eitaa logo
🚩سربازانقلاب| سیدفخرالدین موسوی
17.9هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
274 فایل
🚩 درگاهی برای معرفی #شبکه_نفوذ @fakher56 گروه متصل: https://eitaa.com/joinchat/1366360084C09602dbad0 کانالهای دیگرم: @mostanadsazam @parvandeha @roshana_media
مشاهده در ایتا
دانلود
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.» ‏‪| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم | 💡شبکه نفوذ | سیدفخرالدین موسوی 🆔@nofoz_shenasi👈عضو شوید ♦️آرشیو پرونده ها (اینجا) https://eitaa.com/parvandeha
ان را كه خبر شد، خبرش بازنيامد نزديك ظهر بود كه به اسارت دشمن بعثي افتادم وهوا به قدري گرم بود كه مي شد روي سنگها روغن ريخت وتخم مرغ املت كرد.دستهاي مرا از پشت بستند ومرا به عقب كاميوني پرت كردندكه با صورت به كف كاميون افتادم ، خودم رو جم جور كردم و در گوشه اي نشستم ، ديدم سربازي در كف كاميون افتاده و پشت هاي تنش مانند پوست درختان كه پيچ مي خورد در آمده و از فرط تشنگي در حال جان دادن بود و من و ديگر اسرا چون دستمان از پشت بسته بود نمي توانستيم به او كمك كنيم. دائم به خودم مي گفتم كمكش كن،كاري بكن .آهن هاي كف كاميون بقدري داغ بود كه انگاري زيرش فر روشن كرده باشند. نگهبان عراقي در نزديك در عقب كاميون مواظب ما بود ،هرچه فكر كردم كه با عربي به او چيزي بگويم چيزي يادم نيامد فقط كلمه هايي يعني آب به خاطرم آمد. آنقدر نگاه نگهبان كردم تا نگاهش به نگاه من افتاد وبا اشاره و ايما به او گفتم :ماء ماء يعني آب آب وبه سرباز نگاه كردم ، او منظور مرا فهميد و يكي دو درب قمقمه به او آب داد وسرباز چند لحظه بعد شهيد شد و او در بين راه در گوشه اي انداختند و ديگر از او اطلاعي ندارم ولي چهره اش را هيچ وقت از ياد نمي برم. بعضي اوقات با خودم فكر مي كنم كه شايد از دست من عصباني باشدكه نگذاشتم مانند امام حسين (ع) و يارانش تشنه شهيد شود ، خدا آنها را رحمت كند و با امام حسين محشورشان بدارد؛ آمين. راوي: رزمنده كاظم قنبري ‏‪| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم | 💡شبکه نفوذ | سیدفخرالدین موسوی 🆔@nofoz_shenasi👈عضو شوید ♦️آرشیو پرونده ها (اینجا) https://eitaa.com/parvandeha
بسم رب الشهدا و الصدیقین اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ " ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ... بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ... نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه! بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! " برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه! چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ... دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ... گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم کپی کن! نوش جونت: http://morovvat.blog.ir/ ‏‪| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم | 💡شبکه نفوذ | سیدفخرالدین موسوی 🆔@nofoz_shenasi👈عضو شوید ♦️آرشیو پرونده ها (اینجا) https://eitaa.com/parvandeha