#حکایت زمستان
🌷حکایت اول🌷
وسط میدان یک مجسمه بود آرام دست پدر را کشیدم به مجسمه گفتم بابا اون کیه که عکسشم همه جا هست اخمهایش رفت توی هم ناراحت گفت اون یه آدمیه که فقط باید لعنتش کرد.
آن وقتها پنج یا شش ساله بودم میخواستم بعضی چیزها را پیش خودم حلاجی کنم پدرم خیلی به تربیت ما اهمیت میداد.
از سن دو الی سه سالگی بهمان یاد میداد چطور باید وضو بگیرم و چطور باید نماز بخوانیم .خیلی وقتا میبردمان مسجد خانه هم که بودیم خودش میشد امام جماعت و باز نماز را به جماعت میخواندیم.
همه ی کارهای خوب بود را همین گونه یادمان میداد .
خاطرم هست هیچ وقت نمیگذاشت غیبت بکنیم .مثلاً اگر برادرم کار بدی میکرد.
و میخواستم به او بگویم نمیگذاشت. میگفت این چیزی که تو الان میخوای بگی اسمش غیبته، خدا دوست نداره کسی غیبت کنه. اونوقت برادرم را صدا زد و گفت حالا جلوی خودش بگو ببینم چکار کرده ؟
آن روز وقتی پدرم برای صاحب مجسمه ،آن حرف را زد با خودم گفتم پس اون باید آدم خیلی بدی باشه.
پدرم حتی دوست نداشت اسم او را به زبان بیاورد. آن روز وقتی دید من خیره شدم به مجسمه گفت نگاه نکن که نگاه کردن به این ملعون کفاره داره مدتی بعد وقتی وارد دبستان شدم، فهمیدم که به آن آدم ملعون میگویند محمدرضا شاه.
ادامه دارد ...