#پیشنهاد
✏️اینجای کار را دیگر نخوانده بودیم. دلم می خواهد دهان خر را با جفت دست هایم بگیرم و خفهاش کنم. ای لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. از اوّل تا آخر آوازش ده ثانیه طول میکشد. دل توی دلمان نیست. الان است که لو برویم و دشمن متوجّه ما بشود. آواز الاغ که تمام میشود، دوباره آواز دیگری را شروع میکند. احمدرضا میگوید: «نگفتم این جاسوس دشمن است؟!» و با خشم چنان با لگد به پشت خر میزند که خر آوازش را نیمهکاره رها میکند و جفتک میاندازد و چهار نعل به طرف خاکریز دشمن میدود. – این چه کاری بود؟ چرا خر را فراری دادی؟ احمدرضا میگوید: «بگذار برود گم شود خر نفهم! حالا باید خودمان هم در برویم. الان است که لو برویم. چنان زدم که دیگر هوس نکند بیموقع آواز بخواند»
چارهای نیست. برخالف مسیر خر میدویم و خودمان را از منطقه دور میکنیم. به داخل مواضع خودمان که میرسیم، نمیدانیم از خجالت به حاجی چه بگوییم! بگوییم حریف یک الاغ نشدیم؟ حاجی خودش به استقبال ما میآید؛ با دیدن چهرههای عرقکرده و سرهای پایینافتادهمان مثل اینکه ماجرا را حدسزدهباشد، میگوید: – به به! دو تا پهلوان، احمد! چقدر زود برگشتید؟! بالاخره کار خودتان را کردید؟!
این جملۀ آخر را طوری می گوید که یک لحظه گمان می کنیم متوجّه خراب کاری ما شده و به ما طعنه میزند امّا حاجی اهل این حرف ها نیست. می نشینیم کنارش و با خجالت، همه چیز را برایش موبه مو توضیح میدهیم. حاجی می خندد و بعد میگوید: «آن پانزده تا مین را هم به باد دادید؟ فقط باید مطمئن شوم که کوتاهی نکردید!» نمیخواهم دروغ بگویم. اشاره به احمدرضا می کنم و می گویم: »به نظر من این لگد آخری که احمدرضاخان به الاغ زد، اضافی بود!
روزهای سخت ما خیلی زود میرسد. مین هایی که قرار بود برسد، هنوز نیامده است. اگر جلوی دشمن مین گذاری کرده بودیم، حالا خیال مان راحتتر بود. تمام نیروها منتظر حملۀ دشمن هستند امّا یک روز، دو روز، سه روز میگذرد و خبری نمیشود. بچّه های شناسایی همین روزها در یک عملیّات محدود، یک عراقی را اسیر کردهاند تا اطّالعاتی از او بگیرند. اسیر حرف های عجیبی میزند: – عملیّاتی در کار نیست. فرماندهان ما بعد از بررسی های یاد به این نتیجه رسیده اند که با وجود هزاران مینی که ایرانی ها توی دشت کار گذاشته اند، تلفات سنگینی خواهیم داد! – هزاران مین؟ شما از کجا فهمیدید؟اسیر بعثی لبخند کنایه آمیزی میزند و میگوید: »خیال کردید ما الاغ هستیم؟ ما آن الاغی را که بار مین رویش بود، گرفتیم… همۀ ما از تعجّب شاخ درآوردیم. آنقدر مین اضافه آوردید که بار الاغ کردید که به عقب بفرستید امّا خبر نداشتید که الاغ با فرارکردنش به سمت مواضع ما، همه چیز را لو داد.« همه به هم زل زدیم و در میان بهت و حیرت اسیر دشمن، همراه با حاجی با صدای بلندی از ته دل خندیدیم… .
#دفاع_مقدس
#طنز
نو+آوینه مرکز رشد انسان های رسانه ای👇
https://eitaa.com/noavine