#خاطره_شهید
🌷 خاطره اي از طلبه شهيد محمدرضا شفيعي اسفاد
🎤 راوی: عزت ابو ترابی
💠 هنگامی که فرزندم به شهادت رسید، جنازه اش را به دلیل اینکه قطعه قطعه شده بود به من نشانش ندادند.
💠 شبها زیاد گریه می کردم به خاطر اینکه نتوانستم هنگام دفن او را ببینم یک شب در خواب ایشان را دیدم که به طرف من می آمد، او را در آغوش کشیدم و او را بوسیدم وحالش را پرسیدم.
💠 ایشان جایش را برایم توصیف کرد و جویای حال پدرش شدم گفت او را می بینم ولی این طور که من آزاد هستم و به بیرون می آیم او نمی تواند، و از خواب بیدار شدم و دیگر از ندیدن جنازه ایشان ناراحت نبودم.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🌷 خاطراتي از شهيد سيد محمد هاشم اميني شواراب سفلی
🎤 راوی: ماشاء الله سالار پور
🔰 لحظه و نحوه شهادت
🌀 دو روز بعد از عملیات کربلای یک که منجر به آزاد سازی مجدد شهر مهران شد، قرار بود من به همراه تعدادی از برادران تخریب جهت پاکسازی منطقه برویم.
🌀 آقای امینی که مسئول عقیدتی تخریب بود نیز اصرار کرد که به همراه ما برای پاکسازی بیاید، من اجازه ندادم، بعد از رفتن ما ایشان موافقت آقای یوسفی را می گیرد و با بچه های تخریب جهت پاکسازی به میدان مین می رود و در طی چند ساعت تعداد زیادی از انواع و اقسام مین های عراقی را خنثی می کند و بعد با مینی که به صورت تله ای کاشته شده برخورد و مین عمل می کند و ایشان به درجه رفیع شهادت می رسد.
🌀 وقتی ما از خط با یکسری غنائم به طرف سنگر اجتماعی مان در عقبه نزدیک شدیم، متوجه شدیم که بر خلاف غروب روزهای قبلی سر و صدای و گریه و شیون زیادی از داخل سنگر می آید، تعجب کردیم که چه قضیه ای پیش آمده که بچه ها اینطور ناله و بی تابی می کنند. ـ در حالی که ما خوشحال بودیم که توانسته ایم یکی از نفر برهای فرمانده عراقی را با خودمان به غنیمت بیاوریم، سئوال کردیم. گفتند: حاج آقای امینی در میدان مین به درجه رفیع شهادت نائل آمده است، آن شب بچه های تخریب مراسم باشکوهی را به یاد ایشان برقرار کردیم.
🔰 حالات معنوی قبل از شهادت
🌀 عملیات کربلای یک در منطقه مهران بود، بچه ها برای عملیات آماده و عازم خط شده بودند نوار کاستی از مداح اهل البیت، حاج آقای آهنگران در رابطه با حضرت قاسم گوش برادران را نوازش می داد که متن شعرش این بود: ( قاسم رزمنده ام دل ز دنیا کنده ام ) مرحوم شهید امینی نشسته بود در عقب تویوتا و همین طور با خودش زمزمه می کردند و اشک می ریختند دقت کردم دیدم ایشان شعر را بر عکس می خواند: هاشم دل خسته ام دل ز دنیا بسته ام، به گمانم این بزرگوار در همین عملیات به شهادت رسیدند با اینکه دل از دنیا کنده بود.
🔰 عشق به جهاد
🌀 در یگان دو روحانی داشتیم که بسیار خوب و فعال بودند که هنگام عملیاتها با بچه های تخریب وارد عملیاتها می شد.، یکی از آنها حاج آقای واعظی بود و دیگر آقای امینی که به خاطر حساسیت کار تخریب به عنوان روحانی آموزش با بچه های تخریب کار می کرد، و علاوه بر آن در بحث نماز جماعت و مراسم ادعیه شرکت فعال داشت.
🌀 یک روز در اهواز آقای امینی به خانواده اش تلفن زد در آنجا از صحبتهایش متوجه شدم که خداوند بچه ای به ایشان عطاء کرده و اسم او را محمد صادق گذاشتند، بعد از این تلفن من با خود گفتم الان ایشان درخواست مرخصی می کند تا به دیدن خانم و فرزندش که تازه به دنیا آمده برود. ولی ایشان این کار را نکرد تا آخر آموزش ماند و حتی بعد از آن هم به مرخصی نرفت.
🌀 یک شب ساعت ۱۰ الی ۱۱ شب بود که دیدم که ایشان متکایی را به بالا و پایین می اندازد و آن را در بغل می گیرد و با صدای بلند محمد صادق، محمد صادق می گوید. من گفتم: حاج آقا از این کار دست بردار و به دیدن فرزندت برو.، ولی باز هم او برای دیدن فرزندش نرفت و جلوی نفس خود را گرفت.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
نفوس مطمئنه
#معرفی_شهید 🌷 طلبه شهيد غلامرضا #اسماعيليان ☀️ تولد: ۶ شهریور ۱۳۴۴ 🥀 شهادت: ۱۴ فروردین ۱۳۶۱ 🔸 سم
#زندگینامه
🌷 طلبه شهید غلامرضا اسماعیلیان
🌕 غلامرضا اسماعیلیان فرزند حسین در سال ۱۳۴۴ دیده به جهان هستی گشود.
🌕 محله قدیمی سرتراز در شهرستان گناباد در هرم تابستان، بهار ولادت مولودی را به جشن نشسته بود که زینت بخش کتاب شهادت گردید.
🌕 دستان سبز پدری کشاورز بر آستان فیض دوست بالا رفته بود تا شکر گذار عطیهای آسمانی گردد.
🌕 غلامرضا که نشانهای از ارادت خانوادهای ایمانی به ساحت یکی از بهترین بندگان خدا امام رضا (علیه السلام) بود، کودکیهایش را در جست و خیز کودکانه پشت سر نهاد، گلبرگهای جانش از زلال مهربانیها و عواطف مادر و پدری با طراوت، شاداب شد.
🌕 خیلی زود در محضر قرآن زانوی ادب به زمین نهاد تا آیههای نور را بشنود، چشم جان را به نور وحی بینا ساخت، آهنگ دبستان نمود.
🌕 سال ۱۳۵۰ بود، دوره دبستان را که پشت سر نهاد در انتخابی هدفمند، رهسپار حوزه علمیه شد، حوزه علمیه امام رضا (علیهالسلام) آغوش گرم از طهارت خود را گشود تا این غنچه نور را مطهر سازد.
🌕 شهید اسماعیلیان خیلی زود با نماز و مسجد خو گرفت. او در آغوش پاک محراب و در سایه سار زلال معونیت نردبان کمال معبود را طی کرد.
🌕 او آنگاه که در حوزه علمیه نیز مشق عشق مینمود در سر، جز وصل، چیزی نمیپرورانید. صبوری، وقار، ادب و دست کمکی که در فراز بود اسماعیلیان را دو چندان زیبا ساخته بود. او آنگاه که عزم میدان دفاع نمود نیز انگیزهای جز رضای خدا و خدمت به ملّت مسلمانش نداشت.
🌕 شانزده سال بیشتر نداشت که به هر تقلّایی بود توانست مجوز حضور در میدان را بگیرد و به خیل کبوتران پرواز بپیوندد.
🌕 او از نسل سینه سرخان عاشقی بود که حجابهای تردید را از آیینه قلبش پاک کرده بود، شهید اسماعیلیان، اسماعیل وار به مسلخ عشق رفت و در تنگه چزابه در فروردین سال ۱۳۶۱ شاهراه عروج را در نوردید.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#خاطره_شهيد
🎤 راوی: خواهر شهید
♻️ دردی شیرین( تولد شهید)
🌕 شب از نيمه گذشته است مادر در خود دردي احساس ميکند. لحظات درد و تنهايي است. به تکاپو ميافتند. بايد هرچه زودتر قابله را بر بالين مادر حاضر سازد. مادر را ميگذارد و به دنبال قابله محل ميرود. حالا ديگر مادر مانده است و تنهايي و دردي که در اوج تلخياش شيرين است.
🌕 مادر سر را بر کرسي نهاده و آرام درد ميکشد. ناگاه حالتي شاد به سان مکاشفه رخ ميدهد. صدايي و پس از آن درب باز ميشود نوري صحن خانه را روشن ميسازد. يا امام رضا! و در کمتر از آني مولودي طاهر، آرام در کنار مادر آرميده است.
♻️ مرغ بی قرار
🌕 غلامرضا دو مرغ داشت که به آنها علاقمند بود و از آنها مواظبت مينمود، حيوانهاي زبان بسته هم متقابلاً به غلامرضا خو کرده بودند.
🌕 زماني که غلامرضا ستاره شد و آرايش طاق شهادت گرديد قرار مرغکان زبان بسته هم بيقرار شد، بال يکي از اين دو مرغ بدون آنکه زخمي برداشته باشد شروع به خونريزي کرد و در نهايت هم چهلم شهيد که به سر آمد، جان داد.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🌷 همسر شهید حجت الاسلام مهدی مالامیری: موقع خداحافظی بهش گفتم انشاالله با شهادت برگردی، رفت وشهید شد اما برنگشت، یادم اومد همیشه به شوخی میگفت: زحمت تشییع جنازهام رو به کسی نخواهم داد!
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🌷 شهید مصطفی صدر زاده
🎤 راوی مادر شهید
♻️ خانه مان روضه امام حسین بود، مصطفی آن زمان ۴ سال داشت.
♻️ اواخر روضه نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد.
♻️ بلافاصله یکی از همسایه ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات مرد!
♻️ از ترس خشکم زده بود و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه یا اباالفضل العباس بودم، همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما، سرباز و فدایی شما...
♻️ بعد هم به آقا متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد، و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت، سرش شکسته بود اما به خیر گذشت، از این نذر سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم، فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری هر سال در روضه پخش میکردم.
♻️ این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🌷 شهید عبدالله معیل
🎤 راوی: مادر شهید
🔸 همیشه ظهرها و مغرب مسجد بود، خیلی به نماز علاقه داشت، هنوز هفت سالش تمام نشده بود، ولی می گفت اگر من را برای نماز صبح بیدار نکنی، مدرسه نمی رم...
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🥀 شهید کمیل #قربانی
🎤 راوی مادر شهید
❄️ از سپاه که به خانه بر می گشت، اجازه نداشتم هیچ کاری انجام بدم، تا نزدیک مبل منو بدرقه می کرد و می خواست استراحت کنم.
❄️ خود به آشپزخانه می رفت و کارهای سفره رو انجام میداد، بعد هم از من و پدرش میخواست برای صرف غذا بیاییم.
❄️ آخر سر هم سفره رو جمع می کرد و ظرف هارو میشست، وقتی بهش می گفتم: کمیل جان شما خسته ای برو استراحت کن، جواب میداد: ( مادر جان این دنیا محل استراحت نیست! من جای دیگه باید استراحت کنم).
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🥀 شهید مصطفی #ردانی_پور
🎤 راوی: برادر شهید
🦋 مصطفی طلبه ای بود که روز های آخر هفته را به کارخانه گچ می رفت و کار می کرد، و پولی را که به دست می آورد به دیگران کمک می کرد.
🦋 هر هفته سه شنبه ها پیاده به سمت جمکران می رفت، عاشق بود .... خودش را وقف اسلام کرده بود.
🦋 بعد از پیروزی انقلاب فرمانده یاسوج شد، مصطفی عاشق گمنامی بود، دوست نداشت کسی او را بشناسد، خدا هم خواسته اش را بر آورده کرد.
🦋 او سالهاست که گمنام و بی نشان در ارتفاعات غرب مانده، مصطفی به راستی مصطفی بود او برگزیده خدا بود
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🥀 شهید احمد علی #نیری
🎤 راوی: آیت الله حق شناس
🦋 به جز بنده و خادم مسجد، احمد علی هم کلید مسجد را داشت، من یک نیمه شب زود تر از ساعت نماز راهی مسجد شدم، به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.
🦋 من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین...! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!! من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقای خودمان مشغول نماز است، بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده ام به کسی حرفی نزنید.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🥀 شهید کمیل #قربانی
🎤 راوی نزدیکان شهید
🌷 گاهی تحمل وضعیت فرهنگی و محیط دانشگاه واقعا برایش سخت می شد، اما وظیفه اش درس خواندن و ارتقاء سطح علمی بود.
🌷 در کلاس که می نشست، نزدیکترین صندلی به استاد را انتخاب می کرد، یا سرش در کتاب بود یا نگاهش به استاد.
🌷 بین کلاس ها هم بیشتر وقت ها می رفت سر مزار شهدای گمنام، جز در موارد ضروری وارد محوطه دانشگاه نمی شد.
🌷 خوب یادمه که پیرزنی در همسایگی شان بود که به او خاله می گفتند، خاله هر کاری داشت به کمیل می گفت، و کمیل هم بی درنگ برایش انجام می داد، در رفت و آمد های خانه ی خاله یک بار هم نشد سرش را بالا بیاورد نگاهی به صورت او کند.
🌷 خاله چند باری به شوخی گفته بود: من جای مادربزرگ تو هستم چرا اینقدر سرت رو پایین می کنی..! کمیل اما اعتقاد داشت نامحرم نامحرم است، و هیچگاه نظر به صورت کسی نمی انداخت، پیر و جوان هم برایش تفاوتی نداشت.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🥀 شهید مرتضی #آوینی
🎤 راوی نزدیکان شهید
🍁 به نقاشی و نویسندگی خیلی علاقه داشت و خیلی چیز ها می نوشت، حتی یک کتاب هم قبل از انقلاب نوشته بود، که موضوعش در مورد ناراحتی مردم و فقر و تنگدستی بود ولی الان در دسترس نیست.
🍁 یادم هست از همان زمانی که به دانشکده می رفت در مورد این موضوعات حساس بود
🍁 یک روز زمستان وقتی از دانشکده به خانه آمده بود دیدم پالتوش همراهش نیست، پرسیدم پالتوت کجاست؟گفت:دادم به کسی، از این کار ها زیاد می کرد.
🍁 بچه های دانشگاه خیلی دوستش داشتند، و او هم برای همه احترام قائل بود و با همه دوست بود، چه دانشجویان دوره های بالاتر و چه با بچه های پایین تر، آدم ناشناخته ای نبود، بسیار انسان بود چرا که اصلا نسبت به بچه ها بی تفاوت نبود، مثلا اگه کسی مشکل مادی داشت یا مشکل احساسی داشت، مرتضی با او هم دردی و همفکری می کرد و سعی می کرد مشکلش رو حل کند.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
نفوس مطمئنه
#خاطره_شهید
🥀 شهید حجت الاسلام سید مجتبی #صالحی
🎤 راوی دختر شهید
🌕 سال ۶۲ کلاس اول راهنمایی بودم، یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم شهر خوانسار برای او مراسم گرفته بودند.
🌕 بنابراین مادر و برادرم هم خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم، وقتی وارد مدرسه شدم دیدم برای پدرم مراسم تدارک دیده اند.
🌕 پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد.
🌕 در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم.
🌕 ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضاء کنند و فردا ببرم، به فکر فرو رفتم چه کسی برنامه را برایم امضا کند، وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد.
🌕 در خواب پدرم را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم.
🌕 پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟ گفت: نه نخوردم! به آشپز خانه رفتم تا برای پدرم غذا بیاورم. پدرم گفت: زهرا برنامه امتحانیت رو بیار تا برات امضا کنم. گفتم آقاجون کدام کارنامه؟
🌕 گفت: همان برنامه امتحانی که امروز توی مدرسه دادند، رفتم و برنامه امتحانی را آوردم، اما هرچی دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد، میدونستم که پدر هیچوقت با خود کار قرمز امضاء نمی کنه.
🌕 بالاخره خود کار آبی را پیدا کردم و به پدرم دادم و رفتم آشپز خانه اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم.
🌕 گریان به دنبال او دویدم اما دیگه پیدایش نکردم، صبح از خواب بیدار شدم، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که امضاء شده بود، یک باره خواب دیشب در ذهنم تداعی شد.
🌕 پدرم در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی و امضا کرده بود...
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
همیشہباوضوبودموقعشهادتهمباوضوبود
#دقایقےقبلازشهادتشوضوگرفتوروبہ
منگفتانشاءاللہآخریشباشہ..
#شھیدمحمودرضابیضایی