﷽
____________________
من اگر بگویم هر شب زیر آسمان مینویسم و شما ندانید دیواری از اتاقم چند ابر آبی دارد و آسمانی که میگویم، اینجاست چند فهم و استدلال نادرست خلق کردهام؟
تغییرات در من زمانی کلید خورد که دیدم پستی در اینستاگرام عمیقا درست و حق است اما مصلحت اندیشی افراطیام اجازه نمیدهد قلبش را قرمز کنم. محتوای پست را یادم نیست اما نقطهای که در من فشرده شد، هنوز درد میکند.
تبیین احتمالا باید از باز تعریف کلمه "مصلحت اندیشی" شروع شود.
#خرق_عادت
#نفر_دوم:
جان احمدم که حالا زیر خاک است داشتم با خودم حرف میزدم. صدام بلند بود قبول. خودم دیدم فتحی روی گوش احمد خاک ریخت. داد میزدم بچهم بشوند. گفتم پول قبر ندارم. دلش برایم سوخت. فرداش که رفتم سر مزار چهار میلیون گذاشت کف دستم. دادم حافظیه سنگ سفید بیندازند برایش. گفتم احمدم ۱۷ نشده بود. عکس رنگی هم بردم. امسال زمستان که بیاید آب از قبرش نمیزند بالا.
#نفر_چهارم:
اقاجان شما که پول لازم ندارید، ما پول لازمیم. داشتید هم من یک پاپاسی توی این آهن ها نمیانداختم این آخوندها همهش را میزنند به جیب. محض آن مورد که برایم جور کردهای الان اینجایم. تو ادم خوبی هستی سید. ولی حاضرم سر به تن آدم های دورت نباشد. عوقم میگیرد ازشان. سر شما را هم شیره مالیدند...
#نفر_ششم:
آن هفته که آمدیم برای مهلا اسلایم خریدید. امروز نوبت من است. مامان! یک لحظه دعا نخوان. اصلا مگر شما نمیگفتید وقتی حرف میزنم به چشمانم نگاه کنید؟ خب من دارم حرف میزنم دیگر. مامان! با شمام. امیرعلی یک ماه است خریده. جنسش خوب است. به بابا هم گفتم گفت میخرد. بخر دیگه مادر. من قهوهایش را میخواهم. رنگ ساعت بابا. برای امیر علی قرمز است. مرد عنکبوتی هم دارد. مامان! اصلا گوش میکنید؟ مامان!
#نفر_هفتم
هم من دخیلت شدم هم شوهر بیچارهام. نمیداند از چه برزخم فقط با من آمده. مشاور گفته به پدرش نگو خوب میشود. عکس پروفایلش را نگویم هم میبیند دیگر. ببیند عکس این دختر پتیاره را گذاشته شر به پا میکند. پریشب گفتم توی اتاقش خواب است. نبود. وقتی آمد چشماش میسوخت. فحش میداد میگفت گاز زدند. دست خودم نبودها. یکباره گفتم کاش میکشتنت راحت میشدم. فرداش پیشانیاش را بوسیدم. گفتم تو را سید به ما داده. پدرت پیاز فروخته به مردم من شیرت دادم. تو خجالت نمیکشی بند این دخترک هزار کاره شدی؟ میگفت امشب باید بروم چلهم است. به عباس گفتم با دوستاش رفته ست قم.
#نفر_نهم
امینیه را زیر و رو کردیم. تو بگو یک خانه شصت هفتاد متری باشد. پایم را کردم توی یک کفش که حسن پول جمع کند از اینجا برویم. همسایه بالاییمان مالاخولیایی است. دیوانه است مریض است. مصطفی میرود توی حیاط دوچرخه سواری آنهم هفت هشت غروب، هفته پیش دنبالش کرد دست بچه را گاز گرفت. حسن میگوید صبر کن خانم صبر کن. چه صبری. صبرم طاق شده باباجان. پسرم را که از سر راه نیاوردم عین سگ پاچهش را بگیرد. فکر کن؟!! پسر گنده از استرس شاشش را توی شلوارش زد چرا؟ چون این آقا شیفت بود میخواسته استراحت کند صدای چرخ دوچرخه میرسیده به گوشش. ای بمیری از صدای دوچرخه. پسر من را گاز گرفته سید. حسن باز میگوید صبر کن صبر چی؟ کشک چی؟