eitaa logo
| نَسک |
298 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
________________________ آبی...آبی...آبی... امروز می‌خواستم چهارتا تخم مرغ را بگذارم توی پلاستیک. حواسم پرتِ برف‌های پشت شیشه شد. یکیش را انداختم تو، دیدم یکی برف شادی زده روی سرمان. بعد عدسی عینکم را پاک کردم، دیدم آنکه دکمه‌ی برف‌شادی را فشار می‌دهد تویی. این بار محکم‌تر دکمه را فشار داده بودی، دیر‌تر هم ولش کردی. کل شیشه‌ام را سفیدی پر کرد. من این سمت شیشه بودم. دلم برفِ شادی می‌خواست که گوله گوله بپاچد از آسمان. انقدر اسپری را فشرده بودی که شیشه‌‌ام کاغذی سفید شد، ماتِ مات. کاغذهای مات هم که می‌دانی آن سمتشان پیدا نیست. گلوله‌های سفید پشت شیشه آب نمی‌شدند. هر چه ها کردم از این سمت، از آن سمت شیشه دل نکندند. آبی! من برف شادی می‌خواستم اما نه آنقدر که نتوانم خودت را ببینم، می‌شود تو که آن سمت شیشه‌ای یک‌ها کنی این‌ها آب شوند؟ آبی! من برف را دوست دارم. گوله‌هاش را هم. راستش اما تو را بیشتر از برفم دوست دارم. تخم مرغ دوم را انداختم توی کیسه. یادم رفت تخم‌مرغ‌ها شکستنی‌اند. اولی تق صدا کرد. شکسته بود. آبی می‌شود بیایی نزدیک؟ این برف‌شادی‌ها قبول نیست. @nnaasskk
____________________ کمالگرایی افراطی‌ام می‌گوید سر صبر یک زیر متن( علی الحساب جایگزین کپشن) مناسب بنویس برای این جمع دوست‌داشتنی. منتها کلمات درست و حسابی، زیرمتنی که به دلِ من بچسبد دو ساعت زمانم میگیرد که تا دو هفته پیش رو دست نمی‌دهدم. کل ماجرا یک خبر است: ما، استادیاران مدرسه مبنا که مقیم تهرانیم، البته جز آنان که دلشان با ما بود و نشد بیایند، بیست و نهم دی گرد شدیم دور هم و داستان خواندیم و شیرینی خوردیم و گعده کردیم. بیش باد این گعده‌ها، برقرار باشد این جمع. @nnaasskk
____________________ یکی می‌گفت شیخی، جوانی را لب حوض مسجد دید که وضو از روی گیوه می‌گرفت. سیدی هم کنارش بود و نگاش می‌کرد، بی که چیزی بگوید. شیخ جلو رفت و به سید گفت می‌بینی منکر می‌کند و هیچ نمی‌گویی؟ از کی وضو روی گیوه درست است؟ سید گفت: _ این جوان دور حوض می‌گشت و در سرش نماز نبود. گفتم چرا نمی‌خوانی؟ گفت هوا سرد است و گیوه از پا کندن و وضو گرفتن سخت‌. گفتم تو بخوان، با گیوه بخوان! بعد سید نگاه به شیخ کرد و گفت: من نماز خوانش کردم، همین‌قدر در توانم بود، تو بیا و گیوه از پاش گیر. پیشوند استادی و حتی معلمی نمی‌چسبد روم، اندک دانشی دارم از اساتیدم و قرار است با آن، چند ده نفر را بیاورم سر خط نوشتن. قرار است بگویمشان نماز لازم است حتی با گیوه‌‌. بعد اگر کسی نمازخوان شد، برود پی استادی سخت‌گیر و سر پُر. به این فکر می‌کنم که عاقبتش خیر باشد، به اینکه اشتباه نگرفته‌باشم مسئله‌ را. به این که شروع با برکتی باشد. صدای همسر توی گوشم است که تدریس، که معلمی بَلاست، شیرین است، شیرینیش جلوی غذای اصلی‌ات را نگیرد یک‌وقت؟ نمیدانم. فردا اول است... . دعام کنید لطفا. @nnaasskk
________________________ کجام که این‌همه نیستم؟ من این‌روزها هیچ‌جا نیستم... هستم ولی نیستم. پیامی که بهتان میرسد فرستنده‌اش منم، با دستان خودم نوشته شده، کافه که قرار میگذارید منم که نشسته‌ام روی صندلی بغل شما، سوال که میپرسید منم که جواب میدهم اما هیچکدامشان من نیستم. این آدم آدم‌شناس قدری است. فهمیده نیستم؛ من مدتهاست هیچ‌جا نیستم جز توی خودم... @nnaasskk
______________________ از لحاظ روحی نیاز دارم پنج سال بگذرد و روزانه‌ای که امروز ثبت دفترم کردم بخوانم... هنوز هیچ‌جا نیستم. دو شب پیش یک فنجان اسپرسو خوردم، چهار پنج شش تا نیشگون ریز و درشت هم از خودم گرفتم که باشم،باز نبودم. سکه‌ای داشتم که روی پیشخوان بود. دو روز پیش یکی از روی پیشخوان برداشت و انداخت تویم. حالا تکانم که بدهید یک سکه توی سرم جیلینگ جیلینگ صدا میکند. تک سکه‌ام الان آن تو نشسته‌‌است. توی قلکِ بدنم. هر روز و هر شب نقشه بود که از سرم می‌گذشت. آنکه انداختش درونم آدم بزرگی است. میگفت: تو هوای دستت را نداری، حیفش میکنی. می‌گفت در این کار برای من ناقه و جملی نیست، منفعتی نمی‌برم، برای تو اما هست. می‌گفت بگذار سکه‌ات برود توی خودت، بعد تصمیم بگیر خرج چه‌ش کنی. من الان توی قلکم نشسته‌ام. دستم را گرفتم به زانوم، جمع شده‌ام گوشه‌ای، شبیه یک نقطه بزرگ. به هیچ فکر نمیکنم و به همه‌چیز فکر می‌کنم. هیچ نمینویسم و توی سرم کلمات پر و خالی میشوند. این دفترچه را میگذارم زیر تختِ پسرکی که جلویم خواب است، پنج سال دیگر می‌روم سراغش. کاش با سکه تویم پنج سال دیگر بشود چیزکی خرید. @nnaasskk
________________ کسی پنجشنبه که لیله الرغائب بود، دعایم کرد و جمعه دعاش مستجاب شد. میل و رغبتی در من از برگ‌های سبز و مواج یکی رفت پایین و پایین و پایین‌تر و به ریشه‌هاش رسید... همین. @nnaasskk
این کتاب را مبارکه برایم خریده بود؛ خطوطی هم که نوشته دل‌بر است. ماه‌ها پیش خریده همکارم، هیچوقت نشد محبتش را جبران کنم. خواستم متن بعدم را سنجاق کنم به عنوان کتابی که خریده، ایتا گفت متنت طولانی است. تنها میگذارمش.
____________________ سلام آبی. باشد حرف می‌زنم، صبر کن آب دهانم را قورت بدهم، کمی صدایش بلند است، ببخش. این روزها همیشه آب دهانم را که قورت میدهم، صداش به گوش بقیه میرسد. پرسیدی خوبی؟ میدانی من از سوال تکراری بیزارم... یک چیزی غیر از خوبی؟ من به "خوب هستی" هم راضیم، دست‌کم اینطوری دو کلمه خرجم کرده‌ای، نهه ابدا وقت نمی‌خرم! وقت سیری چند؟ اگر هم با دلار بالا و پایین میشود قیمتش الان دقیقه‌ای چند؟ من می‌فروشم. اتفاقا امشب آمدم بگویم اگر آنقدر بدهی که سوار تاکسی زرد رنگی شوم و از پلی بگریزم هر چه مانده می‌فروشم. خوب نیستم خب. یک تکه کاغذ سفید رفته توی چشمم و یک سیب گنده توی گلویم. شب‌ها بیدار میمانم که بنویسم هر کار میکنم جز نوشتن، صبح بیدار میشوم قهوه میخورم بدتر کافئینش چسبِ پلک‌هام می‌شود. تقویم می‌گوید دوازده شعبان است و من پانزدهم ها دلم نمی‌خواهد چشمام را باز کنم و همان همیشگی‌ها را ببینم. تاریخ می‌گوید سه روز دیگر پانزدهم است و من آمدم وقتم را حراج بگذارم، من از طلوع خورشید روز پانزدهم میترسم‌. که چشم باز کنم و دیوار سفید روبه‌روم سه تابلو میخ شده باشد از عکس‌های پسرکم و صدای موتور از پنجره بیاید و شیشه را بلرزاند و بعدش خاوری بوق ممتد بدهد، بخواهم بروم سرویس و... بروم سرویس دست و روم را بشویم که چه شود؟ ببین آبی، باید حرف بزنیم باهم. من میخواستم خیلی پیش‌تر بگویم اما حالام بد نیست، حالم بد است. میروم زیر دوش و بازش می‌گذارم تا هر وقت که کسی صدام کند، مات میمانم روی آدم‌ها، آخریش دو روز پیش روی راننده، طرف فکر کرد چقدر چشمام هرز میرود لابد، آبی بس نیست؟ سرم درد میکند هر روز، سیب گلوم بزرگ‌تر میشود هی، حوصله ندارم موهام را سشوار بکشم میچپانم توی روسری گلدار نخی کم شود خیسیش، حال احوال پرسی از آدم‌ها را ندارم، یک به یک میروند و دورم از خالی بودن حقیقی‌شان به واقعی‌ میل میکند، دستم پیش و پس از غذا میلرزد، از گرسنگی نیست امتحان کرده‌ام. قبول کن تو خیلی صبرت زیاد است آبی. من مثلت نیستم. پسرک دوبار تمنای آب بازی کند سوم‌بار یک سفره پلاستیکی می اندازم و آب میدهم دستش. من تشنه‌ام آبی، تشنه نباشم چیزی توی گلوم گیر کرده که اگر نرود پایین خفه‌‌ام میکند. آب دهانم که با صدا می‌رود زیر، آدم‌ها چشمشان را تنگ میکنند و لب و سرشان را کج که آب بخوری بهتر نمی‌شود؟ آبی! آب بخورم چه؟ بهتر نمیشود؟ آب داری توی کیفت؟ من هنوز پای فروشش هستم، فروش این دو روز و روزهای مانده‌م. پانزدهم بدترین روزم میشود اگر با صدای موتور هوندای پست‌چی منطقه ۱۳ چشمم را باز کنم. مگر نگفتی حرف بزنم؟ کو همدلیت؟
... "از پیمبر شنیدم امیدبخش‌ترین نشان خدا، آنجاست که میگوید نماز را در دو طرف روز به پا دار و نیز در ساعات آغازین شب، که البته حسنات و نکوکاری‌ها، سیّئات و بدکاری‌ها را نابود می‌سازد." این کلام کسی است که سالها پیش چنین شبی معاویه‌نامی خواسته او را روی زمین نبیند دگر. کلام اشاره به آیه ۱۱۴ سوره هود است. آنکه نامش معاویه با امید توی زاویه است یا با حسنه یا با مازی که دوسرش برد است؟ دو گزینه پیش روی شماست: یکم، بمانید و بازی کنید، دوم، انصراف دهید. چندی پیش شنیدم که کیومرث پور احمد انصراف را خواسته، غمگین شدم، داغ شدم، این که دو سرش برد بود، انصراف چرا آقای پوراحمد؟ تنهاتر، غریب‌تر، حزین‌تر و فرسوده‌تر از علی مگر داریم؟ علی گفته چشمانش برق زده وقتِ شنیدن این خبر که حسنات سیئات را می‌برند در. من گزینه اول را انتخاب میکنم. . @nnaasskk
____________________ دختر همسایه‌مان هر روز داستان(استوی)تازه میگذارد توی صفحه‌اش. خانه‌شان طبقه اول ساختمانی است که ما طبقه چهارمش. موزيک ویدئوت را دختر همسایه گذاشته بود آقای یراحی. بعد وقتی رفتم نانوایی آمده بود از هایپر سر کوچه ژامبون بخرد. مثل همیشه زیر لب سلام کردیم بهم. ده بار شنیدمت. صد بار پس و پیش رفتم. پی چیزی می‌گشتم. اهل شمالم. هوای آنجا بد نیست. ساکن تهرانم، هوای اینجا اغلب زرد است و کبود. انگار یکی با کفش گلی پا گذاشته باشد توش. تابلوی خطر غرق شدن را زیاد دیده‌ام. اعلامیه پسر‌ها و دختر‌های جوان را زیاد دیده‌ام. از آنها که روش با فونتی دفرمه می‌نویسند "حلالم کنید"، زیاد دیده‌ام. نه که عاشقی و آغوش و بوسه و اعتراف سرم نشود‌! نه! پیدا نمی‌شدم توی موسیقی تازه شما. لباس‌هام خیس شده، چسبیده بود به تنم. دختر همسایه یک استوری دیگر گذاشت. ایستاده بود لب ساحل. باد موهاش را در هوا تکان می‌داد. قشنگ بود. تاب می‌خورد. با طراوت و براق. من موهام را گوجه‌ای بسته بودم زیر روسری سیاه. گفتی هوا را صاف کن و "صاف" را سه بار تکرار کردی. دلم میخواست هوا را صاف کنم با بودنم‌. یکی در من آهنگ شما را شنید و یکهو غریبه شد، با شهرش، با دریا، با دخترهمسایه‌‌اش. من هوا را صاف نمیکردم چرا؟ من آن کفش گِلی توی آسمان تهران بودم؟ سایز کفشم چند؟ شبیه من چند تا؟ موج گوله شد زیر پام و نزدیک بود کله پا شوم. چرا نبودم بین کلمات شما؟ روسری‌م را امسال خریده‌ام. دو ماه پیش‌. پشت ویترین لباس‌های محرمی. ببین گِلی نیست!؟ یکی در من از طناب قرمز فاصله گرفته است. گفتی روسری‌تو در بیار و یکی در من می‌رود که از خط خطر بگذرد. هر چه سوت میزنند بها نمی‌دهم. ولوم موزیک را میچسبانم به سقف. دوباره صدات را پس و پیش می‌کنم. هیچ‌جایی نیستم. انگشتام می‌لرز‌د؛ مثل همیشه وقتِ اضطراب شدید. گفتی برقص و صدای توی گلوم، با همه توان اندامش را لرزاند. گفتی بغض و دریای زیر پام عن قریب بود که اقیانوس شود. خواندی "موهاتو باز کن بذار غرق بشن تو موهات" و مطمئن شدم غریق نجات هم نمی‌فرستی برایم. من کدام نقطه‌ی کدام کلمه‌ات بودم؟ امروز دختر همسایه‌مان خبر دستگیری‌ات را داستانِ صفحه‌اش کرده‌ بود. دلم نسوخت؟ خوشحال شدم؟ معلوم است پی هر چیزی می‌گشتم توی شعرت الا دستگیریت. دختر همسایه را کم می‌بینم. حتما داستان تازه‌ای می‌گذارد فردا. او هم به غرق کردنم فکر میکند؟ به اینجای شعر که می‌رسد صداش را بالاتر می‌برد یا پایین تر؟ _روسری‌تو باز کن، بذار غرق بشن تو موج موهات. @nnaasskk
____________ عکس از آخرین جلسه بیهقی‌خوانی است. شیوه‌ی روایت ارنست همینگوی را گذاشتیم پهلوی روایت ابوالفضل‌خانِ بیهقی! یک‌جا نشستن را دوست ندارم، جاده را بسیار دوست دارم. نه دوست نداشتنِ یک‌جانشینی ارزش روایی دارد، نه دوست داشتن مکانی سینمایی مثل جاده. گیریم جزئیاتی هم به جاده‌ بدهم. آسمانِ روی سرش سرمه‌ای یا نیلی باشد، کوه و دره گوشواره‌های مدرن و نامتقارنش، تابلوهای شبرنگ و دیگر اکسسوریش با جلالی بی‌همتا. باز حرف همان است که بود. باز من جاده را دوست دارم و یکجا نشینی را نه. اینطور نمی‌شود. چیزکی باید باشد این میان. جمله‌ام لباسی نو به تن میکند اگر بگویم جاده را فقط و فقط برای این دوست دارم که یکجا می‌نشینم. که به جبر یکجا مینشینم؛ صافِ صاف. جاده رنگ به رنگ می‌شود اگر بشنود عوض چراغ‌ها و درخت‌ها و تاریکی و سکوتش، عاشق لیلی‌ای سیاه‌چرده شده‌ام به نام یکجانشینی. نشستن اگر روی صندلی‌ام نرم باشد با روکشی مخمل که میرود و جاده‌ای چهارفصل را نشانت می‌دهد کِی بَدریخت و طاقت فرساست؟ تابستانی که گذشت، هر دوشنبه صبح، شش صبح، جمع شدیم با عده‌ای و بیهقی خواندیم. بیهقی به صبح‌های خیلی زود می‌گوید "سخت پگاه". هشت هفته گردِ هم جمع شدیم و بیهقی خواندیم. یک ساعتی نشستیم روی صندلی‌های چرخ‌دارمان. منِ یکجا ننشین زدم به جاده‌ی ادبیات کلاسیک و خواب از سرم پرید. بیهقی خودرویی لوکس و باکیفیت بود. آرواره‌ها و اسکلتی قوی داشت و موتورِ تعمیر نشده‌اش مثل بنز کار می‌کرد. می‌‌زد به دلِ کوه‌ها و تونل‌های بلندِ جملات بیهقی و صدای زوزه بادِ حبس شده در تونل، توی سرمان می‌پیچید و آدرنالین تولید می‌کرد. کاش جاده کش بیاید. مشتاقیم پاییز هم بزنیم به جاده. دمی بنشینیم یکجا و سوار بر مادیانِ قلم بیهقی بتازیم و مناظر بکر و تازه ببینیم. پاییز هم صبح زود جمع می‌شویم، روزش اما دوشنبه باشد یا پنجشنبه پیدا نیست، به شور میگذاریمش. دلتان اگر جاده خواست پیغامی به جناب صاحبدل بدهید‌. @MRAJAS @nnaasskk
________ سلام آبی‌. بین کابینت‌ها و کمد‌های آشپزخانه دنبال شکلات تلخ‌هایی گشتم که هفته پیش خریده بودیم. نبود. میخواستم بریزم توی همان کاسه‌ چینی که گل‌های صورتی دارد، بیارم دم خانه‌تان. میدانم تلخ دوست نداری، ما همه شکلات‌هایمان تلخ است ببخش. نبود و کشو‌های یخچال را زیر و رو کردم پی چند تا سیب. پوست‌هایشان چروک خورده بود، زشت میشد بیارم برای شما. کشو را گشتم، کشمش پلویی بود فقط‌. گذاشتمش روی پیشخوان. باید میدیدمت آبی، باید میدیدمت! شده به بهانه یک کاسه کشمش پلویی مرغوب خراسان. باید می‌پرسیدم حالا نماز آیات بخوانم یا نخوانم؟ دست‌خالی نمی‌شد آمد. دیشب که بین گروه‌ها و خبرها میگشتم عکس‌های غزه را دیدم. رفتم توی یکی از گروه‌های دوستانه و از بچه‌ها پرسیدم: "یعنی حالا نمازمان قضا شد؟ چقدر زود آفتاب زده امروز؟" گفتند اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی میکند‌. آمدم بپرسم اگر پدیده طبیعی نبود چه بود؟ چی غیر خورشید میتواند یک شهر را روشن کند؟ این همه نور از اتاق بچه‌ها و هالوژن‌ پارک‌ها و پرژکتور ورزشگاه‌ها و تلوزیون‌های توی خانه‌ها نمیتوانست باشد. شبِ غزه روز شده بود. من شنیده بودم ده بیست روزی هست  برق ندارند آنجا، اینهمه روشنی از کجا آمده بود پس؟ اینجا تاریک تاریک بود و صفحه‌ گوشی‌ام نور می‌انداخت روی صورتم و روی بالش نرمِ زیر سرم. بالشم به اندازه‌ای فرو رفته بود که گردنم درد نگیرد. روکشش آبی آسمانی بود و بوی سافتلن طلایی میداد. بعد فیلمی را باز کردم که روشنایی رفته رفته بیشتر میشد و صداهاش بد بود. بلند بود. خیلی بلند. طلوع که صدای بلند ندارد، سرخ نباید باشد. همان وقت بود که پی شکلات و کاسه‌ی چینی و سیب رفتم تا بیایم دم خانه‌ات. باید می‌آمدم و میپرسیدم ازت که حالا نماز آیات بخوانم یا نه‌. اینکه شبی یکهو روز شود، شهری یکهو برهوت شود، آرامستانی یک عالم آدم و بچه بخورد و یکهو شکمش چند سایز بزرگ شود نماز آیات ندارد؟ روسری نبستم. چادر را سفت گرفتم زیر چانه که تکان نخورد. من همیشه دست‌خالی و دست‌پاچه می‌آیم پِی‌َت. ببخش‌ آبی. "خورشید غزه چند ساعتی زودتر از همیشه طلوع کرده بود انگار، شما هم دیدید؟" وقتی پرسیدم ایستاده بودی توی چهارچوب در، دست‌هات را گرفته بودی روی صورتت که نبینمت باز. ریشت خیس بود. انگار تازه وضو گرفته بودی‌. گفتی کار از سر درد شما گذشته، غصه پشت غصه است. گفتم خب بیایید قربانتان شوم، بیایید. و روم نشد بیشتر زار بزنم جلوی در خانه. ترسیدم همسایه‌ها بی‌خواب شوند. ایستاده بودی توی چهارچوب در و روبه روم فقط بغلت را داشتم. سینه‌ای فراخ که قدر همه‌ی آدم‌های جهان جا داشت. چادرم را صاف و سوف کردم که نپرم توی بغلت‌‌. تعارفم کردی بنشینم پای سفره شیر و خرما بخورم. گفتی: "اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. صبح کاذبه، خورشید بعدش طلوع می‌کنه". خواستم کفشم را در بیاورم و بیایم پای سفره‌، خوردم به دیواری صاف و سفید که نه دری داشت نه چهارچوبی. حالا سوالی به سوال‌هایم اضافه شده آبی! اینکه یکهو غیبت زده، اینکه تو را ندارم، اینکه تو را نداریم نماز آیات ندارد؟ این همه سال که نداشتیمت نماز آیات داشت خب! حالا باید قضای چند تاش را به جا بیاورم؟ صبح کاذب کفاره نماز آیات‌هایی است که نخواندیم لابد. غیب شدن تو چه کم از سیل و زلزله دارد؟ @nnaasskk