﷽
__________________
به اسم کوچکت فکر میکنم که آزادهای. به رسم پدرت که آزاده بود. رسم لابد باید خیلی فریبا باشد که والدین نامش را روی دخترشان بگذارند. از آزاده بودن دلفریباتر چه؟ زیباتر کجا؟ تو کی به دنیا آمدی دوستم؟ چه کسی نامت را آزاده گذاشت؟ پدر؟
صبحی داغ بود امروز. پنجره را که باز کردم قلبهای سیاه و چهرههای فسرده بود مقابلم. یکی از دوستانمان نوشته بود نام پدر آزاده علیاصغر بود و دیشب شبش. هم شبِ عزای علیاصغرِ حسین(ع) و هم شبِ آخرِ آزاده علیاصغر رباطجزی. پشتبندش چند ایموجی با اشک فراوان. اشک هم داشت این قرابت.
قدیمترها آدمها از گوشه و کنار پارچهای سیاه میسپردند به خطاط تا با خط خوش تسلا بخواهد برای بازماندگان. گویی دست به دست هم پیراهنی با سایزی بزرگ از رنگ مشکی میدوختند و تنِ خانه میکردند، مبادا آنی سوختگان و اهالی خانه گمان کنند تنهاند.
برایت صبر و قرار میخواهم رفیق مهربانم و من چه دارم برای تسلای دل دختری در عزای پدر؟
این داستانِ همه فقدانهایی است که از جان دوستتر داریمشان: "سرد نمیشوند"! سلول خاطره سازیای که زین پس تکثیر نمیشود، چشمانی که دو گوله آتش دارند، ترسهای متلاطمی که شانههایمان را تکان میدهد و چالههای عمیق روح که با هیچ پُر نمیشوند. و من اینها را از دوستانم شنیدهام. میگویم کاش تجربه زیستهام نشود، شوربختانه میشود! کسانی که دوست داریم داغشان را نبینیم هرگز، از دست میدهیم و این هم رسم مکانی است که نام دخترش دنیا.
پیامم را تا میکنم، شبیه پارچهای سیاه که دادهام خطاط برایتان بنویسد که بگویم تنها نیستید و ما را هم در غم خود شریک بدانید. به خطاط میگویم بنویسد "دارِ خلد نیست اینجا، پس باید آن سرای آباد کرد که در اینجا مقام اندک است." میگویم بنویسد "آدمی را از مرگ چاره نیست." میگویم بنویسد "هیچ روزی شبیه به ظهر عاشورا نباشد". خطاط میگوید همه اینها روی یک متر پارچه جا نمیشود. تا میکنم پیامم را. دلت صبور دوست عزیزم، دلت صبور.
#فاتحهای_بدرقه_راه_کنید.
#آزاده