﷽
____________________
آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که باید به آن بازگردیم. دستم رفت روی علامت بهعلاوهی اینستاگرام. آنقدر همه هر روز چیزی علاوهاش میکنند که میلی به لمسش ندارم. بیهوا خورد و پلهای تداعی ابزارآلات مدرن، تندتند مرا انداخت وسط نماخانهام. آخرینها را پیشنهادم داد. آخرین عکسم را دیروز توی آینهی آسانسور ساختمان حوزه گرفته بودم. چرا گرفتمش؟ میخواستم چه چیزی از اجزای صورتم اینجا یا توی خاطرم بماند؟ نمیدانم. ویلیام اوتر موهلن را جستجو کنید. تیتر اشتباه زدهاند برای طفلک. نوشتهاند نقاشی که فراموشی گرفت و چهرهی خودش را از یاد برد، بعد نقاشیهایش را میبینید که اجزای صورتش در آن کمکم محو میشوند. باید نقاشی بلد باشم، عکسی از بیست و چند سالگیم دارم حالا. باید خودم را توی چهل، نیمهی پنجاه، اوایل شصت، اواخر شصت، همین بس است، بکشم که ببینم چقدر از منم مانده. نباید بماند. نرمالش این است که کَم کَمک خودم را فراموش کنم. نمیدانم کی کِی، کجا توهم برش داشته که بیماری هست نامش آلزایمر. انسان آلزایمری ترکیب حشوی است. آدمیزاد از نسیان میآید و به نسیان باز میگردد. به فطرتش. ترکیب حشوی است فراموشیِ فراموشی گرفته. باید برگردد. یکی زود و یکی دیر برمیگردد. دیر، وقتی است که سنگی سنگین سینهت را میفشرد. به این فکر میکنم که هنوز دیرم نشده. ولی عکس را گرفتم در جعبهی شیشهای توی دستم بماند تا کی؟ عکس مدام چهرهام را یادآوری میکند. و هر بار دورتر میشوم از فراموشی. از این نقاشیِ محوِ ویلیام. دیروز کسی متولد شد که خیلی زود به فطرتش بازگشت. من مومنم به پیامبری که آذینِ تولدش دیروز را تابآوردنی کرد. مومنم به پیامبری که بهش گفتند بگو این"و او تکرار کرد "بگو این"! گویی خودش نبوده هیچوقت. نقاش اگر بود لابد کاغذی سفید از خودش میکشید. همینقدر خالی. "قُل هو الله". پیامبرم عکسی از خودش توی آینهی آسانسوری نگرفته بود که دیرتر اجزای مَنَش از خاطرش بپرد. مدام خودش را تکرار نمیکرد که از بر شود. نماخانهام پر از تکرار است. منی که توی متروست، منی که توی کافه، منی که توی کتابفروشی، منی که توی آینهی بغل ماشین، منی که لبِ ساحل. آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که پیامبرم خیلی زود به آن برگشته بود. لعنت به دوربین و آینه و سلفی که اسپانسر شده آلزایمرم به تعویق بیفتد.
#محمد_خرق_عادت_است
@nnaasskk