هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : «هنر عاشق کردن و عاشق نگهداشتنِ دیگران»
✍ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت.
آقاجان یک ولیالله بود در لباس کارگری فقیر!
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : « خدا چکار کند ما معنیِ کلمهی «مقاومت» را بفهمیم؟ »
✍ خبرها را که مرور میکردم رسیدم به ویدئوی پسری در غزه!
گرسنه بود. سرباز رژیم اشغالی او را برد سر دیگ غذا و گفت: اینهمه گوشت!
بگو از دولت اسرائیل هستی، تا سیرت کنم!
پسشان زد و گفت: عمراً ...
• فرو ریختم!
دیگر خدا چکار کند ما معنیِ کلمهی «مقاومت» را بفهمیم؟
به خدا که این کودکان را بعداً میگذارند جلوی ما و میگویند:
شما در عافیتِتان حتی در دعا هم کم گذاشتید، اینها دیگر چیزی نداشتند که بدهند وگرنه میدادند...
• تا کمی آبرویمان را درخطر میبینیم،
تا کمی کمبودها ما را در مشت خود میفشارند،
تا همسر و فرزندمان چند تا تعطیلات، درگیر جهاد و فعالیت مهدوی میشوند،
تا چیزی میشنویم و میبینیم که به ما برمیخورد،
اولین فکر ... فکر خالی کردنِ میدان، یا فکر نِق زدن به عزیزانمان است که پس تفریحمان چه؟ پس خانه و زندگیمان چه؟ پس ....
•ویدئوی دختر کوچکی را دیدم. از او که پرسیدند چه آرزویی داری؟
گفت: من دیگر هیچ چیز در دنیا ندارم!
پدر و مادر و خانه و ماشین و اتاقم و.... همه را از من گرفتند، اگر آرزویی هم از این دنیا داشته باشم، به چه دردم میخورد دیگر ؟
• و من با خودم فکر میکنم، چند تا آرزوی دنیایی تا حالا نگذاشته من به سمتِ امامم هجرت کنم؟
و با روزی، هفتهای یا ماهی دو سه ساعت وقت گذاشتن، خودم را قانع میکنم که در لشگر امامم هستم!
که منم اهل جبهه «مقاومت» هستم!
√ زهی تصور باطل! زهی خیال محال!
• بخدا که خدا «مدل مقاومت» را جلوی چشم ما گذاشته و با همین مدل از ما خواسته، مقاومت کنیم و مقاومت را بفهمیم!
• آخ که جمعهها چقدر بیپروا به صورت ما سیلی میزنند!
تا لنگ ظهر که خوابیم ...
عصر هم که درگیر خالهبازیهای دنیا!
بعد میآییم گوشهای راحت لَم میدهیم و اخبار مقاومت را چک میکنیم، بیآنکه ذرهای فکر کنیم سهم من از این «مقاومت» چقدر است؟
• چقدر کمند عزتمندانی که همّت کردند و استغاثههای عصر جمعه را در گوشهای به پا کردند! و چقدر کمند آنان که واجب میدانند بر خود که خویش را به این جمعها برسانند!
✘ من و شما و شما و شما ....
بله .... هرکدامِ ما !
وظیفه داریم استغاثه را جهانی کنیم!
خیلی زود!
چون کمی آنطرفتر مردمِ زمین، زیر چکمههای استکبار به اضطرار رسیدهاند! و اگر اضطرارشان آنقدر در ما همت ایجاد نمیکند که خودمان را به هجرت به سمت امام برسانیم، بیماریم!
اگر این دغدغه در ما ایجاد نشده که به تجمعهای استغاثه برسانیم خودمان را،
و یا بانیِ این دعاهای دستهجمعی شویم، قلبمان خیلی مریض است... خیلی!!!!
※ خدایا این مریضی، ما را قرنهاست بیچاره کرده است و مثل سرطانِ بیدرد نمیفهمیمش!
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : «زنگ بزن آتشنشانی!»
✍ از دو سه روز قبل از عید، عصبانی بود از اینکه خانوادهی پسرخاله احسان هم به افطاری روز اول عید دعوتند!
• اصلاً اعصاب این آدم را نداشت. آخر آنها مثل هم فکر نمیکردند، مثل هم به دنیا نگاه نمیکردند. سبک زندگیشان باهم فرق داشت و هر دو تحمل حضور کسی که اینقدر با او تفاوت داشته باشد را نداشتند و بارها در مهمانیهای مختلف دیده بودم که از وجود همدیگر در عذابند!
• از صبح چند نفری رفتیم کمک مامان.
نشسته بودیم روی ایوان خانهی مامان و سبزی پاک میکردیم که علی رسید. تقریباً «برجِ زهرمار» بود.
• نشست روی ایوان کنار مامان و دستش را بوسید. مامان سرش را به سینه گذاشت و فشرد و گفت: اینگونه سرخ نبینمت مامان!
دینِ ما دین محبت است! حتی با دشمنان. ما اجازه جهاد نداریم مگر برای دفاع .
✘ علی جان جنگ، جنگ است مامان، و ریشهاش هم دشمنی است! حالا میخواهد در جهان بیرون باشد یا در جهان درون. و دشمنی را شیطان ایجاد میکند!
• اینکه تو بخاطر بعضی موضعگیریهای سیاسی و مذهبی با احسان همسو نیستی نمیتواند باعث شود که در درونت با او بجنگی!
• علی گفت: من نمیجنگم که ! حوصلهاش را ندارم.
مامان گفت: وقتی کسی در درونت آنقدر «شلوغی و فشار» ایجاد میکند که نمیتوانی در جایی که هست آرام باشی و این نشاط و شادی را به دیگران انتقال دهی، قطعاً در درونت با او جنگ داری! جز این است؟
اگر جنگ نداری چرا دائماً آمادهباش هستی تا او یا همسرش یک حرکتی بکنند یا حرفی بزنند و تو بخواهی حالشان را بگیری و ثابت کنی اشتباه میکنند.
• گفت : چکار کنم مامان؟ بشینم این کارهایش را تماشا کنم؟
مامان گفت: مهمانی جای دیدار است، جای گشایش احوال است و اجتماع مؤمنین و همدلی آنها برای خدا بالاتر از آن است که تو آن را تبدیل به مرکز مناظره کنی!
√ اگر بتوانی این قورباغه را قورت بدهی و وقتی آمد جوری در آغوشش بگیری که بفهمد قصد جنگیدن نداری و میخواهی این مهمانی را فقط از وجودش لذت ببری و اگر کار به بحثهای الکی رسید به بهانهای خود را مشغول کاری کنی تا ادامهدار نشود، یک سرِ این جنگ خاموش میشود!
و وقتی یک سر خاموش شود، سرِ دیگر ناچاراً خاموش میشود دیگر...
• علی گفت: مامان این کارها که شما میگویی، از من برنمیآید!
من نمیتوانم او را بغل کنم! خیلی سخت است.
• مامان گفت: اگر آشپزخانه ما آتش بگیرد تو چکار میکنی ؟
گفت زنگ میزنم آتش نشانی!
مامان گفت : حالا هم زنگ بزن آتش نشانی...
• با حیرت نگاه کرد به مامان. مامان ادامه داد: نَفْس را هم باید زود خاموش کرد تا بگذارد تو نَفَس بکشی و سالم بمانی! وگرنه کم کم همهی جانت را فرا میگیرد و میسوزاند!
• گفت: الآن چه کنم؟ آتش نشانی از کجا بیاورم؟
مامان گفت: یک عالمه دعای آتش نشانی در صحیفه هست. یا از آنها استفاده میکنی و خاموشش میکنی یا این آتش درون تو را جزغاله میکند و فشارش را همه در جمع باید تحمل کنند.
• علی گفت : من حوصله ندارم مامان.
بعد سراسیمه بلند شد و گفت اصلاً میروم تا نباشم در این مهمانی!
و رفت!!!!!
• سر سفره افطار داشتم به این فکر میکردم چقدر از این آتشها میآید و ما خاموشش نمیکنیم و اجازه میدهیم گُر بگیرد و آنقدر بماند که تمام سلامت روحمان را جزغاله کند.... که در باز شد و علی آمد.
به احترام سفره کسی بلند نشد اما علی رفت نشست پیش احسان و گفت: «آتش نشانی بودم دیر کردم، داداش ببخشید» ....
بعضی دعاهای آتشنشانی در صحیفه جامعه سجادیه:
دعای ۴۸ | دعای ۵۰
دعای ۱۵۵ | دعای ۱۵۶ | دعای ۱۵۹
حرز ۲۲ | حرز ۲۳
(کلیک کنید روی دعا)
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز: «چقدر راهِ روشن که میانِ هیجانات انقلابیون گم شد»
✍ جلسهای مجازی بود با بعضی فعالان رسانه!
در مورد پوشش فضاهای خالی رسانه همزمان با حملهی موشکی ایران به بعضی اهداف نظامی اسرائیل بدنبال تجاوز به کنسولگری ایران در سوریه.
• یکساعت بلکه دو ساعت اول واکنشها را فقط مشاهده میکردم بیآنکه چیزی بگویم یا نظری درارتباط با چیزی داشته باشم.
• ذهنم بدنبال کشف جای خالی و احتمال هجومهای رسانهای دشمن بعد از این ضربه بود.
• آنقدر سطح هیجان بالا بود که هیچ حرفی شنیده نمیشد، همه میخواستند حرف بزنند و فقط از جهان هیجانزدهی خودشان به موضوع نگاه کنند، که نتیجهاش قطعاً یک کنشگری کوتاه مدت بدون توجه به جاهای خالی و حملات آینده دشمن بود.
✘ و.... همچنان حرفها شنیده نمیشد ...
چون هر کسی باور داشت بهتر از بقیه میفهمد و باید تحلیل کند و نظر بدهد تا اینکه فکر کند!
• با خودم فکر میکردم همین رهبری که امروز جهان دارد کمکم قیمتش را میفهمد و در برابر قدرت توحیدش سر خم میکند، دهها سال :
√ چقدر حرف زدند که لابلای هیجانات جبهه انقلاب گم شد!
√ چقدر چشمانداز جهانیشان را نشانه گرفتند برای ما و هر کسی از جهان خودش به آن گوش کرد و اندازه جهان خودش آنرا فهمید.
√ چقدر نکته در هر خطابهشان بود که انقلابیون مخاطبِ اولش بودند و هیچ کس به خودش نگرفت!
√ چقدر گلایه کردند از خواص و واکنشهای هیجانی و بیفکر، که همه گفتند با من نیست، با فلانی است!
√ چقدر راه نشان دادند، و چقدر جهتِ درست را تبیین کردند و هر کسی گفت منظورشان این نبود، همینی که من فکر میکنم بود!
و .......
✘ آن شب تا ساعتها دراز کشیده بودم و به آسمان خیره شده بودم و به این فکر میکردم که ؛
« اماممان که بیاید تنها کسانی حرفش را میشنوند و میفهمند و با جان به دنبالش میروند؛ سایه به سایه، قدم به قدم، نه جلوتر و نه عقبتر، که تمرین کرده باشند آنقدر خالی باشند از توهم دانستن، که تمام جانشان گوش شده باشد برای شنیدن امر امام.
✘ با خودم گفتم کسانی که «گوش» شده باشند لازم نیست امامشان بیاید و به آنها امر کند، جانشان آنقدر با جان امام اتحاد برقرار میکند که نیازها و دغدغههایش را پیش پیش میفهمند و به دنبال اجابتش میروند نه آنکه در حاشیهی جاده درگیر این و آن و خطاهایشان باشند.
چیزی سرعتگیر آنها نیست چون گوششان صدای امام را میشنود.
• بعد از نماز صبح ایستادم رو به آسمان و گفتم؛ خدایا گوش کَرِ ما، صدای نائب امام را هم درست نمیشنود، چه رسد به صدای امام.
• شفای این نفسِ قفل شده و کور و کر بدست توست!
راهی به سمت شنیدن ندای حجتت و حرکت بسمت او در درون ما باز کن، که هیچ اندوه یا هیجانی ما را آنقدر سرگرم نکند که از شنیدن و اطاعت امرش باز بمانیم.
@ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیدهها و دیدهها، مسیر حرکت آینده را اداره کند»
✍️ نقطهی انتهایی تحملش بود! چند وقتی بود کاملاً این را حس میکردم.
اهل غر زدن نبود هیچوقت، مخصوصاً برای وقتهایی که کار، گیر میکرد یا به نتیجه نمیرسید. ولی اینبار قضیه فرق میکرد و من در جریان رشد این مشکل و رسیدنش به نقطهی انتهایی تحملش بودم و حق میدادم که کم بیاورد.
• نشسته بودم کنار باغچه و برنامهی هیئت نوجوان را مینوشتم که آمد و مثل همیشه در نهایت ادب نشست.
گفت آنقدر فشار روی من هست که احساس کردم دیگر قادر به تحملش نیستم. میتوانم چند دقیقهای با شما صحبت کنم؟
از نگرانیِ نگاهم فهمید که میتواند تا لحظهی سبک شدن قلبش حرف بزند.
• از مشکلاتش حرف زد و از بنبستهایی که نتیجهی بینظمی و بیتدبیری بود در جاهای دیگر که طاقتش را تمام کرده بود.
حرفهایش که تمام شد، کمی آرام شد.
گفتم: این همه سال روزِ بیفشار بر ما نگذشت! ولی امروز از دردهایی که متحمل شده بودیم، هیچ خبری نیست.
کمی فکر کرد و گفت : بله یادم هست.
گفتم : این هم میگذرد، مهم این است که جلوی چشمان خدا دارد میگذرد.
و خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیدهها و دیدهها، مسیر حرکت آینده را اداره کند،نه !!!
خدا از سرِّ درون آدمها آگاه است، و به میزان عمل و هیاهویشان نیست که راهِ آینده را برایشان باز میکند، بلکه به میزان «صدق و طهارت در نیّتشان» است که دستِ کسی را به موفقیت در اثرگذاری در آینده جهان باز میکند.
• گفتم : همه باید تمرین کنیم هر وقت به تهِ تحملمان رسیدیم به این موضوع فکر کنیم که :
√ شیطان روی آن سوار نشود و بزرگش نکند و به نفسانیات آلودهاش نکند.
√ و اینکه این فشار قرار است دربِ چه رشدها و چه خیراتی را برویمان باز کند.
√ و اینکه خدا به عمق باطنها آگاه است و اگر ذرهای نیّت سوء و درندگی و اهمال کاری و بی توجهی در آنکس که آزارت داده بوده باشد، از دید خدا مخفی نیست و حتماً خدایی که شاهد ماجراست به میزان صدق آدمها نقش و موفقیتشان را در حرکت رو به آینده مشخص میکند.
آرام شد ... و شاد از اتاق رفت بیرون.
• اما من شبیه پدر یا مادری بودم که درد فرزندش در جانش رسوخ کرده و باید هم او را سرپا نگهدارد هم خودش را.
※ یادم آمد آقاجان عادتمان داده بود؛ نماز و دعای استغاثه به امام مهدی علیهالسلام دوای دردهایست که هیچ پناهی برای درمانشان نیست...
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!»
✍️ از سالها قبل مادرش را میشناختم!
مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستانهای قدیم تهران.
• روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیکترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم.
آنقدر این پسر بیشیله پیله و بیتکلّف بود که باورم نمیشد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است.
• هر چه بیشتر میشناختمش تعجبم از اینهمه رهاییاش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی میشد اما هرگز فکر نمیکردم این بشود عاقبتش ....
• روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ...
درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت میکردم.
• همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه میرفت، هر چند دقیقه یکبار همهی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله میزد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من»
برای من که سالها میشناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را میشناختم، این جمله عجیب بود!
این رضایت عجیب بود!
این شادی عجیب بود!
• این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟
• این سوال دیوانهام کرده بود انگار!
به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار !
که ....
مادرش دستش را از روی دستهی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید!
سرم را گذاشتم روی سینهاش !
گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید!
گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست!
گفت : من میدانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند!
نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بیآنکه بداند ...
✘ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و میدویدم دنبال صدای نالهها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم میبینم !
لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!
من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند!
شادیِ رضایت بیمارانم ....
•با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بیآنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید!
※ این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری!
فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار میزند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند!
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : «او جزو ماست! معرفی لازم ندارد»!
✍ نوجوان که بودم، بعضی از برنامههای رادیو برایم جذاب بودند!
همیشه برایشان نامه مینوشتم و شعرها و نوشتههایم را میفرستادم.
• یک روزی نامهای آمد درِ خانهمان و دعوتم کردند بعنوان مهمان برای یکی از همان برنامهها.
من که اصلاً انتظارش را نداشتم و نمیدانستم چرا باید یک نوجوانِ الکی شاعر، را به یک برنامه رادیویی دعوت کنند در یک بُهت همراه با خوشحالی، با مامان در روز تعیین شده رفتم به ساختمان رادیو.
• در نگهبانی اسمم را پرسیدند و مامان را نگه داشتند و مرا بسمت استودیوی آن برنامه راهنمایی کردند. وقتی رسیدم آنجا هیچ کس انگار غریبه نبود!
همه با یک عالمه مهربانی و یک عالمه عشق جلوی پای من بلند شدند. حتی بعضیها هم آمدند بغلم کردند و من با بُهت نگاهشان میکردم.
• دعوتم کردند نشستم و بعد از چند دقیقه یک آقایی آمد که یک عااالمه نامه در دستش بود.
من آن نامهها را میشناختم. همهشان را خودم با عشق نوشته بودم و روی پاکت همهی آنها کنار نام آن برنامه یک علامت قلب که دو تا چشم و یک لبخند داشت کشیده بودم.
• آن آقا، آقای احمدی بود، نویسنده برنامه که اولین نفری بود که نامههای مرا میخواند.
• آقای احمدی نشست کنارم و گفت: چایت را نمیخوری؟
گفتم : چشم. ادامه داد: تلفنی که با تو صحبت میکردم خیلی شاد و سرزباندار بودی، چرا الآن اینقدر ساکتی؟
نگاهش کردم و هیچ نگفتم!
گفت: اینجا ما یک گروهیم که چند سالیست این برنامه را اداره میکنیم! شبیه یک خانواده شدهایم دیگر... درواقع باهم داریم زندگی میکنیم نه کار!
گفتم : من این را بمحض ورود فهمیدم.
گفت : دیگر چه فهمیدی؟ این را هم فهمیدی که بعضی مخاطبان هم دیگر برای ما مخاطب حساب نمیشوند، و جزو این خانوادهاند؟ مثلاً تو ..!
• انگار خجالت کشیده باشم، یا خوشحال شده باشم، یا کمی بغض کرده باشم، نمیدانم شاید هم همهی اینها باهم...
به چشمانش نگاه کردم و گفتم: بله فهمیدم و علّت سکوتم هم همین است!
گفت : سکوت ندارد که ... آدمها میتوانند با جانشان باهم اتحاد برقرار کنند حتی اگر هرگز همدیگر را ندیده باشند. نامههای تو آنقدر عشق داشت که من آنرا همیشه در جمع بچه های استودیو میخوانم برای همین هم حتی آقای خوشرو که راننده سازمان است تو را خوب میشناسد.
• آنروز تمام شد و .... شاید ۲۰ سال بعد یکروز در حرم حضرت معصومه سلامالله علیها داشتم زیارتنامه میخواندم که رسیدم به عبارت «عرف الله بیننا و بینکم فی الجنه»
خیالم رفت به لحظهای که طبق این فراز، خدا میخواهد مرا به حضرت معصومه سلاماللهعلیها معرفی کند.
یکهو دلم ریخت ... یاد ورودم به آن استودیو رادیویی و نحوهی برخورد آدمهای آنجا با خودم افتادم. نامههای من بود که مرا برای آنها شاخص کرده بود! و بقول آقای احمدی جزو خودشان بودم دیگر...
• با خودم گفتم : باید تا فرصت زندگی داری آنقدر با قلبت نامه بنویسی برای خانوم... که وقتی خواستند معرفیات کنند، بگوید : او جزو ماست! معرفی لازم ندارد!
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : « عشق، امتحان میشود حتماً، تا عیارش مشخص شود. گاهی فقط در پایان امتحان از عشق آدمی، یک توهم برجا میماند وبس ! »
✍️ رفته بودیم همه باهم کنار دریاچهای، هم خانوادههایمان کمی تفریح کنند و هم یک صبح تا شب همانجا درباره پروژهی جدیدمان صحبت کنیم.
• گروهی مشغول آماده کردن ناهار بودند، بچهها والیبال بازی میکردند و ما هم حرف میزدیم و ....
یک چشمم به چند تا از بچههایمان بود که کمسنتر بودند، مثلاً حدود چهار پنج ساله.
نهر کمآب کوچکی از رودخانه جدا شده بود، و این طفلمعصومهای آپارتمان نشینِ رودندیده، داشتند در آن بازی که نه ... از فرط بازی و خوشحالی خودکشی میکردند.
• هم حواسم به حرفهایمان و تصمیماتمان بود و هم حواسم به بچهها،
و این شاید چند ساعت طول کشید.
• رفتار بچهها در این سطح از هیجان، آنقدر متفاوت بود که گاهی تمام توجهم را جلب میکرد. همه کاملاً مستقل از والدین و با سازشِ تمام باهم بازی میکردند، تقسیم کار میکردند و ...
• امّا در میان آنها یکی بود که علیرغم استقلال کافی و سلامتِ در بازی و لذّت وافر از آن، هر از چندگاهی برمیگشت از همان دور، به مادرش نگااه میکرد، و یک بوس برایش میفرستاد و دوباره بیتوجه به اطرافش به بازی ادامه میداد.
این رفتار او مرا از جایم بلند کرد!
نیاز داشتم بنشینم گوشهای و به این حرکت او فکر کنم.
✘ من در اوجِ نعمت، زمانی که به فصل جدیدی از زندگیام رسیدم، یا به نعمتی برخورد کردم که هوش از سرم بُرد، یا آنقدر جذاب بود برایم که توان داشت مرا از زمان حال رها کند؛ چقدر چشم از آن برداشتم، و حاضر شدم لحظهای توقف کنم و یک بوس کوچولو برای خدا بفرستم، و بگویم من دست تو را پشت این نعمت میبینم؟
با خودم گفتم : رضا موحّدتر از توست، فهمیدهتر از توست، قدرشناستر از توست!
کمی گذشت و باز با خودم گفتم : نه رضا عاشقتر از توست!
آدم عاشق که باشد، در هر شرایطی از لذّت که وارد شود، هم از آن لذّت میبرد، هم چشمش را از عشقش برنمیدارد... جز این باشد، یعنی عاشق نبوده از اوّل، توهمش را داشته !
✘ بچهها، چه آموزگارانِ خوبیاند!
هم از مرامشان میشود، اندازه مرامی که خودت با خدا داشتهای را حدس بزنی، هم از بیمرامیشان!
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : «من خودم را تنها مقصرِ این اتفاق میدانستم.»
✍️ شروع طوفانالاقصی بود که یک موج قدرتمند دابسمش «سلام یا مهدی» در شبکههای اجتماعی شکل گرفت و بدنبال آن، این سوال ترند اول و موضوع داغ دنیا شد:
Who Is Imam Mahdi?
این درد که جهان میخواهد او را بشناسد ولی آنچه که موتورهای جستجو به او پیشنهاد میدهند در خوشبینانهترین حالت زندگینامه، تاریخ تولد و غیبت، علائم ظهور، خروج سفیانی، نبرد قرقیسیا و .... است و تمام... دردی بود که به استخوانم میزد!
• هیچ کلیدواژهای نبود که موتورهای جستجو روی آن بنشینند و بیاورندش بالا تا به جستجوگر بگویند؛ کسی که دنبالش میگردی؛ هیچ کجا نیست! همینجاست در جهان درون تو! و تو باید او را در درون خودت سرچ کنی!
• جایی نبود نوشته باشد: سری بزن به درون خودت، هر وقت خودت (انسان) را شناختی و قوای پنجگانهات را کشف کردی، و بخش فوقعقلانی (انسانی)ات را باور کردی، چشمانت او را خواهد دید!
او کسی است که صاحب این قوه (روح) بینهایت و کمالخواه توست، و تو از همان روح ِکامل خلق شدهای.
کسی نگفت تو قبل از آنکه بپرسی «امام مهدی» کیست؟ باید بپرسی «من کیستم؟»
و باز کسی نگفت تو همان نطفهی بالقوهای که باید با او به سمت مقام خودت (انسان کامل) حرکت کنی!
✘ آنجا بود که من خودم را تنها مقصرِ این اتفاق میدانستم... و میدانم و خدا بر صدق این جمله گواه است.
زیرا تمام این سوالها در سایت منتظر پاسخ دارند ولی هرگز برای جهان در دسترس نبودهاند.
این بود که تصمیم گرفتیم: سایتی را با همین موضوع و بر اساس مسیری که خداوند برای شناخت حجتش معرفی کرده، ایجاد کنیم! (آنکس که خودش را بشناسد خدا را شناخته، و هرکه خدا را بشناسد نبی او را میشناسد، و هر که نبی را بشناسد، امامش را )
• این سایت برای معرفی امام مهدی علیهالسلام، چرخ میزند در جهان درون آدمها!
اول آینه میگیرد که باور کنند تمام غیب، گسترهی زندگی و ارتباطات آنهاست و اگر امروز در حصر بدن و ارتباطات زمینی گیر کردهاند، فقط بخاطر این است که نمیدانند پادشاهند ! پادشاهی که خدا آسمان را برای پرواز گاه و بیگاه آنها خلق کرده است.
پادشاهی که دقیقاً میتواند آنقدر بزرگ شود که درزمین جای خدا، نماینده باشد.
نماینده... یعنی کسی که آینه میشود و دیگری را به بقیه می نمایاند!
• اواسط کار بودیم که رسیدیم به روزهای پرالتهاب جهان و تظاهرات گسترده جهانی ضد صهیون .
با خودم میگفتم طغیان مردم غرب در برابر تمدن طبیعتگرایی، ظاهرِ قضیه است!
باطنش طلب یک جایگزینِ طاهر است! یک تمدن تمیز! و ما باز هم با اینهمه منابع شیعه هنوز آمادهی معرفی تمدن الهی نیستیم... و باز من تنها مقصرِ این اتفاق بودم. داشتم این محتوا را در دستم... ولی تبدیل نشده بود !
• هفته پیش اولین فاز این پروژه تمام شد. لینکش را برایتان میگذارم.
اما این پروژه بقدر وسعت صاحبش، فاز دارد که باید رشد کند و کامل شود.
دیروز که نتیجهی انتخابات رفت به سمتِ یک انتخاب آخرالزمانی، دیدم تنها علّت درست یک انتخاب که مانع افتادنها و کج رفتنها میشود : «انسان شناسی» است!
انسانشناسی میدهد ⬅️ امامشناسی
انسانشناسی میدهد ⬅️ زمانشناسی
انسانشناسی میدهد ⬅️ فوریت شناسی
انسانشناسی میدهد ⬅️ فتنه شناسی
انسانشناسی میدهد ⬅️ مسئولیت شناسی
√ دیدم نه تخریب لازم است، نه تعریف!
کافی است مردم خودشان و جایگاهشان را در قلّه نهایی تاریخ، و نقششان را در گامهای نهایی قبل از قلّه ادراک کنند. دیگر با شناخت جهانبینی کاندیداهای حاضر، و مقایسهی شاخصههای حکمرانیِ انسان محور، به سادگیِ خوردن یک لیوان آب، قادرند درستتر را از درست، یا درست را از غلط تشخیص دهند.
• این بود که سیرِ محتوایی این هفتهی صفحات استاد همین شد! و از امروز خدمتتان تقدیم میشود :
یکشنبه : تفاوت دولت های انسانی (اسلامی) با دولتهای طبیعت محور
دوشنبه : شاخصههای مدیر تراز در دولت انسانی (اسلامی)
سه شنبه : سیر حرکت تاریخ بسمت ظهور موعود و حساسیت و جایگاه زمان کنونی در این سیر تاریخی
چهارشنبه : لزوم ایجاد دولت (مدل) مقدمه ساز برای محکم کردن پایه های تمدن نوین اسلامی
پنج شنبه : نقش ما در زمان حساس کنونی (رسیدن انقلاب به مرحله نهایی بلوغ)
برای تشکیل دولت مقدمه ساز جهان آینده
این سیر پنج گانه محتوایی، اولین خروجی سایت Who Is Imam Mahdi است که میتوانید این سایت سه زبانه را که تازه فاز اول تولید را از سر گذرانده و در مرحلهی تکمیل و رشد است در آدرس زیر ببینید👇
whoisimammahdi.com
کم کم تمام نواقصش را رفع و آنرا برای استفاده بیشتر و بهتر رشد خواهیم داد انشاءالله. از طریق پشتیبانان صفحات اجتماعی برای شنیدن تمام نظرات و پیشنهادات شما به گوشیم.
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز
#موضوع_روز : «شاخصههای اسلام انگلیسی»
✍️ به گپ روز دیر رسیدم، بچهها اولین محتوای #موضوع_روز امروز را پست کردند!
اما برای موضوع روز امروز در همین غرفه مرکزی کمپین who is imam mahdi در نجف اتفاقی افتاد که گپ روز امروز را ساخت.
پریشب تازه پنج دقیقه بود که رسیده بودیم!
هنوز همه چیز روی هوا بود!
با زحمت تیمی که از دو روز قبل رسیده بودند، غرفه مرکزی برپا شده بود، ولی ما سر و سامان نداشتیم.
• ایستاده بودم دم در غرفه، یک آقا و خانم به ما نزدیک شدند.
گفتند این جمله روی لباسهای شما
روی غرفه و تمام کارهای شما یعنی چی؟
یعنی چی Who is imam mahdi
مگر شیعه امامش را نمیشناسد که شما از این عبارت استفاده میکنید؟
✘ گفتم: شیعه یک جا ضعف خیلی بزرگ دارد:
اینکه شاخصه های مهدویت شیعی و مبارز را نمیداند!
چون اساساً جنس امام و جنس ارتباط با امام را خودش هم نشناخته است! برای همین به سه آسیب جدی مبتلا شد:
۱ـ خودش به یک رابطه شخصی و عاطفی با امامش نرسید مثلاً رابطهای شبیه رابطهاش با امام حسین علیه السلام. وگرنه تکلیف ظهور مشخص شده بود.
۲ـ چون شاخصه نداشت: نتوانست فرقههای انحرافی را در مهدویت تشخیص دهد و این شد که خودش یا نسلش در معرض فتنهی فرقههای انحرافی آلوده شدند.
۳ـ اگر کسی از شیعه ای بپرسد امام مهدی کیست: نمی تواند جز یک اشاره تاریخی بر اساس معرفت نفس به اثبات امام در جهان درون هر شخص برسد.
• همینطور که من حرف میزدم در چشمان مرد قد بلند گندمگون اشک جمع میشد.
• حرفهایم که تمام شد گفت:
ما دو تابعیتی هستیم: عراقی/ ایرانی
و در کربلا زندگی میکنیم.
پسر نوجوانی دارم، که حس میکنم کم کم دارد به یک فرقه که در کربلا هم بسیار جدی دارند کار میکنند متمایل شده است. از حرفهایی که میزند این را حس کردهام، اما بلد نبودم چگونه راه را از چاه نشانش دهم تا بیمهاش کنم و خودش توان افتراق داشته باشد.
• امروز که آمدیم خانه پدری، خدمت امام علی علیهالسلام به حالت فقر افتادم به دست و پای ایشان.
الآن داشتم رد میشدم اسم غرفه شما مرا به اینجا کشاند.
گفتم: تبیین به روش پیامبران یعنی: «تبیین خودِ واقعی هر کسی به خودش!» یعنی معرفت نفس، یعنی همان «من عرف نفسه، فقد عرف امامَه»
• «سایت امام مهدی علیه السلام» از شاخصههای انسان شناسی شروع میکند تا میرسد به امام شناسی و در آخر به زمانشناسی و نقش خودش در ظهور امام!
یعنی همین تنها روش پیامبران.
از هیچ فرقه انحرافی هم حرف نزدیم، فقد شاخصه دادیم و تمام ...
کسی که خود و امامش را بشناسد، و معیار بداند قطعاً:
ـ هم میتواند رابطه خودش را با امام اصلاح کند.
ـ هم فرقه های انحرافی این رابطه را براحتی تمیز دهد.
ـ هم امام مهدی علیه السلام را براحتی به هر آدمی در جهان معرفی کند.
• بروشور را گرفتند و اسکن کردند و همانجا نشستند و در این معارف با اشتیاق چرخ میزدند.
@ostad_shojae
Whoisimammahdi.com
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز : «من نمیدانستم که امام میتواند اینقدر بَد باشد!»
#موضوع_روز : بررسی آفات و انحرافات داخلی انقلاب
✍️ غروبها بعد از اذان عادتمان بود همهی خانوادههای شهرک میآمدیم بیرون!
بچهها باهم بازی میکردند، مامانها گاهی آش میپختند، گاهی سبزی پاک میکردند، گاهی باهم به یکی که مریض شده بود سر میزدند و ....
باباها هم دورهم جمع میشدند، گاهی صندوق قلکی داشتند، گاهی فقط چای میخوردند و مشکلات را باهم حل میکردند، گاهی هم با ما بازی میکردند، گاهی هم بساط عروسی میچیدند و یکی از بچههای شهرک را سامان میدادند و ....
• بابا و مامانِ یکی از خانهها هیچ وقت نمیآمدند امّا ...
و آن خانه برای من که آن روزها 8 سالم بود؛ همیشه یک خانهی پر رمز و راز بود.
این دو نفر با اینکه بسیار متین و مهربان بودند، یک دختر خیلی مودب ولی پسر شروری داشتند که از هر جا عبور میکرد یک شرّی به پا میکرد که بالاخره پای این بابای باآبرو و اصیل را باز میکرد به ژاندارمری...!
• امام خمینی (که نور و رحمت خدا بر ایشان باد) آن روزها بیمار بودند!
و تمام ایران را فضای نگرانی و دعا پر کرده بود.
این جوّ غالب کشور بود اما بودند کسانی که هنوز دلبسته نظام شاهنشاهی بودند و این فضای ملتهب و نگران آزارشان میداد.
• ما داشتیم «وسطی» بازی میکردیم که توپمان قل خورد به سمت جایی که باباها نشسته بودند و باهم گفتگو میکردند. رفتم بیاورمش که یک صدای عصبانی و ناراضی مرا میخکوب کرد! ناراضی از وضعیت اقتصادی و شغلی خودش و مقایسهی آن با زمان پیش از انقلاب.
من ایستادم و حرفهای او را گوش کردم و تمام جانم با این کلمات به غلیان افتاد!
• چند روز با جهان به هم ریختهی وجودم سر کردم!
و با ذهن هشت سالگیام آنقدر بالا و پایین کردم آن حرفها را نسبت به مردی که سوپرمَن زندگیام بود که بالاخره شنبه شد و من با بغض، بعد از اینکه از مدرسه تعطیل شدم، رفتم کانون!
آن موقعها «کانون پرورش فکری» تنها مامن کودکان و نوجوانان دهه شصت بود.
«آقای خلیلی» مربی نبود برای بچه ها ... بابا بود برایمان.
رفتم کنارش نشستم و تمام ماجرا را با اشک برایش تعریف کردم.
گفتم : من امام را دوست داشتم، من برای امام یک عالمه نامه نوشتهام که آنها را برایش نفرستادهام هنوز. من نمیدانستم که امام میتواند اینقدر بَد باشد!
• او عادت داشت وقتی میخواست حرف مهم با ما بزند خم شود و زانو بزند روی زمین و دستانش را بگذارد روی شانههایمان و به چشمانمان نگاه کند و حرفش را به جان ما تزریق کند.
این کارش را دوست داشتم، چون باعث میشد همه حرفهایش را در امنیت کامل بفهمم.
• گفت : فلانی را میشناسی که ؟ (همان همسایهی محجوبمان را میگفت که پسرش به شرارت معروف بود!)
گفتم : خب بله!
گفت : دوستش داری؟ گفتم : خیلی! اما پسرش همیشه بازیهایمان را خراب میکند!
• گفت : او مرد بزرگی است!
مهربانی و خیرش آنقدر زیاد است که چندین و چند خانواده از همین شهر را تحت پوشش دارد و برایشان پدری میکند! حالا یک فرزند ناخلفی هم دارد، که خیلی از پیمبران نیز با همین امتحان سخت روبرو بودند.
این فرزند ناخلف آیا از ارزش او، و میزان مهربانی و عطوفت او نسبت به آدمهای شهرک کم کرده؟
گفتم : اصلاً... همه ایشان را خیلی دوست دارند و حساب پسرش را از ایشان جدا میدانند!
• آقای خلیلی لبخند قشنگی زد و گفت :
حساب امام هم از بعضی دولتمردان ما جداست دخترم!
انقلاب، نور است! نور صبحها وقتی میتابد، همهی سیاهی را از بین میبرد.
ولی همهی دزدها فقط در تاریکی شب دزدی نمیکنند؛
بعضیها زیر نور خورشید هم اهل خطا و غارتند!
همیشه یادت باشد برای بررسی چیزی، بیایی عقب و تمامِ ابعاد آن را ببینی! آنوقت هیچ سیاهی کوچکی، نمیتواند ارزش و اعتبار اصل نور را برایت کم کند!
❤️ من فهمیدم همان موقع حقیقتی را ...
که سالها بعد؛ آغاز فهم من از «جریانِ انتظار فعال» و «تمدنسازی نوین اسلامی» در بستر انقلاب اسلامی شد.
امام آمده بود نوری را به انفجار برساند که سرنوشت جهان را عوض کند!
کم و کاستیها زیر نور بیشتر به چشم میآیند ولی نمیتوانند نور را منکر شوند.
@ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز : «من با کولهباری از درد برگشتهام».
#موضوع_روز : وضعیت بسیار اسفناک شیعیان در لبنان
✍️ ظهر دیروز ایستاده بودم در سالن انتظار فرودگاه امام و منتظر استاد شجاعی و تیم عملیاتی ایشان که از سفر لبنان برمیگشتند.
داشتم به این لحظههای آخری که میدانی هواپیما نشسته و عزیزانت تا رسیدن به پشت این شیشه فاصلهای ندارند؛ فکر میکردم!
تا چشم نبیند و جان آرام نگیرد هنوز دلواپسی هست انگار، و شاید از بس این دلواپسی با شوق قاطی شده که نمیفهمیاش.
• داشتم فکر میکردم چقدر حال این لحظهی من شبیهِ حال همین الآنِ دنیاست!
تمام جهان دارد داد میزند که فاصلهای تا در آغوش کشیدنِ آخرین حجت خدا ندارد، ولی در شوقی که محصول این شهود است؛ آنقدر دلواپسی نهفته که تا خودش را به چشم از پشت شیشههای انتظار نبینیم، دلمان میجوشد.
• در همین فکرها بودم که استاد و بچهها را روی پلههای برقی دیدم و دستانی که تکان میخوردند و چقدر درد، با این دستها تکان میخورد.
• اولین جملهای که استاد گفتند؛ همین بود! «من با کولهباری از درد برگشتهام».
سوز سرما تا مغز استخوان را میسوزاند. حزب الله توانسته آوارگان لبنانی را تا حدودی سامان دهد! ولی دولت لبنان مانع ورود اقلام و اجناس کمکهای مردمی به لبنان میشود. آب معدنی ساده 170 هزار تومن به پول ماست! و ما گمان میکردیم با مبالغی که جمع شده میشود کلّی کار کرد؛ ولی آنجا گرانی بیداد میکند.
• مسئله خطرناک لبنان، علاوه بر بیخانمانهای جنوب لبنان، شیعیان سوری هستند که به لبنان پناهنده شدهاند و 150 هزار نفرند که در اردوگاه بعلبک اسکان دارند.
بچه ها لباس تمیز و حتی گرم ندارند. آموزششان رها شده است. سه تا خانواده را باهم در یک اتاق بدون امکان جدا کردن محرم و نامحرم اسکان دادهاند. فقط به همت گروههای جهادی، قادریم روزی یک وعده غذا به آنها برسانیم.
پشت این محدودیتهایی که دولتمردان آمریکایی صفتِ لبنان برای ورود اجناس کمکهای مردمی از ایران ایجاد کرده، توطئههای دینی و حتی نظامی نهفته که بسیار خطرناک است.
🔹 با هر کلمهی ایشان، دردی در جان من تیر میکشید.
و تند تند راههایی به ذهنم میرسید که مسیر کمک به این فرزندان امام زمان علیهالسلام را آنهم درست در وقتی که همه از شور حضور افتادهاند و جز عدهی قلیلی پای این آوارگی استقامت نکردهاند؛ باز میکرد!
🔹 راه اول :
یکی از همین راهها حرکت کمپین who is imam mahdi در استانهای کشور است.
این کمپین در عین فعالیت فرهنگی و خدمترسانی رایگان در هر استانی که حضور مییابد به جمعآوری کمکهای نقدی و غیرنقدی (که قابلیت نقدینگی دارند) میپردازد و آنرا با کمک تیم عملیاتی موسسه منتظران منجی علیه السلام و نیز تیم عملیاتی استاد مهدوی ارفع در لبنان به مصرف درست و نقطهزنش میرساند.
جمعه 19 بهمن ماه، چادرهای این کمپین به همراه استاد شجاعی در گلزار شهدای شهر قزوین مستقر شده و ضمن خدمترسانی رایگان (فرهنگی/ مشاوره/ پزشکی/ حقوقی/ نوجوان و ..) به راهاندازی بازارچه خیریه به نفع عملیات فرهنگی و عمرانی در لبنان و نیز جمعآوری کمکهای نقدی و غیرنقدی که قابلیت نقدینگی دارند (طلا، سکه، شمش، و ..) خواهند پرداخت.
از ساعت 14 تا 19 در گلزار شهدای قزوین در انتظار شماییم، لطفاً کاغذهای باطله و کتب بلاستفاده خود را نیز جمعآوری نموده و به غرفه «پویش نذر کاغذ» در همین بازه زمانی تحویل دهید.🌷.
🔹 راه دوم :
ورود پویش «نذرکاغذ» بمنظور تامین مایحتاج آوارگان لبنانی در مدارس است.
با کمک بسیج دانشآموزی، کمپین who is imam mahdi از هفته آینده وارد مدارس شده و ضمن عرضه بستههای فرهنگی و کارگاههای آموزشی به جمعآوری کاغذهای باطله کتب بلااستفاده دانشآموزان پرداخته و آنرا بعد از تفکیک بصورت نقدینگی صرف اسکان و معیشت و اشتغال زایی برای شیعیان آواره لبنانی و سوری خواهد کرد.
🔹 راه سوم :
برگزاری نمایشگاه کتابهای داستان و رمان کودک و نوجوان با درونمایه «خودشناسی» و با تخفیف 35% در مدارس کشور است که درآمد آن صرف این منظور میگردد.
از مدیران، معلّمان و عزیزانی که میتوانند مدارس خود را
1- به پویش نذر کاغذ
2- پویش برگزاری نمایشگاه کتاب در مدارس
وارد نموده و به ما در این جریان عظیم کمک کنند خواهش میکنیم به آیدی مدیر واحد کودک و نوجوان رسانه منتظر ( خانم علیبیگی) پیام داده و منتظر هماهنگیهای بعدی باشند :
🆔 : @alibeygi1367
روابط عمومی موسسه منتظران منجی علیهالسلام
whoisimammahdi.com