2.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
________________________________
اون، اونا، همونا، حیوونا
ترسیدم
ترسیدم
ترسیدم
"ترسیدم" را که ادا میکند، هالوژنی پشت قفسههای سینهام روشن میشود. حالا که برای بار دوم با این پسر کوچک نزدیک روز هشتمِ ماه نهمِ سال (روز تولدش) میشوم، هالوژنم میگوید این کمتر از دو سال نگفتمش که پسرها از تصویر حیوانی توی کتابی نمیترسند!
نگفتمش که عکس ها نمیپرند بیرون!
نگفتمش که این بز کوهی جان ندارد، یا علف خوار است و بچه دوساله نمیخورد!
هالوژنی که مساحتی هرچند کوچک برایم روشن کرده میگوید فقط و فقط پذیرای احساسات متفاوتش بودم. پذیرای ترسش. پذیرای نیازش به آغوش یا بازی یا خنده، گریه بی دلیل، خستگی، کلافگی، درد، ادا و اطوار حتی.
دوستی میگفت مادری لعنتی ترین تناقض جهان است. تناقض مذکور یحتمل روزهای حوالی تولد کودک بیشتر هم میشود. که دوست داری قد بکشد اما دنبال هارد اکسترنال، شیشه جادویی، صندوقی فولادی، قصری شبیه قصر دیو و ... میگردی که عطر تنش از سرت نپرد.
جدا بچههای کوچک ما بزرگ بشوند یا نشوند؟
#نمیدانم_عادت_یا_خرق_عادت؟