بسم الله النور
#سفره_خانم_ام_البنین
#هفته_147 #باذن_الله
📍 غرب تهران شهرستان شهریار روبروی امامزاده اسماعیل علیه السلام
میهمان سیده ام البنین سلام الله علیها
در جوار مزار شهدای گمنام #نذورات👇👇
یا ام البنین سلام الله علیها
5892101619232685 💳 فرزاد سلامت بخش (برای کپی، روی شماره کارت بزنید) ساعت 7صبح ان شاء الله #نیت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان چهل و چهارم : حکم اعدام
قسمت سوم
🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز
پیام تازه حضرت امام رسیده بود .
از مردم خواسته بودند ، بریزند توی خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند .
عبدالحسین کارش تو کوچه ی چهنو بود .
خانه غیاثی نامی را تعمیر میکرد .
آن روز سر کار نرفت.
ظاهرا خبر داشت قرار است تظاهرات بشود.
غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته ، داشت آماده رفتن میشد .
نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یکجا .
بهم گفت : اگه یه وقت دیدی من دیر کردم ، اینا همه رو رد میکنی .
خداحافظی کرد و رفت .
مردم ریخته بودن توی حرم امام رضا علیه السلام و ضد رژیم شعار میدادند .
تا ظهر خبرهای بدی میرسید .
میگفتند : مامورهای وحشی شاه قصابی راه انداختند .
حتی توی حرم هم تیراندازی کردند .
خیلیها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن .
حالا هم حرص و جوش او را میزدم ، هم حرص و جوش کتاب و نوارها را .
یکی دو روز گذشت و ازش خبری نشد .
بیشتر از این نمیشد معطل بمانم. دست به کار شدم .
رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش .
او یکی از موزاییکهای توی حیاط را ، درآورد .
زیرش را خالی کرد ، رساله را گذاشت آنجا و رویش را پوشاند و مثل اولش کرد.
برگشتم خانه .
مانده بودم نوارها و کتابها را چه کار کنم .
یاد یکی از همسایهها افتادم .
پسرش پیش عبدالحسین شاگردی میکرد .
با خودم گفتم ، توکل بر خدا میبرمشون همونجا ، انشالله که قبول میکنه.
برخلاف انتظارم ، با روی باز استقبال کردند.
هرچه بود گرفتند و گفتند : ما اینا رو قایم میکنیم ، خاطرت جمع باشه . هفت هشت روز گذشت .
باز هم خبری نشد .
توی این مدت ، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوستها حسابی اذیتمان میکردند و زجر میدادند . بعضی وقتها ، میآمدند و خاطر جمع میگفتند : اعدامش کردند ، جنازهاش را هم دیگه نمیبینیم .
مگه کسی میتونه با شاه در بیفته.
بالاخره روز دهم ، یکی آمد درِ خانه گفت : اوستا عبدالحسین زنده است .
باور کردنش مشکل بود.
با شک و دودلی پرسیدم : کجاست ؟ گفت : تو زندان وکیل آباده .
اگه میخوای آزاد بشه ، یا باید ۱۰۰ هزار تومان پول ببری ، یا یک سند خونه .
چهره ام گرفتهتر شد .
نه اونقدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت .
مرد رفت .
من ماندم و هزار جور فکر و خیال .
خدا خدا میکردم ، راهی پیدا شود .
با خودم میگفتم : پیش کی برم که اینقدر پول به من بده یا یک سند خونه؟!
رو هر کی انگشت میگذاشتم ، آخرش فکرم میخورد به بن بست .
تازه اگر کسی هم راضی میشد به این کار ، مشکل بود بیاید زندان .
گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمیگذاشت .
توی چنین مخمصهای ، یک روز درِ خانه به صدا درآمد .
چادرم رو سر کشیدم ، رویم را محکم گرفتم و رفتم بیرون .
مرد غریبهای بود .
خودش را کشاند کنار و دستپاچه گفت : سلام .
آهسته جوابش را دادم.
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال بکاء بده مادر...
مال دنیا را نمیخواهم به من گریه بده
من اگر گریه برایت نکنم میمیرم
#سوز_جگر_بده_حسین_جان😭
#نگران_بودی_و_من_هم_نگران
#اشک_چشمی_بده_به_منتظران
@niyat135
سلام سفره مادر ادب هفته شصت وپنجم
سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان ،شفای مریض ها ونابودی اسرائیل انشاالله
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#سفره_خانم_ام_البنین
#شنبههای_امالبنینی
گره بہ ڪارِ دلِ آدمۍست همچو نفس
گره گشاے تُـویۍ اے هزار دستت عشق...
الحمدالله: 127
#شنبههای_ام_البنینی در امیریه مسجد فاطمه زهرا (س)
کمِ مارو قبول کن خانوم جان یا ام البنین
قبول حق ان شاءالله🙏
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
# امیریه 1