیبیلاش از پنجره میومدن بیرون.عمو آسیابان سیبیلاشو خیلی خیلی دوست داشت و مواظبشون بود.هرروز اونا رو شونه میکرد و تاب میداد.
بهشون روغن میزد و خلاصه همیشه مراقبشون بود.یه روزی که آسیابان غذایی برای خوردن نداشت، سیبیل پیش خودش فکر کرد:"همیشه عمو آسیابان مراقب منه، شونه ام میکنه، بهم روغن میزنهایندفعه نوبت منه که براش یه کاری انجام بدم. باید برم برای عمو غذا بیارم."بعد سیبیل بلند شد و رفت.
از کوه ها گذشت، از میون رودخونه رد شد. از دشت ها و جنگل ها هم گذشت...تا رسید به قصر آقا دیوه. آقا دیوه توی قصرش نشسته بود و یه دیگ پلو با یه دیگچه ی خورشت گذاشته بود جلوش و داشت غذا میخورد.سیبیل رفت دیگ و دیگچه رو برداشت و راه افتاد بره پیش عمو.دیوه که عصبانی شده بود گفت: "آهای... کی به تو اجازه داده غذای منو برداری ببری؟"سیبیل یه نگاهی به دیو کرد و گفت: "هیس! هیچی نگو. عمو حسابی گرسنه شه، اگه این غذا رو براش نبرم حسابی عصبانی میشه و میاد سراغت.
دیوه با خودش فکر کرد: اگه سیبیل ِ عمو انقدر بزرگه، پس خودش حتما خیلی بزرگتره. اگه بیاد سراغ من معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.بخاطر همینم هیچی نگفت و سیبیل غذاها رو آورد برای عمو آسیابان تا بخوره و دیگه گرسنه نباشه.
بعدش با خودش گفت: "عمو که انقدر واسه من زحمت میکشه، برای مردم زحمت میکشه و گندم ها رو آسیاب میکنه، حیفه که پول نداشته باشه.باید برم براش پول بیارم."بعدم راه افتاد بره سراغ دیوه که کلی از پول ها و طلا ها و جواهرات مردم رو با ترسوندشون ازشون گرفته بود.از دریاها و کوه ها و جنگل ها و دشت ها رد شد تا رسید به قصر دیوه.رفت و همه ی طلاها و پول های دیوه رو برداشت و راه افتاد.دیوه گفت: "چیکار داری میکنی؟ این طلاها مال منه!"سیبیل گفت: "هیس! هیچی نگو. عمو پول نداره. اگه این طلاها رو براش نبرم عصبانی میشه و میاد سراغت.
"دیوه از ترسش هیچی نگفت تا سیبیل طلاها رو بیاره پیش عمو.عمو آسیابان که از دیدن پول ها و طلاها خیلی خوشحال شده بود اونا رو بین همه ی مردم شهر تقسیم کرد و یه مقداریشم خودش برداشت تا باهاش واسه خودش خونه بسازه.از اون ببعد عمو آسیابان و سیبیلش به خوبی اونجا زندگی کردن و مراقب همدیگه بودن.دیوه هم از ترس عمو دیگه هیچوقت مردمو اذیت نکرد و طلاهای کسی رو ازش نگرفت...
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...😉
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨اردکی که دلش میخواست شیر باشه✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
یک روز اردک کوچولو به دور و برش نگاه کرد و همه ی اردک ها را دید.
با خودش فکرکرد: "من درست شبیه اردک های دیگر هستم. هیچ فرقی باهم نداریم!"
ولی او دلش میخواست جور دیگری باشد، نه شبیه همه!
با خودش گفت:
"اگر یک پرنده بودم میتوانستم آواز بخوانم.
اگر یک پنگوئن بودم میتوانستم روی یخ ها لیز بخورم.
اگر یک خفاش بودم میتوانستم سرو ته از شاخه ها آویزان بشوم.
اگر یک لاک پشت بودم میتوانستم توی لاکم قایم بشوم.
یا اگر زرافه بودم میتوانستم با گردن درازم ببینم آن بالا بالاها چه خبر است.
حتی اگر کانگورو بودم... میتوانستم کلی بالا و پایین بپرم.
فکرشو بکن... اگر یک نهنگ بودم میتوانستم در دریا شنا کنم.
ولی.. اگر یک شیر بودم میتوانستم غرش کنم.
پس رفت پیش آقای شیر و غرش کرد :" کواک... کواک...!"
اما آقای شیر اصلا به اردک کوچولو محل نگذاشت.
اردک کوچولو رفت دم گوش شیر و بلندتر گفت: " کواک... کواک...!"
آقای شیر هم که اصلا از سروصدا خوشش نمی آمد بلند شد و به سمت اردک کوچولو آمد.
اردک کوچولو جیغ کشید و فرار کرد
ار روی بوته ها پرید
توی برکه شنا کرد
روی گل ها لیز خورد
بال بال زد و دوید
تا رسید به بقیه ی اردک ها.
و آقای شیر دیگه نتونست پیداش کنه.
با خودش فکر کرد خیلی هم بد نیست که شبیه ارک های دیگر است. شاید اینجوری بهتر باشد.
البته نه همیشه...
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨چه کسی زنگ را به گردن گربه می اندازد✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
روزی روزگاری خانواده ی موش ها در یک نانوایی زندگی میکردند و از نان ها و کیک ها تغذیه میکردند.
نانوا همه ی راه ها را برای بیرون کردن موش ها از نانوایی اش امتحان کرده بود و موفق نشده بود.
تا اینکه روزی تصمیم گرفت دشمن اصلی موش ها یعنی "گربه" را به نانوایی بیاورد تا بلکه موش ها را بگیرد.
آن شب گربه به نانوایی آمد و چندتایی از موش های کوچولو را گرفت و آقای نانوا آنها را از آنجا بیرون برد.
همه ی موش ها که نگران شده بودند سریع بک جلسه گداشتند تا تصمیم بگیرند چطور از دست گربه فرار کنند.
در جلسه هرکدام از موش ها چیزی گفت و در نهایت تصمیم گرفتند تا یک زنگوله به گردن گربه بیندازند تا هروقت گربه حرکت کرد صدای آن را بشنوند.
یکی از موش های پیر گفت: "حالا چه کسی حاضر است این زنگوله را به گردن گربه بیندازد؟"
همه ی موش ها که از گربه خیلی میترسیدند سکوت کردند.
تا بلاخره دو موش جوان و شجاع دستشان را بالا گرفتند و گفتند : "ما زنگوله را به گردن گربه می اندازیم."
همه شجاعت آنها را تشویق کردند و برایشان دست زدند.
فردا صبح یکی از موش ها جلوی گربه رفت و بلند به او گفت: "آهای آقای گربه! اگه میتونی منو بگیر."
و تا گربه آمد او را بگید سریع شروع به دویدن کرد. گربه هم دنبال او دوید.
موش سریع خودش را به یک سوراخ رساند و پرید داخل سوراخ. گربه هم به دنبال موش دوید و سرش را داخل سوراخ کرد و چون جثه اش یزرگ بود همانجا گیر گرد. در همین لحظه موش دومی سریع زنگوله را به گردن او انداخت.
به این ترتیب هربار که گربه به آنها نردیک میشد، موش ها زود صدای رنکوله را میشنیدند و فرار میکردند.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨جغد و قو✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
روزی روزگاری جغدی در یک جنگل زندگی میکرد که با یک قو که در دریاچه زندگی میکرد دوست بود. قو پادشاه تمام قو های دریاچه بود و همه به او احترام میگذاشتند و هروقت هرکس مشکلی داشت به سراغ قو می آمد تا او مشکلش را حل کند.
جغد فکر میکرد که چون قو پادشاه است، حتما او هم باید پادشاه باشد تا بتوانند با هم دوست باشند. بخاطر همین هم الکی به قو گفته بود که پادشاه تمام جغد های جنگل است.
یک روز صبح جغد از جنگل به سمت دریاچه پرواز کرد تا قو را ببیند. وقتی به قو رسید و سلام داد، دو تا از قوهای دریاچه به سراغ پادشاه آمدند تا مشکلشان را به او بگویند، پادشاه از جغد معذرت خواهی کرد و گفت: "چند لحظه صبر کن تا من با قوهای دریاچه صحبت کنم و زود پیش تو برگردم." و رفت.
جغد همینطور که در اطراف دریاچه پرواز میکرد فکر میکرد که حتما باید به قو نشان بدهد که پادشاه جغدهاست وگرنه قو دیگر با او دوست نخواهد بود. در همین حال چشمش به یک لشکر سرباز افتاد که در میان جنگل اردو زده بودند.
سریع برگشت و به سراغ قو رفت. به او گفت بیا برویم تا سربازهایم را به تو نشان بدهم.
قو میدانست که جغد واقعا پادشاه نیست و این حرف ها را میزند تا او را تحت تاثیر قرار دهد، ولی بخاطر اینکه غرور جغد را نشکند قبول کرد.
آنها پرواز کردند و بالای سربازها رسیدند. سربازها داشتند آماده میشدند که به مبارزه با دشمن بروند.
قو گفت: "مگر این سربازها به دستور تو به جنگ نمیروند؟"
جغد گفت: "چرا همینطوره. الان من بهشون دستور میدم که فعلا نرن."
بعد هم پایین تر رفت و شروع کرد به هو هو کردن: "هووووو....هووووو...هووووو"
فرمانده وقتی چشمش به جغد افتاد به سربازانش گفت: "جغد خیلی بدیمن است. امروز به جنگ نمیرویم. چون ممکن است بدشانسی بیاوریم و شکست بخوریم."
سه روز دیگر هم همین اتفاق افتاد. هرسه روز جغد و قو بالای سر سربازان پرواز کردند و جغد هو هو کرد. روز آخر فرمانده گفت: "این جغد همه ی برنامه های ما را به هم ریخته. باید بگیریمش تا بی موقع هو هو نکنه."
و همه ی سربازها دویدند به سمت جغد. وقتی یکی از سربازها تور را به سمت جغد پرتاب کرد تا او را بگیرد، قو سریع او را به عقب هل داد تا در تور نیفتد و سریع پرواز کردند به سمت دیگر دریاچه.
جغد که خیلی ناراحت و خجالتزده شده بود از قو تشکر کرد و واقعیت را به او گفت.
قو هم گفت: "من از اول هم میدانستم که تو پادشاه نیستی. ولی اصلا برای من مهم نیست و من تو را همینطور که هستی دوست دارم."
و آنها برای همیشه باهم دوست ماندند.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨قورباغه ی باهوش✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
روزی روزگاری در دل یک جنگل، یک برکه ی کوچک و زیبا بود که ماهی ها، قورباغه ها، و خرچنگ های زیادی در آن زندگی میکردند.دو ماهی به اسم های "بادی" و "بودی" هم در این برکه زندگی میکردند که از همه ی ماهی ها بزرگتر و زیباتر بودند. و به همین دلیل به ظاهر زیبایشان مینازیدند.
در این برکه یک قورباغه هم به همراه همسرش زندگی میکرد به نام "قوری" که بسیار قورباغه ی باهوشی بود.بادی و بودی با قوری و با همه ی حیوانات برکه دوست بودند و با آرامش باهم زندگی میکردند.
یک روز نزدیک های غروب که همه ی ماهی ها و قورباغه ها و خرچنگ ها مشغول بازی بودند، دو ماهیگیر که از ماهیگیری کنار رودخانه برمیگشتند، در حال عبور از آن نزدیکی ها بودند.ماهیگیرها چشمشان افتاد به ماهی ها و قورباغه ها که از توی آب میپرند بیرون و باهم مسابقه میدادند تا ببینند کدام از همه بلندتر میپرد.یکی از ماهیگیرها گفت: "عجب ماهی های خوشگلی! اینجا کلی ماهی و قورباغه و خرچنگ هست.
بیا اینها رو بگیریم و با خودمون ببریم."ماهیگیر دیگر گفت: "الان داره شب میشه و بار ما هم سنگین هست. بیا برویم و فردا صبح برگردیم"ماهیگیر اول قبول کرد و هردو به سمت خانه رفتند.قورباغه که مکالمات دو ماهیگیر را شنیده بود به بقیه ی دوستانش گفت: "شنیدید چه گفتند؟
اونها فردا برمیگردند تا ما را با خودشان ببرند. باید امروز به جای امنی فرار کنیم."اما بادی و بودی گفتند: "چی؟ بخاطر حرف دوتا ماهیگیر خانه ی قشنگمان را بگذاریم و برویم؟ نه هرگز. شاید اصلا برنگردند. تازه اگر برگردند هم ما هزار راه بلدیم که از تور آنها فرار کنیم."بقیه ی ماهی ها و خرچنگ ها هم به حرف بادی و بودی گوش کردند و در برکه ماندند.اما قورباغه به همراه همسرش از برکه رفتند تا جای امنی برای ماندن پیدا کنند.
فردا صبح ماهیگیرها برگشتند و تور خود را درون برکه پهن کردند، ماهی ها هرکاری کردند نتوانستند خود را نجات بدهند. بادی گفت: "نخ های این تور خیلی محکم است. نمیتوانیم آنها را پاره کنیم."همه ماهی ها و خرچنگ ها نگران و ناراحت بودند که متوجه شدند قوری با کلی پرنده به سمت برکه آمده و پرنده ها با نوک زدن ماهیگیرها را ترساندند و فراری دادند.
به این ترتیب ماهی ها و بقیه حیوانات نجات پیدا کردند و کلی از قورباغه تشکر کردند، و فهمیدند که باید در مواقع خطر احتیاط کنند و حواسشان را جمع کنند.
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨مرغ ماهی خوار✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
روزی روزگاری مرغ دریایی پیری در کنار دریاچه ای زندگی می کردمرغ قصه ما انقدری پیر شده بود که دیگه نمی تونست مثل قدیم ماهی ها را شکار کنهبخاطر همین هر روز داشت کمتر از روز قبل شکار می کرد و داشت از گرسنگی می مرداما فکری به ذهن ش رسید تا بتونه راحت تر ماهی ها رو شکار کنهپس یک روز خیلی غمگین کنار دریاچه نشستماهی ها کنجکاو شدن، به نزدیک ساحل اومدن و ازش پرسیدن مرغ ماهی خوار چی شده و چرا سکوت کردی؟مرغ ماهی خوار گفت: من شنیدم که تا ماه ها توی این دریاچه بارون نمیاددریاچه هر روز قراره خشک تر از روز قبل بشهمن که پیر هستم و تا اون موقع می میرم اما برای شما نگران هستمبا خشک شدن دریاچه شما از بین خواهید رفتمن میدونم در این نزدیکی دریاچه ای پرآب و بزرگ وجود دارهاگر موافق باشید هر روز یکی از شما را به اون دریاچه ببرم تا زنده بمونیدماهی ها که خیلی از خشک شدن آب دریاچه و مردن می ترسیدن یکی یکی هر روز با مرغ ماهی خوار به قصد دریاچه دیگه همراه می شدندمرغ ماهی خوار که از دریاچه دور می شد ماهی بیچاره رو می خورددوباره روز بعد و ماهی بعدییک روز ابرها تمام آسمان را فرا گرفتند و هوا بارانی شدقطرات باران به دریاچه ریختندماهی ها خوشحال شدند و از قطرات آب پرسیدند که از دریاچه نزدیک آن ها خبر دارند یا نهقطرات آب به ماهی ها گفتند که هیچ دریاچه ای در نزدیک آن ها تابحال ندیده اند و هیچ دریاچه ای در آن نزدیکی وجود نداردهمه ماهی ها فهمیدند که مرغ ماهی خوار به آن ها دروغ گفته است و هیچ دریاچه ای برای نجات آن ها در آن نزدیکی وجود نداردپس ماهی ها دیگر به مرغ ماهی خوار اعتماد نکردند تا جایی که مرغ ماهی خوار نتونست غذا پیدا کنه و مجبور شد از اونجا بره....
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨فیل و دوستانش✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
یک روز بچه فیل قصه ما، در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند. اول از همه خانم میمون را روی درخت دیدازش پرسید: "با من دوست میشی؟"میمون جواب داد: "من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخه ها تاب بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمیتونی مثل من روی شاخه درخت ها تاب بخوری."فیل قصه ما چون دوست نداشت ناامید بشه، به راه افتاددر وسط راه به آقای خرگوش رسید. از خرگوش هم خواست تا باهم دوست بشوند.اما خرگوش گفت: "من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه تو راه های زیر زمینی حرکت و بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمی تونی همبازی خوبی برای من باشی"با اینکه فیل تصمیم نداشت ناامید بشه، به راه خودش ادامه داد، در مسیر قورباغه را دید.ازش پرسید: "با من دوست میشی؟"قورباغه گفت: "من عاشق بالا پائین پریدنم و دنبال دوستی مثل خودم هستم، چطور با تو دوست بشم؟ تو برای اینکه با من روی سبزه ها بالا پائین بپری خیلی بزرگی."فیل دوباره به مسیر ادامه داد تا به روباه رسیداز روباه پرسید : "با من دوست میشی؟"روباه گفت : "ببخشید ولی تو خیلی بزرگی."روز بعد فیل دید که همه ی حیوانات با ترس و لرز به هر طرف فرار می کنند.فیل از آنها پرسید: "چی شده، چرا همه حیوانات فرار می کنند؟خرگوش گفت: "آقای ببر گرسنه ش شده و اومده تا شکار کنه"فیل فکر کرد چکار میتواند بکند که حیوان ها را نجات بدهد؟پس به داخل جنگل رفت و به ببر گفت: "لطفا حیوانات جنگل را نخور؟ "ببر به فیل گفت: "تو دخالت نکن، آن ها غذای من هستند."بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد.ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت.فیل رفت و به همه ی حیوان ها گفت که میتوانند به داخل جنگل برگردند.همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است اما می تواند دوست خیلی خوبی برای آن ها باشد...
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨نباید خجالت بکشیم✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
دختر زیبایی به نام شهرزاد از وقتی به دنیا اومد نمی تونست درست راه برود در هنگام به دنیا اومدنش عضله پاش صدمه دیده بود و دکتر ها هم دیر فهمیده بودند بخاطر همین شهرزاد خانم خیلی سریع نمی تونست راه بره سریع بدوئه، در ورزش های خاصی شرکت کنه، یا حتی با بچه ها بتونه خوب بازی کنه همیشه در بازی با بچه ها کنار می شست و نگاهشون می کردیه روزی با اصرار مادرش تصمیم گرفت که با بچه ها بازی کنه اما خیلی سریع برگشت و گفت به دلیل اینکه اون ها سریع بازی می کنند من نمی تونم پا به پاشون بازی کنم بخاطر همین می ترسم بازی شون رو خراب کنم مامان شهرزاد تصمیم گرفت شهرزاد رو به هر روز به پارک ببره و سعی کنه بچه هایی که بازی های خیلی پر جنب و جوش انجام نمی دن رو پیدا کنه و شهرزاد رو تشویق کنه که با اون ها بازی کنه اولین روزی که با شهرزاد رفتن پارک اتفاق جالبی افتادشهرزاد خیلی سریع تونست با بچه هایی که تاپ و سرسره بازی می کردن دوست بشه و باهاشون بازی کنه روزهای بعدی که به پارک رفتن شهرزاد تونست بازی های دیگری هم با بچه ها انجام بده بازی هایی مثل گرگم به هوا، لی لی و ...تو راه برگشت به خانه مامان شهرزاد بهش گفت با اینکه شهرزاد بخاطر پاهایش نمیتونه یه سری از بازی ها و فعالیت ها رو انجام بده اما اون باید بتونه فعالیت های مناسب خودش رو پیدا کنه و انجامشون بده ما به دلایل مختلف که دست خودمون نیست (مثل همین پای تو) نمی تونیم همه کارهای دلخواهمان را انجام بدیم اما نباید از کارهایی که می توانیم انجام بدیم صرف نظر کنیم تو نمیتونی سریع بدوی اما میتونی بازی های زیادی انجام بدی که نیاز به دویدن سریع ندارن ما هیچ وقت نباید خودمون رو از اون چیزی که به ما لذت میده و باهاش خوشحالیم، محروم کنیم.
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨زرافه کوچولو و پروانه✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
یه روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز حیوونای مختلفی زندگی میکردند. خونواده ی خرگوش ها، خونواده ی خرس ها، خونواده ی آقای شیر و خلاصه همه ی حیوانات. و البته خونواده ی خانوم و آقای زرافه با زرافه کوچولو که پسرشون بود.
زرافه کوچولو دوست های زیادی داشت، یه روز که توی جنگل با دوستاش میدویدن و بازی میکردن، زرافه کوچولو یهو چشمش افتاد به یه موجود خیلی کوچولو که از این گل به اون گل پرواز میکرد.این حیوون کوچولو خیلی خوشگل بود و زرافه کوچولو وایساد تا خوب ببیندش.
زرافه کوچولو نمیدونست اون چه حیوونیه بخاطر همینم ازش پرسید: تو کی هستی؟ اسمت چیه؟ چقدر خوشگلی.اون حیوون بالدار کوچولو گفت: اسم من پروانه است. من جزو حشرات هستم و غذام هم شیره ی گل هاست.زرافه کوچولو انقدر از این موجود کوچولو و بامزه خوشش اومد که دلش میخواست شکل اون باشه.
فکر میکرد اگر شبیه پروانه بشه میتونه باهاش دوست بشه و روزا بین گل ها باهم بازی کنند.بخاطر همینم دوید رفت به سمت خونه شون. نشست بین درختا و شروع کرد با برگ درخت ها برای خودش بال درست کرد. دوتا بال خیلی خوشگل. از شاخه های خشک توی جنگل هم دوتا شاخک برای خودش درست کرد. همه ی اینارو پوشید که بره پیش پروانه که یهو مامانش اونو دید.
بهش گفت: اینا چیه به خودت چسبوندی زرافه کوچولو؟ و زرافه کوچولو براش توضیح داد که میخواد شبیه پروانه ها بشه تا بتونه با پروانه کوچولو دوست بشه.مامانش خندید و گفت: ولی تو که نمیتونی با اینا پرواز کنی! زرافه کوچولو ناراحت شد و گفت: نخیرم. میتونم پرواز کنم. اگه نتونم پرواز کنم که پروانه کوچولو با من دوست نمیشه.
مامانش بازم خندید و گفت: کی اینو بهت گفته زرافه کوچولو؟ تو برای اینکه بتونی با پروانه کوچولو دوست بشی لازم نیست شبیه اون بشی. همونطور که اون لازم نیست شبیه تو بشه. تو یه زرافه ای، گردنت بلنده و به جای پرواز کردن بلدی بدوی. اونم به جای گردن دراز دوتا بال داره و بلده پرواز کنه. ولی شما میتونین باهم دوست باشین، میتونی وقتی پروانه کوچولو پرواز میکنه تو هم بدوی و باهم بازی کنین.
زرافه کوچولو خوشحال شد و بال هایی رو که به خودش چسبونده کند و دوید تا پروانه کوچولو را پیدا کنه و باهم بازی کنن...
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨شبی که موش کوچولو بیدار موند...✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
یه روزی روزگاری یه موش کوچولو بود که با خونواده اش توی یه دشت بزرگ و سرسبز زندگی میکردند.موش کوچولو ده تا خواهر و برادر دیگه هم داشت و با مامان موشه و بابا موشه خوشحال و راضی زندگی میکردند.اما موش کوچولو یه مشکل کوچیک داشت، اونم این بود که شب ها به موقع نمیخوابید. تا دیروقت بیدار موند.
بخاطر همینم صبح ها نمیتونست مثل خواهر و برادرهاش به موقع بیدار بشه.موش کوچولو تازه لنگ ظهر از خواب بیدار میشد و خواهر برادراش که از صبح توی دشت کلی بازی و شادی کرده بودند دیگه خسته بودند و با موش کوچولو به بازی نمیومدند.
واسه همینم موش کوچولو تنها میموند و حوصله ش سر میرفت.هرچی مامان موشه و بابا موشه بهش میگفتن به موقع مثل خواهر و برادراش بگیره بخوابه گوش نمیداد.آخر یه روز موش کوچولو گفت اصلا من نمیخوام با شما زندگی کنم، میخوام برم با خانوم جغده زندگی کنم و شب ها تا صبح بیدار بمونم.هرچی خونواده ش ازش خواستن اینکارو نکنه و بهش گفتن کارش اشتباهه قبول نکرد.
وسایلشو جمع کرد و رفت پیش خانوم جغده.خانوم جغده میدونست که قضیه چیه چون مامان موشی زودتر اومده بود و باهاش صحبت کرده بود. بخاطر همینم گفت: "باشه این یک شب رو اجازه میدم پیش من بمونی، ولی یادت باشه تا صبح نباید بخوابی.
"نزدیکای نصفه شب بود که موش کوچولو گرسنه اش شد. گفت خانوم جغده من گرسنه مه، غذا میخوام.ولی خانوم جغده گفت: "نه، ما اینجا تا نصفه شب هیچی نمیخوریم."موش کوچولو گفت: "ولی من موشم عادت دارم سرشب غذا بخورم."خانوم جغده گفت: "ولی تو اومدی که با ما زندگی کنی پس باید مثل ما غذا بخوری، تازه باید کل روز رو هم بخوابی."
موش کوچولو که هم گرسنه اش شده بود هم دلش برای پدر مادر و خواهر برادراش تنگ شده بود گفت: "من نمیخوام جغد باشم، میخوام موش باشم." بعدم برگشت پیش خونواده ش و ازشون معدرت خواهی کرد و قول داد دیگه شب ها زود بخوابه.
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨ونوس و باران✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
ونوس كوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یك پزشك بودبرای كمك به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها كمك كند.
از زمانی كه ونوس كوچك بود انها همیشه زمستانها در جنوب كشور بودند و در انجا زندگی می کردندجنوب كشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.در زمستان كه هوای همه جای كشور سرد می شدتازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب كشور خوب و قابل تحمل می شد.تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدنددر آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.
بعد از چند روز تصمیم گرفتند با ماشین عمو همگی به شمال بروند.آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بودونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت. با هم در كنار رودخانه سنگ جمع می كردند و بازی می كردنددر كنار ساحل خانه های شنی می ساختندشنا می كردند و از مسافرتشان لذت می بردند.
یك روز غروب هنگامی كه از جنگل بر می گشتندهوا ابری شد و باران باریدچون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است وحتی وسط تابستان هم باران می باردعموی ونوس كه در حال رانندگی بودبرای اینكه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاك كن ماشین را روشن كرد.همه در ماشین مشغول گفتگو بودندكه یكدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟مادرش گفت : چی ؟ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره كردو با تعجب پرسید : اونی كه جلوی شیشه ماشین تكان می خوردیكدفعه توجه همه به شیشه پاك كن ماشین جلب شدو همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.
مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاك كن ندیده .آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاك كن ماشین استفاده نمی كنیم آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .خیس شدن زیر بارانجاری شدن آب باران در خیابانصدای چیك چیك باران كه روی سقف سفالی می خوردچترهای رنگانگی كه مردم در دستشان داشتند.
ونوس هم خیلی دلش می خواست یكی از این چترهای قشنگ داشته باشدو از مادرش خواهش كرد تا یك چتر برای او بخرد.مامان ونوس یك چتر قشنگ صورتی با خالهای سفید برای او خرید.مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتندوقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من كی چترم را استفاده كنم؟
مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده كنیچون آفتاب این جا خیلی شدید استاگر تو از چتر استفاده كنی ، آفتاب تو را كمتر اذیت می كندفردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زدو همه از دیدن این دختر كوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لذت می بردند...
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨سه ماهی✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
آبگیر کوچکی در میانه راه سبز و دلپذیری وجود داشت که در ان سه ماهی زندگی می کردند.
ماهی سبز، باهوش و زرنگ بود ، ماهی نارنجی ، هوش كمتری داشت و ماهی قرمز ، كم عقل بود.روزی دو ماهیگیر که به قصد تفریح به فضای سبز رفته بودندتصمیم گرفتند که فردا برای ماهیگیری به اینجا بیایندبنابراین تصمیم گرفتند که تور ماهیگیری خود را برای فردا اماده کنند.
ماهی ها صحبت های ماهیگیران را شنیدندو با نگرانی خواستند که چاره ای بیندیشند.ماهی سبز ، كه زرنگ و باهوش بودبدون این كه وقت را از دست بدهداز راه باریكی كه آبگیر را به جوی آبی وصل می كرد ، فرار كرد.
بعد از این که ماهی سبز باهوش از جوی فرار کردماهیگیران رسیدند و راه ابگیر را بستند.ماهی نارنجی كه تازه متوجه خطر شدپیش خودش گفتاگر زودتر فكر عاقلانه ای نكنم بدست ماهیگیران اسیر می شومپس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد.
یکی از ماهیگیران وقتی او را در چنین وضعیتی دید از اب بلندش کردبه سمت جوی اب پرتابش کرد و وقتی به انجا رسید سریع فرار کرد.ماهی قرمز كه از عقل و فكر خود به موقع استفاده نكردآنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨ روباه و خروس✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
روزی روزگاری در کنار جنگلی سبز و پر درخت مزرعه ای زیبا بودکه داخل آن پر از مرغ و خروس بود .
یك روز صبح روباهی گرسنه تصمیم گرفت که راهی پیدا کندو وارد آن مزرعه بشود و مرغ و خروسی شكار كند.او ارام ارام رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید .
مرغ ها با دیدن روباه از ترس فرار كردندو هر کدام به گوشه ای امن پناه بردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید.روباه با مهربانی سلام کرد و گفت: صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیك تر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟
خروس گفت: از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می كنم.روباه گفت: تو مگر نشنیده ای كه سلطان حیوانات جناب شیر دستور دادندكه از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند.خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد.روباه پرسید: به كجا نگاه می كنی ؟
خروس گفت: از دور حیوانی به این سو می دودو گوش های بزرگ و دم دراز دارد .نمی دانم سگ است یا گرگ؟روباه گفت: با این نشانی ها كه تو می دهی ،چهره ی یک سگ بزرگ است که به این جا می آیدو من باید هر چه زودتر از اینجا دور بشوم.
خروس گفت: مگر تو نگفتی كه سلطان حیوانات دستور داده كه حیوانات همدیگر را اذیت نكنند ، پس چرا ناراحتی ؟روباه گفت: می ترسم كه این سگه دستور را نشنیده باشد! و بعد از ترس شکار شدن پا به فرار گذاشت.و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
ghese 6.mp3
2.26M
📚#قصه_دونی
#مخاطب_دونی
.
.
🖋 قصه ی کواک کواک
.
.
.
🥱😴امشب قصه رو از زبون شیرین مخاطب عزیزمون "نرگس خانم ۱۲ ساله" بشنوید
👇شما هم قصه با صدای فرزند دلبندتون رو ارسال کنید
@mahdiyaraa
.
مارو دنبال کنید🌱👇
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨ خاله پیرزن✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردیم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
یکی بود یکی نبود پیرزنی تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بودیک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برودراه جنگل سبزو پردرخت، طولانی و پر از حیوانات درنده بود.خاله پیرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر راه دیدکه در دلش می گفت « به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی»پیرزن اولش ترسید ولی خودش را نباخت وگفت «سلام، سلام آی گرگه، حال شما چطوره تو خوب و مهربونی،تمیز و خوش زبونی برو کنار، برو کنار، میخوام برم پیش داماد و پیش دخترم ».
گرگ گفت: اصلا نمیذارم از این جا تکون بخوری چون الان چند روزه هیچی نخوردم و واسه بچه هام هیچ غذایی نبردم.پیرزن که همچنان خونسرد و با آرامش بود با خودش فکر کرد که چطوری از دست گرگ خلاص بشه و گفت «من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم، بگذار برم مهمونی،میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ، خورش بادمجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»گرگ که با شنیدن این حرف ها رضایت داد که خاله پیرزن به راه خودش ادامه بدهد
و او رفت جلو تر تا یک دفعه یک پلنگ بزرگ از بالای درخت پرید جلوی پیرزن!او در حالی که خاله پیرزن را میدید در دلش می گفت «به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی».پیرزن که این بار خیلی ترسیده بود سعی کرد که خونسرد باشه و آرامش خودش را حفظ کندو به پلنگ گفت « سلام سلام پلنگم، ای پلنگ قشنگم میدونم که مهربونی، بگذار برم مهمونی»پلنگ بعد از شنیدن حرف های پیرزن گفت: من گشنمه پیرزن، پیرزن دغل زن.پیرزن با ناله گفت: «من به چه دردت می خورم، یه پوست و استخوان دارم،بگذار برم مهمونی، میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم خورش بادمجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»پلنگ با شنیدن این حرف ها راضی شدو کنار رفت تا پیرزن به راه خودش ادامه بدهد و به او گفت برو، ولی زود برگرد.
پیرزن از اینکه از دست آن ها جان سالم به در برده بود خوشحال بودو با شادی به راهش ادامه داد نزدیک غروب بود که نعره ی یک شیر او را در جای خود میخکوب کرد.پیرزن در حالی که ترسیده بود اما با چرب زبانی گفت: «سلام سلام شیربزرگ، رئیس پلنگ و آقا گرگ، تو شاه هر وحوشی،سلطان فیل و موشی، دیرم شده بذار برم، چون خیلی خیلی کار دارم»شیر بعد از شنیدن صحبت های خاله پیرزن گفت که محاله بذارم بری، راه بسته است نمیذارم بری پیرزن هم با زیرکی جواب داد: «به به چه افتخاری، ولی من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم،بگذار برم مهمونی،میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ،خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»خاله پیرزن با این حرف شیر را هم راضی کرد و گذاشت که به راهش ادامه بدهدشب شد و پیرزن بالاخره به خانه دخترش رسید.
آن ها از دیدن مادرشان بسیارخوشحال شدندو برای او غذاهای خوشمزه درست کردند، پیرزن بعد از اینکه کمی استراحت کردماجرا را برای دختر و دامادش تعریف کرد آنها بسیار تعجب کردندچند روز که گذشت پیرزن تصمیم گرفت که برگردد او به دخترش گفت: « دختر مهربونم، درد و بلات به جونم، کدوی گنده داری، برای من بیاری؟»وقتی دختر برای مادرش کدو را آورد درون آن را خالی کردو پیرزن رفت داخل کدو و دختر سر کدو را گذاشت و آن را قل داد.کدو قل خورد و قل خورد تا به شیر رسید و وقتی شیر کدو را دید داد زدآی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه پیرزن با صدایی لرزان گفت:والا ندیدم، بلاندیدم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .
کدو قل خورد و قل خورد تا رفت و به پلنگ رسید او فریاد زد آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:والا ندیدم، بلاندیدم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .پلنگ هم مثل شیر گول خورد و او را هول دادکدو قل خورد تا بالاخره به گرگ رسیدوقتی گرگ از کدو قلقله زن پیگیر پیرزن شد صدای خاله را شناخت و گفت:پیرزنه تو هستی، می گیرمت دو دستی وبه طرف کدو حمله کرد.
اما پیرزن با هوش که از قبل با دختر و دامادش فکر این کار را کرده بودنداز سر دیگر کدو بیرون پرید و آن را به سمت دره قل داد و گرگ به دنبال کدو به دره افتادو خاله پیرزن سالم و خوشحال به خانه اش رفت.
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨ گاو و قورباغه✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕💗
روزی دو قورباغه با هم کنار برکه مشغول صحبت بودند قورباغه کوچک به قورباغه بزرگ می گفت: وای پدر، من دیروز یک هیولای وحشتناک دیدم. او به بزرگی یک کوه بود و روی سرش هم شاخ داشت. دم درازی داشت و پاهایش هم سم داشت.قورباغه پیر که در دلش به صحبت های پسرش می خندید گفت: بچه جان اونی که تو دیدی هیولا نبود فقط یک گاو نر بوده که خیلی هم بزرگ نیست و شاید فقط یک کمی از من بزرگ تر باشد!پسر از این حرف تعجب کرده بود، پدرش به ا وگفت: من می توانم خودم را به همان انداره کنم و تو ببینی. سپس او خودش را باد کرد و کمی بزرگ شد و از قورباغه کوچکش پرسید: از این هم بزرگ تر بود؟پسرک که از دیدن آن صحنه هیجان زده شده بود گفت: از این خیلی بزرگ تر بود. قورباغه پیر دوباره خودش را باد کرد و سپس دوباره سوال پرسید و مجدد جواب شنید که گاو نر از این هم بزرگ تر بوده و دوباره قورباغه پیر نفس عمیقی کشید و خودش را تا جایی که امکان داشت باد کرد سپس رو به پسرش کرد و گفت: من مطمئن هستم که منالان از گاو نر بزرگ تر شدم.اما در یک لحظه قورباغه پیر که خودش را خیلی باد کرده بود ترکید.بچه های عزیز همیشه یادتون باشه که کسانی که خیلی خودخواه هستند و خودشان را از همه بالاتر و برتر می دانند باعث از بین رفتن خودشان می شوند.
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni
📚#قصه_دونی
قصه ی امشب 🔹✨ ملکه گلها✨🔹
💫 به نام خدا💫
کوچولوهای مهربونم سلام داستان امشب رو بصورت متن براتون آماده کردیم که مامانای مهربونتون باصدای قشنگشون برای شما وقت خوابیدن بخونن امیدوارم دوستش داشته باشید.🌺❤️🌻
مرسی که همراه کانال نی نی دونی هستین💎🌸🌼💕
باغ گل زیبایی در کنار شهر بود تو باغ از هرنوع گلی پیدا میشد،گل رز، گل نرگس، گل نسترن، گلهای با رنگ و خوشبو و قشنگکنار این باغ، دختری زندگی می کرد،دختری بسیار مهربون ودوست داشتنی که عاشق گلها بوداو همیشه به این باغ گل سر می زد و برای گل ها آواز می خواندنوازششون میکردبهشون گلها رسیدگی می کردو تازه نگهشون می داشتمردم، اسم این دختر رو ملکه ی گلها گذاشته بودندچون تمام وقتش رو با گل ها می گذراندازشون مراقبت می کردآبیاریشان می کردبراشان شعر میخواند،نوازششان میکردباهاشون حرف میزدآره اون دختر واقعا ملکه ی گلها بودبعد از مدتی ملکه بیمار شد ودیگه نمیتونست به باغ گل بره و تو رختخوابش دراز کشیده بوددلش برای گلها تنگ شده بود واز این دلتنگی گریه اش میگرفتگلها هم وقتی دیدند ملکه به دیدنشون نمیاد خیلی نگران شدند ودلتنگ ملکه بودند.نمیدونستند که چرا ملکه به دیدنشون نمیادمدتی گذشت روزی از همین روزها کبوتر سفیدی که همیشه توی باغ گلها پرواز میکرد لب پنجره اتاق ملکه نشت و دید که ملکه بیماره توی تخت خوابیدهفورا پرواز کرد، رفت و به گلها خبر بیماریه ملکه را دادگلها خیلی ناراحت شدند و فهمیدند که چون ملکه بیمار شده بوده به دیدنشون نمیرفتهخیلی فکر کردند که چه کاری میتوانند برای ملکه انجام بدن یکی از گلها گفت کاش میتوانستیم به دیدن ملکه بریم ولی این امکان ندارهکبوتر که این حرف گل را شنید گفت من میتونم هر روز یکی از شما رو با نوکم بچینم و به دیدن ملکه ببرم گلها خوشحال شدنداز اون روز کبوتر یک گل رو به دیدن ملکه می بردملکه از دیدن گلی که کبوتر با نوکش کنار پنجره میگذاشت خیلی خوشحال میشد و کمی حالش بهتر میشدگلهایی که کبوتر براش کنار پنجره میگذاشت رو توی گلدون آب میگذاشت بوشون میکرد ونوازششون میکردملکه یه کم حالش بهتر شده بودیکی از همون شبها که ملکه توی تختش خوابیده بود صدای گریه ایی شنید به آرومی از تختش بیرون اومد ودستش رو به دیوار گرفت وآهسه آهسته به باغ رفتهآخه ملکه هنوز خوبه خوب نشده بودوقتی وارد باغ شدنسیم ملایمی به صورتش خورد وبوی گل به بینیش خورد واین حالش رو خیلی بهتر کرددنبال صدای گریه گشت و فهمید گریه از طرف غنچه های باغ هست اونا برای این گریه میکردند که نتونسته بودند به دیدن ملکه برناگه کبوتر اونها رو میچید واز ساقه جدا میکرد دیگه نمیتونستند باز بشکفند تازه اونا تنها شده بودندآخه همه ی گلها به دیدن ملکه رفته بودندملکه غنچه ها رو نوازش کرد و به اونها قول داد که گلها رو به باغ برگردونه تا دیگه غنچه ها تنها نباشندملکه آروم آروم به تختش برگشت واستراحت کرد فردا صبح گلها رو به باغ برد و توی خاک گذاشتملکه با این کار حالش خیلی بهتر شده بود وقتی داشت به گلها رسیدگی میکرد و توی خاک می گذاشتشون احساس خوبی داشتسر حال شده بود بعد از چند روز ملکه خیلی بهتر شد و دیگه میتوانست به باغ بره وبرای گلها آواز بخونه گلها هم از اینکه می دیدند ملکه حالش خوب شده خیلی خوشحال بودندو تصمیم گرفتند که همیشه کنار هم شاد زندگی کنند وهیچ وقت همدیگر را تنها نگذارند. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
اگه دنبال قصه برای نینی میگردی ...🥱😴
هرشب کانال نینی دونی رو چک کن😉👇
.
@Ninidoni