🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊
🔆بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت:
#دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم❣
فردا یک #راز است نگرانش نیستم❣
دیروز یک #خاطره بود حسرتش را نمیخورم❣
و امروز یک #هدیه است قدرش را میدانم❣
🌷از #فشار زندگی نمیترسم چون میدانم که فشار،توده زغال سنگ را به #الماس تبدیل میکند...💎
🌷میدانم خدای دیروز و امروز #خدای_فردا هم هست...
🌷ما اولین بار است که بندگی میکنیم ولی او قرنهاست که #خدایی میکند...
پس به او #اعتماد دارم...👌
برای داشتن اینچنین خدایی همیشه #شادم...😊
💗💗💗💗💗
@san_entezar
🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊🌾🕊
🔆بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت:
#دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم❣
فردا یک #راز است نگرانش نیستم❣
دیروز یک #خاطره بود حسرتش را نمیخورم❣
و امروز یک #هدیه است قدرش را میدانم❣
🌷از #فشار زندگی نمیترسم چون میدانم که فشار،توده زغال سنگ را به #الماس تبدیل میکند...💎
🌷میدانم خدای دیروز و امروز #خدای_فردا هم هست...
🌷ما اولین بار است که بندگی میکنیم ولی او قرنهاست که #خدایی میکند...
پس به او #اعتماد دارم...👌
برای داشتن اینچنین خدایی همیشه #شادم...😊
💗💗💗💗💗
#خاطره
✍حرم شیفت داشتم . نماز عشا را خوانده بودیم که یکی آمد از کنارم رد شد. دیدم حاج قاسم خودمان است! چه ابهتی داشت! مثل همیشه نجیب بود و سر به زیر و یک لبخند مهربان روی صورتش بود. رفتم دنبالش. ایستاد گوشهای کنار ضریح ، زیارت نامه خواند و بعد هم نماز.رفتم جلو. عرض ارادت کردم. از زوار خواستم بروند کنار تا حاجی راحت ضریح را زیارت کند . با مهربانی گفت: «نیازی نیست خودم میرم.» بعد از زیارت رفت سر قبر علما. مردم انگار تازه متوجه شدهاند کی امده. می امدند سلام و احوالپرسی!بوسه و عرض ارادت.
«حاجی لبخند دلنشینش را هدیه میداد به همه» وقتی خواست برود تا حیاط مسجد اعظم بدرقهاش کردم . داشت کفشش را میپوشید. مردم دوباره جمع شدند دورش ، چه ایرانی و خارجی. طرف اهل پاکستان بود. امده بود جلو. میخواست هر طور شده با حاجی عکس بگیرد . نگذاشتم! عربی چند کلامی با حاجی حرف زد. حاج قاسم خندید و گفت: «بذارید عکس بگیرن» بعد هم خدا خافظی کرد و رفت . شیرینی این دیدار خیلی دوام نیاورد، فقط چند روز . تا صبح جمعه که پیامک شهادتش را دیدم.😔
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز