بسم الله الرحمن الرحیم
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت دوم
🌬هیچ اطلاعی از آب و هوای نجف نداشتم.میدانستم هوای عراق از اینجا گرمتر است.اما آنها که بهار نجف را دیده بودند ، میگفتند آسمان، زیاد بغض در گلو دارد!🌦
🥫🧂از هر نوع خوراکی یک مشت برداشتن ، سخت ترین قسمتِ جمع کردنِ ساک بود.از نخود و لوبیا و برنج...تا خوراکی بچه ها و پوشک و مواد شوینده!
💰هم بخاطر گرانی هایی که شنیده بودم ، هم از ترس نبودنِ اقلام مورد نیاز، مقدار زیادی خوراکی و وسیله آماده کردم.
🧳آنقدر که مجبور شدیم یک ساک خیلی بزرگ به امانت بگیریم.از همان ساکهای طبقه طبقه ای که قدیم تر ها به حج واجب میبردند.
و این ، شروع ماجرای خنده دار و درعین حال آزاردهنده ی آغاز سفر ما بود!🤦
🚕به هرحال، آماده ی سفر شدیم و عصر سه شنبه به سمت مرز مهران راه افتادیم.
🌫هوا گرگ و میش بود که رسیدیم و لحظه ای که ساک را از ماشین پیاده کردیم ، تازه ملتفت شدیم که چه اشتباهی کرده ایم!
ساکِ یک متریِ ما حتی یک قدم هم راه نمی آمد ...😶
تصورکنید یک خانواده ی چند فرزندی👨👧👦 با یک کالسکه🧑🦼 و یک چمدان و یک ساک یک متری که وقتی روی زمین کشیده میشود، صدای مهیبی مثل فرود هواپیما میدهد!🛬
👀در آن سکوتِ نیمه های شب ، انگار همه ی دنیا چشم شده بودند و ما را نگاه میکردند !
راه نمیرفتیم! فرار میکردیم و و از روی خجالت فقط میخندیدیم!
👨✈️از گِیت هاکه رد شدیم ، دخترم گفت : مامان! اینجا خارجه ؟
گفتم آره مامان! دیگه اومدیم خارج 😎!
واز همان لحظه ، طولانی ترین سفر خارجیِ ما شروع شد!
سه شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
۱۵ اسفند
شیعه کوچولوها👼 | موکب فرزندآوری
بسم الله الرحمن الرحیم #سفر_بهخانهی_پدری قسمت دوم 🌬هیچ اطلاعی از آب و هوای نجف نداشتم.میدانستم ه
قسمت دوم سفرنامه رو خوندین ؟ داریم میرسیم نجف 😍
همراهمون باشین که ماجرا تازه شروع شده !
۱۶ اسفند
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت سوم
👨✈️هربار به عراق سفر کردم ، سکوت شب و کلاه کجِ سربازان عراقی ، برای من تداعیِ رژیم بعث و وحشت میکرد!
🌘هوا گرگ و میش بود و سرد . یکی از همان کلاه کج ها ، ما و ایرانی های دیگر را دعوت کرد به اتاق استراحتی که فقط دیوار داشت و یک حصیر و دوتا سجاده .نماز صبح را همان جا خواندیم تا مردها ماشین پیدا کنند و برویم.
🚎خداراشکر به سرعت اتوبوس جور شد و به سمت نجف حرکت کردیم .
👨👦👨👦با دور و بری ها آشنا شدیم و گپ و گفت کوتاهی و ... سر ظهر رسیدیم.
از همانجا دربست گرفتیم تا دوباره خجالتِ سر و صدای ساک در مملکت غریب تکرار نشود.
🚙راننده اصلا فارسی متوجه نبود و همسر من هم که هنوز موتورش ، راه نیفتاده بود، سر هر کلمه یک "ال" میگذاشت و آن کلمه معرّب میشد🤦
الموبایل، الکوچه ...😕😂
🏠به هر طریق که بود ، به منزل رسیدیم.
طبقه ی بالای خانه ای عجیب و غریب،نزدیکی بحر نجف، که معمارش گِل و سیمان و رنگ را به هم آمیخته و عجایبی از عجایب جهان را به ارمغان آورده بود !!
(باعجایب خانه در قسمت های بعد آشنا میشوید.)
🧔🏽♂این خانه ، خانه ی اجاره ایِ ِکسی بود که در گذشته های دور،درایام نوجوانی، با همسرم عقد اخوّت خوانده بود. اصالتا اهل پاکستان ، ساکن قم ،طلبه ، بسیار باایمان و خوش اخلاق .
چندسالی بود که برای خواندن درس طلبگی ، ساکن نجف شده بود و حالا کلیدخانه ای را که به تازگی اجاره کرده ، در اختیار ما قرار داده بود.
🫖🪞🪑وسایل زندگی در نهایت سادگی و اختصار؛ اما با سلیقه و تمیز!
✨خلاقیت خانم ِ خانه کاملا خود نمایی میکرد . کپسول سیاه گاز ، لباس زیبا👗 پوشیده بود و صندوق میوه ، طاقچه شده بود.
🔱⚜همان جا از تمام زرق و برق هایی که کوچک و بزرگ ، دست و پاگیر زندگی ام شده بود دل زده شدم.
همین است که یکی را نجف خانه میدهند و دیگری را نه !🥺♥️
برایشان مهم است که حَواست کجاست ؟؟
#سفرنامه_نجف
چهارشنبه. ۲ فروردین ۱۴۰۲
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
۱۶ اسفند
arzesh-khanedari.ali_.mp3
1.86M
...راستی!
مفهوم عبادتی که توی ذهن ماست، چقدر با اونی که خدا از ما بعنوان عبادت میخواد مطابقت داره؟
#سبک_زندگی
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
۱۷ اسفند
۱۷ اسفند
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت چهارم
🍛برای ناهار از سر کوچه قیمه نجفیِ فوق العاده خوشمزه گرفتیم و خوردیم 😋
کمی استراحت و باز کردن ساکها و جاگیر کردن وسایل برای یک زندگیِ یک ماهه شروع شد!
🧦🧣👖لباسها که به آخر رسید ،تازه معلوم شد که این امانتیِ بیچاره را پاره کرده ایم.نه تنها ساک ، که لباس بچه ها هم دراثر کشیده شدن روی زمین ، گِلی و پاره شده بود.
در هرحال ، آماده شدیم و حرکت به سمت حرم...
🌌راه، نسبتا طولانی بود.کوچه ها تاریک و پر سنگلاخ و یک کالسکه و دوطبقه بچه ...
🍿🍬🍪گاری ها پاستیل و پفک و انواع خوراکی ها را بسته بندی کرده بودند و بلندگوهایشان که صدایشان را ضبط کرده بود ، مدام تکرار میکرد : 📢کَرزات...کَرزات چیس بِلاَلِف (تنقلات...تنقلات ... بسته ای هزارتومان )
😦گاهی با خودم فکر میکردم اینها از صدای خودشان که در هر دقیقه شاید ۱۰،۲۰ بار یک جمله را باصدای خیلی بلند تکرار میکند ، چطور کلافه نمیشوند ؟
🍧🍨بستنی فروشی ها ، خیلی خودنمایی میکرد. بستنی ها بسیار اغراق شده رنگی بودند.سبزی که سبز تر از آن نمیشد و سرخی که از شدت پررنگی ، بیشتر از اینکه دلت بخواهد بخوری اش، نمیخواستی ...😅
🚧 شارع مدینه و شارع بنات الحسن را نشانه گذاری کردیم که گم نکنیم !
دیگر خیلی نزدیک بودیم!
✨مثل همیشه، زیارت اول ، برایم با بُهت شروع شد.نه اشک، و نه غلیان احساس.
ذکر میگفتم و ناباورانه خورشیدِبالای گنبد مولا را نگاه میکردم.☀️
...و اندکی بعد ، ما بودیم و ایوان طلای آقا....💫
به معنای واقعی کلمه قدر مکان را نمیفهمیدم.شاید فقط یک امین الله خوانده باشم...شاید!
نگاه بود و نگاه...♥️
آقاجان!
توخود از چشم هایم زیارتنامه بخوان !
چهارشنبه. ۲ فروردین ۱۴۰۲
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
۱۷ اسفند
. میگم: روی #فرزندآوری بیشتر تمرکز داشته
باشید.
ـ میگه: برای چی بچه بیاریم ؟
. میگم: برای اینکه وقتی پیر شدی یکی باشه
قرصاتو سر ساعت بده دستت !
ـ میگه: دوستام هستن ! یهلحظه مکث میکنه
و آروم میگه: اونام بچه ندارن، همهمون با هم
پیر میشیم که !
#ایران_قوی #جوانی_جمعیت
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
۱۸ اسفند
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت پنجم
🌠شب اول ماه مبارک بود.
بچه ها مشغول بازی بودند و من هم مشغول آماده کردن سحری و کارهای منزل.
🐗صدای سگهایی که در کوچه پرسه میزدند ، مدام می آمد . اما برای ما که زیاد روستا رفته بودیم ، طبیعی بود !
🥁نیمه های شب بود که صدای زدن یک طبل بزرگ توجهمان را جلب کرد.
🪟پنجره ی اتاق را به سختی باز کردیم تا صدا نزدیک شود. دوسه تا جوان بودند با یک طبل بزرگ ...از همانها که برای دسته های عزاداری استفاده میکنند!
ظاهرا قصد داشتند کوچه ها را یکی یکی طی کنند !!
🤔گفتیم این دیگر چه سیستمی است !؟
پنجره را بستیم و دوباره مشغول کارهایمان شدیم ...
😶دوباره نیم ساعت بعد ، همان صدا و همان ماجرا ...
😑و دوباره یک ساعت دیگر!!
🤨نگاه کردیم ببینیم همان بچه ها هستند ؟ دیدیم نه...
ظاهرا تعداد بسیج آماده بفرمان برای طبل زنی خیلی بیشتر از این حرفهاست 😎
🙎🙎دفعه ی آخر ، که بچه ها تعدادشان بیشتر بود ، همسرم یقین کرد که اینها قصد آزار دارند و از سر بیکاری ، نیمه های شب ، اینجور میکنند .
پنجره را باز کرد و تنها کلمه ای که بلد بود را با عصبانیت گفت : وَلَد😡(پسر)
خنده ام گرفت...ظاهرا این بساط ، چیزی نبود که با یک اخم و ولد گفتن برچیده شود!
🏙از یک ساعت به اذان ، از همه جا دعای افتتاح پخش میشد. از آشپزخانه های پخت غذا.از حسینیه ها و موکب ها. و حتی موتور ستوته هایی که مسافر جابجا میکردند ....
شاید صدای میثم کاظم بود .
🥲دلم تنگ شد برای صدای دعای سحر که از مسجد چهارمردان همه ی محله را پرمیکرد .
و عطر رمضان که با صدای اذان شیخ عیسی از پنجره ی کوچک آشپزخانه ، میپاشید توی خانه مان ...
و صدای" روزه دارانِ عزیز...تا اذان صبح فقط دو دقیقه مانده است "
غربت مرا گرفت !
اما طوری نبود...آمده بودیم در جوارِ اصلِ صوم و صلاه...♥️
🏙بعد از اذان صبح ، رسماَ َ تشک ها را پهن کردیم که بخوابیم ...
تا بچه ها بخوابند ، کمی طول کشید و آفتاب زد.
🌇با طلوع آفتاب ،نبض زندگی در محله ی ما هم جریان گرفت...
اول فروشنده آب آمد... 📢دَبّه مای خَمس مِئه ... هر دبه آب ، ۵۰۰ تومان(یعنی نیم دینار)
🛢بعد گاز آمد ...اگر عراق رفته باشید ،صدای ماشین های کپسول گاز را میشناسید ! آهنگ تیتراژ یوسف پیامبر 😄
بعد فروشنده ی وسایل پلاستیکی...
بعد بستنی برای بچه های کوچه 🍦
و....
تا می آمدی چشم روی چشم بگذاری ، شهر یک پدیده ی جدید دیگر رو میکرد...😅
🤝دیگر به خودمان قول دادیم از فردا تا آفتاب نزده ، هرطور که شده ، به خواب عمیق فرو برویم !
هرشب و هرروز ، ماجرای کوچه ی ما همین بود.
تمام دردسرهایش ،خوش مزگی و زیبایی !
#حتی_بیشتر
پنجشنبه . ۳فروردین ۱۴۰۲
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
۱۸ اسفند
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت ششم
🚪نزدیک ظهر ، با صدای درخانه بیدار شدیم.زنگ که نداشت.به خودِ در باید میکوفتند تا ما از این بالا صدا را بشنویم و برویم باز کنیم.
صاحب خانه آمده بود و میگفت باید کپی پاسپورتها را به من بدهید تا تحویل مختار بدهم.
مختار ؟🤔🤔
🍗🥛همسرم برای گرفتن کپی و مایحتاج خانه مثل گوشت و... از خانه بیرون رفت.سفارش کردم آب آشامیدنی فقط مارک الکفیل بخرید که تحقیق کردم و خوب است !
🐈🐈⬛️من درحال استراحت بودم و گربه ها مشغول بدو بدو و بازی روی سقف ... سقف خانه هم نه از چوب و گل و آجر! حلبی بود.
🏚کمی نه...بیشتر از کمی میترسیدم و خیالبافی رهایم نمیکرد. اگر در مملکت غریب اتفاقی برای همسرم بیفتد ، من حتی شارژ برای زنگ زدن ندارم ! اینترنت ندارم ! با سه تا بچه چطور پیدایش کنم ؟ و...
🤔مشغول همین فکرها بودم که در را زدند.به دخترم گفتم تا مطمئن نشدی باباست ، در را باز نکن !
🤷همسرم از پله ها که بالا آمد ، اولین شکایتش این بود که با دست پر چقدر من را پشت در نگه میدارید؟ باز کنید خب ...😒🤨
دیدم نه... کارد میزنی خونَش در نمیآید!
-: چیشده ؟ خسته شدید ؟🤔
🙎-:من را فرستادی دنبال آب... میگی فقط هم فلان مارک را بگیر !
با زبونِ روزه ، اینهمه راه ده لیتر آب را تا خانه آوردم ...چندبار خواستم کل کارتن رو همان جا وسط راه بذارم و بیام.
حالا همین آبهایی که توی محل میفروشند مگه چه اشکال دارد که بخوایم آب لیوانی بخوریم ؟؟
گفتم دست شما درد نکنه ! اینها را فقط برای خوراک میگذاریم و آب دبه ای را برای پخت و پز استفاده میکنیم !🍵
🙅: تاآخر ماه همینه هاااا! صرفه جویی کنید. دیگه نمیخرم 😂
🍖🍗مشغول تمیز کردن گوشت ها شدم.خداراشکر آنچنان گران نشده بود.کمی از مملکت خودمان ، بیشتر پول داده بودیم. نمیدانم چرا از اینکه گوشت ها شبیه گوشت های ایرانِ خودمان بود تعجب کردم! مثلا گوسفندهای عراق باید چه شکلی میبودند !؟😅
🔪گوشت ها را طوری تقسیم بندی کردم که به کلّ ماه برسد...بااین که دینار به اندازه ی کافی آورده بودیم ، خیلی خیلی از این که در مملکت غریب به بی پولی بخوریم ، میترسیدم.رعایت های زیاد از حدّ زنانه ،(که نسل اندر نسل از مادرانم به من رسیده بود😅) باعث میشد به طرز عجیبی قناعت کنم.
🤷همسرم گفت " حساب کردم ،فقط امشبِ جمعه را فرصت داریم کربلا بریم تا قصدمون به هم نخوره و بتونیم روزه هامون را بگیریم ! با آقای روحانی صحبت کردم و سراغ گرفتم که چطور میتونیم شب جمعه بریم کربلا .شماره تماس "شهرآشوب" نامی را داد! "
خنده ام گرفت. گفتم با ابن شهر آشوب قراره بریم کربلا ؟😂
هماهنگی ها انجام شد.
ساعت ۷ حرکت بود و ۱ برگشت ...
کوتاه بود . اما برای من یک نگاه هم ، بس بود ...🥺♥️
پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
۱۹ اسفند
﷽
---------
پروردگارم
از من میپذیری اگر گاهی تعقیبات نمازم، بهجای تسبیح و حمد تو، «اینجا روی درخت توت/نشسته خاله عنکبوت» است؟
میپذیری وقتی بعد نماز هرچندتایشان به سرم میریزند و سرِ نشستن روی پاهایم، دعوا میکنند و من بهجای سجدهی شکر، باید هی خودم را کش بیاورم تا همه جا شوند و با هم، کمی کتاب بخوانیم و بخندیم و بعد به کَلَکِ قلقلک و مسابقهی جمع کردن توپ، از روی پا بلندشان کنم تا بتوانم دم حبس شده را بیرون بدهم؟
میپذیری اگر گاهی نمازهایم یکدفعه سرعت میگیرد چون بچه دستش را گرفته جلویش و هی قر کمر میدهد و هرچه بلند «الله اکبر» میگویم، نمیفهمد باید برود دستشویی وگرنه میریزد؟
میدانم خیلی وقتها مقصر منم و ایمان و ارادهی ضعیفم؛
که نمیتوانم به خوبی جمع کنم بین این دو؛
اما میدانم که تو میپذیری...
تو میپذیری اگر هیئت رفتنم کم شده، شبهای قدرم خانگی شده، روضههایم پای گاز و ظرفشویی شده، وقت «کمیل»م در پارک و پای تاب دادنها میگذرد و وقت «ندبه» ام... در خوابِ خستگیِ شببیداریها...
میپذیری
نماز شبهایم را که در آن به جای ۳۰۰بار «العفو»، ۱۳۰۰ بار «پیش پیش لا لا» میگویم و پاهایم نه از #خضوع، که از ضعف و خستگی میلرزد...
تو میپذیری اگر در ماه مهمانیات، بخاطر وظیفهی تأمین غذای بندهی کوچکت، همراه تشنگی و گرسنگی روزهدارانت نیستم و سفرهی نهار پهن میکنم...
یقین دارم میپذیری
"حسرت" دعاهای نخوانده را، زیارتهای نرفته را، منبرهای نشنیده را، نمازهای مستحبی نخوانده را، روزههای نگرفته را، مسجدهای نرفته را، سحرهای خفته را...
اصلاً خودت دوباره به دلم بگو!
عبادت مگر چیست جز اطاعت تو؟
جز دست بر سینه نهادن دربرابر خواست تو؟
و مادری چیست جز اطاعت تو؟
#فطرت را تو آفریدی،
و فطرت من میگوید #مادر شو! مادری کن!
#مادری نور عشقیست که تو از نورِ خودِ خودت در سینهی من به ودیعه گذاشتی!
محبت، بخشش، پرورش، تربیت، تغذیه، تأمین، مدد، عطوفت، خیرخواهی، آغوش همیشه باز، دست همیشه گرم...
اینها که ویژگیهای توست!
اصلاً
مادری، خود تویی!...
.
کمک کن این را بفهمیم و ببینیم ...
کمکمان کن مادری برایمان... حقیر نباشد... بالاترین باشد...
مگر نه اینکه تو بخشی از خالقیت و ربوبیتت را به مادرها دادهای؟
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱
پینوشت:
۱- موسی بن عمران علی نبینا و علیه السلام به خدا عرض کرد: کدامیک از اعمال نزد تو بافضیلتتر است؟
خداوند فرمود: محبت به کودکان
۲-امام صادق علیه السلام: به طولانی بودن رکوع و سجده کسی نگاه نکنید. اینها چیزهایی است که ممکن است به آن عادت کرده باشد که اگر ترکش کند وحشت می کند.
#مادرم_باافتخار
#مادری_نیمی_از_عرفان_است
#مادری_رشد_است
#العفو
✍ هـجرتــــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
#نشربامنبع
۲۰ اسفند
۲۰ اسفند
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت هفتم
👶👧🧒فقط یک مادر چند فرزندی میداند که حتی اگر دوساعت بخواهی از خانه بیرون بروی ، باید چه تمهیداتی بیندیشی!
خوراکی ، آب ، پوشک، لباس اضافی،اسباب بازی جذاب کوچک و...
همه را باید دوسری برای دوتا کوچولوها توی یک کیف دستی جا میکردم!🧸🎒
⏰⏱مثل همیشه کارهایمان دیر و عجله ای شد. بچه ها را داخل کالسکه گذاشتیم و تند راه میرفتیم.یادم هست که به کوچه های خلوت که میرسیدیم ، میدویدیم ! اگر جا میماندیم ،دیگر دستمان به هیچ جا بند نبود.
🛣 رسیدیم به انتهای شارع مدینه ، گروهی از طلاب ملبّس، و عده ای با دشداشه های بلند ایستاده بودند.
اکثرا مجرد و بعضی متاهل!
🚌🚎🚌این اتوبوسها را هر هفته آقای شهرآشوب با قیمت مناسب برای طلاب هماهنگ میکرد تا بتوانند به زیارت شب جمعه ی کربلا برسند...
😎این که خودمان را با طلاب ساکن نجف یکی میدیدم ، برایم افتخار محسوب میشد ! ته دلم قنج میرفت که ما هم ساکن نجف حساب میشویم و حالا همگی داریم مسافرت میرویم...کربلا !
👳♂همسرم از حاضرین سراغ آقای شهرآشوب را گرفت.گفتند صبر کنید ، میرسد!
🧔🏻♂یک دفعه یک سید کوتاه قد بسیار خنده رو ،با یک شال سبز سه گوش روی شانه ، جلو آمد.با لهجه ی افغانستانی و عراقی...درهَم...باهمسرم روبوسی کرد و خوش آمد گفت! انگار رفقایی که ده سال است از هم دور باشند!
🌠باخودم گفتم یک آدم چطور میتواند با یک برخورد ساده ، به احوال دیگران اینطور نور و لبخند بپاشد !
🚎سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت.
بعد از ختم صلوات و پذیرایی طلبه ها از یکدیگر با شکلات و کیک خانگی،چراغهای اتوبوس خاموش شد .بعضی مشغول صحبت شدند ، و بعضی ها خوابیدند.
🌌من تمام راه را پشت پرده ی پنجره بودم و به سایه ی موکبهای اربعین نگاه میکردم و نام ارباب ♥️را میشنیدم!
انگار که یک سفرِ قم- تهرانِ کاری باشد این مسیر!
دلم میخواست برسم...😌
دلم میخواست نرسم...🥺
دلم میخواست تا آخر عمرم آن شب کِش بیاید و تمام نشود...♥️
#سفرنامه_نجف
-_-_-_-_-_-_-_-____________
•☀️•🎈•👧🧒•🎈•☀️•
شیعه کوچولوهای امیرالمومنین
@ninishia
۲۰ اسفند