_نهج البلاغهست. ما تو تهران این طوری با آدمی که توی خاک، با آدمی که سالها توی خاک حرف میزنیم.
میگوید یکی دو کتاب دیگر دارد قطور تر از این. میگویم نهج البلاغه مقصد است. انگشتهاش را اگر باز و باز کند روی نقشهی راهی که ختم میشود به علی، میبیندش. میگویم مرا ببیند! منِ به محبوب نرسیده را ببیند و عبرت بگیرد کاش.
_ببین زوم نکردم روی مقصد؟! دو سه کتاب قطور، شبیه اتوبانی پهن اگر نرسونتِت به محبوب به چه کار؟
دست میزنم به دامن مرد ایرانی که ندیدمش هیچوقت. دست میزنم به دامن تو که فکر میکنم همان مردی! میگویم به راننده که "مگر مرد ایرانی نگفت برای بلد شدن علی باید بهش نزدیک شد؟ نزدیکتر از حرفی که چسبیده روزی به زبانش؟"
میگویم محبوب زمینی را میشود با طیارهای دید، علی را اگر پیدا نکند، گم میکند. اینها را نمیگویم، عوضش دوباره و شمرده میگویم اسم این کتاب نهج البلاغه است. من و محبوبم هر دو روی نقطه سرخابی بودیم. من پایین پل، او بالاش. حول علی کتاب فراوان است. حول علی صفحه زیاد. همهشان اما فاصله دارند با خودش. نهج البلاغه کشتیِ محبوب است. میگویم این یکی را حتما بخواند، زود بخواند، زیاد بخواند و کتابت را میدهم دستش. گمان میکنم تو روزی توی همین تویوتای سیاه نشستی محبوب من. حالا نهج البلاغهات هم اینجاست. بیچاره من که ندیدمت. بیچاره من که سید خندان را بیتو باید بروم پایین.
#نهج_چسبیده_به_زبان_تو
@nnaasskk