📕کتاب داستان نقشه جاسوس
🔷قسمت اول - بخش ۱
روزنامه را گرفته بود روبه روی صورتش. مثلا میخواست نشان بدهد که در حال
مطالعه است! امیر آن طرف اتاق نشسته بود و داشت چیزهایی را توی ورق
مینوشت... خوب می دانست که هم اتاقی اش خوش ندارد کسی توی کارهایش دخالت کند؛
اما فضولی داشت می گشتش! یعنی امیر داشت توی آن ورقها چه مینوشت؟
به آرامی، خودکاری را از میان کتاب کنار دستش برداشت...
بعد وسط روزنامه را یواش یواش سوراخ کرد. تا اینجای عملیات خوب پیش رفته
بود. امیر سرش توی کار خودش بود و به اطراف توجهی نداشت. روزنه کوچکبود. نمیشد درست و حسابی کارهای امیر را دید زد. کمی فکرکرد... آن طرف تر، گوشت کوب
آهنی، کنار سفرهی ناهار، چشمک میزد.
همینطور چشمی، قطر سر گوشت کوب را اندازه گیری کرد و دید مناسب کارش است! در
یک فرصت طلایی که امیر برگشت تا چیزی را از توی کیفش بیرون بیاورد، دست دراز کرد و
گوشت کوب را برداشت...
بعد آن را در روزنه ای که با خودکار ایجاد کرده بود، قرار داد...
#داستان_دنباله_دار
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@nogolane_faatemi
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📕کتاب داستان نقشه جاسوس
🔷قسمت اول - بخش ۲
روزنامه گفت: «خررررت» و چر خورد و سرگوشت کوب از آن طرف کاغذ بیرون زد!
امیر غرق بود توی فرمی که داشت پر میکرد و هیچ حواسش به قصهی گوشت کوب و
روزنامه و بابک نبود. حالا اندازهی روزنه مناسب شده بود و میشد از وسط روزنامه، کارهای
امیر را بهتر زیر نظر گرفت .... اکنون نوبت اجرای مرحله ی دوم عملیات بود! دوربینش را برد
نزدیک روزنه... خردههای گوشت کوبیده، چسبیده بود به پارههای وسط روزنامه و سبیل یکی
از ورزشکاران خارجی که تصویرش آنجا بود، حسابی چرب و چیلی شده بود!!
دوربینش را تازه خریده بود. کیفیت عکس برداری آش بالا بود و خوب هم زوم میکرد. آن را
تنظیم کرد روی فرمی که توی دستهای امیر بود و عکس گرفت...
عملیات با رمز «فضول»(!!)، کم کم داشت به مرحلهی پایانی نزدیک میشد. عکس را آورد
توی صفحهی نمایشگر دوربین و زوم کرد روی دستهای امیر .... بالای برگه نوشته بود:
«فرم استخدام» و زیر آن هم عبارت «کارخانهی مواد غذایی نصیری» به چشم میخورد. زیر
لب گفت:
- عجب! پس امیر میخواد توی یه کارخونه استخدام بشه!
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@nogolane_faatemi
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🔸پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی
🔸پدرت حضرت خورشید و خودت ماه تمامی
🔸غنچهای نیست که عطر نفست را نشناسد
🔸تو که ذکرصلواتی و درودی و سلامی
🌸🍃 ولادت با سعادت حضرت جواد الائمه علیه السلام مبارک باد
@nogolane_faatemi
نوگلان فاطمی
📕کتاب داستان نقشه جاسوس 🔷قسمت اول - بخش ۱ روزنامه را گرفته بود روبه روی صورتش. مثلا میخواست نشان بد
🔷خب بریم که داشته باشیم 👇
👌قسمت جدید داستان نقشه جاسوس
📕کتاب داستان نقشه جاسوس
🔷قسمت دوم - بخش ۱
حسابی لجش گرفت! چه معنی داشت که امیر برود استخدام یک کارخانه بشود، کلی پول به
جیب بزند و خودش همینطور دانشجوی سادهی دانشگاه باقی بماند و چشمش به سر برج
باشد تا از طرف پدرش، پولی برایش واریز شود؟!
بیشتر زوم کرد؛ اما نهایتا توانست یکی دو خط دیگر را بخواند... خواست عکس دیگری بگیرد،
اما دیر شده بود...
امیر فرم را گذاشت توی کیفش... نخیر! اینطوری فایده نداشت... باید اطلاعات بیشتری به
دست می آورد... منتظر شد تا اذان بگویند...
میدانست که امیر به خواندن نماز اول وقت پایبند است... حدسش درست بود...
امیر طبق معمول، با شنیدن صدای اذان، آستینهایش را بالا زد و راهی وضوخانه ی خوابگاه دانشگاه شد... فرصتی بهتر از این پیدا نمی کرد... پرید سمت کیف او...
#داستان_دنباله_دار
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@nogolane_faatemi
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📕کتاب داستان نقشه جاسوس
🔷قسمت دوم - بخش ۲
امیر به میز منشی نزدیک شد و سلام کرد...
خانمی که پشت میز نشسته بود، چادرش را مرتب کرد و پاسخ سلام او را داد. امیر همینطورکه سرش پایین بود، گفت:
میبخشید... من برای مصاحبه ی استخدامی اومدم... ظاهراً زمان مصاحبه ی بنده، امروز بوده...
خانم منشی پرسید:
- شما... آقای؟!
- من امیر صیامی هستم.
بله اسمتون اینجا هست... البته قرار شده شما و یه نفر دیگه با هم مصاحبه بشید؛
وقت امروز آقای مهندس نصیری خیلی محدوده و امکانش رو ندارن که تک تک با شما
گفت وگو داشته باشن.
- مهندس نصیری؟!
- بله! چون مسئولیت این بخش خیلی مهمه، جناب مهندس نصیری، رئیس کارخونه،
خودشون شخصاً مصاحبهی استخدامی شما رو انجام میدن. آقای مهندس خیلی به وقت شناسی اهمیت میدن؛ امیدوارم نفر دوم هم مثل شما وقت شناس باشن.
دل امیر بی اختیار شور افتاد... مسئولیت مهم؟! ... رفت و دوباره روی صندلی نشست. قرار
بود ساعت سه ی بعد از ظهر، مصاحبهی کاری شروع شود؛ اما ساعت، سه و ده دقیقه را
نشان میداد و هنوز از نفر دوم هیچ خبری نبود... منشی دوباره چادرش را مرتب کرد و رو به
امیر گفت:
- معمولاً آقای مهندس نصیری، یه ربع به کسی که دیر میاد، فرصت میدن و بعد قرار
ملاقاتشون رو کنسل میکنن؛ بنابراین اگه ایشون نیومدن، شما میتونید
پنج دقیقهی دیگه تشریف ببرید توی اتاق.
-بله ممنونم
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@nogolane_faatemi
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📕کتاب داستان نقشه جاسوس
🔷قسمت سوم - بخش ۱
ساعت سه و چهارده دقیقه بود که سر و کله ی نفر دوم پیدا شد... هوای بیرون سرد بود.
اما نه آن قدر که کسی کلاه پشمی سر خودش بگذارد... آن هم از آن کلاه ها که وقتی آن را پایین میکشی، فقط چشمهایت معلوم است! امیر یادش آمد که روی در بعضی از بانکها
می نویسند که کسی حق ندارد با آن کلاهها وارد شود؛ برای این که معمولا کسانی که میخواهند
چهره شان دیده نشود، از آن کلاه ها سرشان می گذارند!!
مرد دوم آمد و روبه روی منشی ایستاد... اما قبل از آن، مستقیم به چشمهای امیر نگاه کرد...
منشی بیچاره که حسابی ترسیده بود، آب دهانش را قورت داد و پرسید:
- ببخشید شما؟
صدای دورگه و گوش خراشی از پشت تار و پود پشمی و زمخت کلاه به گوش رسید:
- من... من چیزه!... من... من برای استخدام مراجعه فرمودم!!
کاملاً واضح بود که مرد هول شده است... وگرنه چه کسی می گوید: «مراجعه فرمودم»؟!
منشی که خیالش راحت شده بود، نفس عمیقی کشید.
چقدر دیر اومدید! ... لطفاً معطل نکنید... با ایشون تشریف ببرید توی اتاق.
منشی به امیر اشاره کرد... مرد دوباره برگشت و به چهره ی امیر چشم دوخت...
صدای منشی دوباره بلند شد:
ـ البته خواهش میکنم قبلش اون کلاه از سرتون بردارید!!
مرد دوباره دستپاچه شد و پرسید:
ـ حالا حتماً باید با ایشون برم توی اتاق؟؟
منشی با بیحوصلگی جواب داد:
- آقای محترم، داره دیر میشه! عرض کردم آقای مهندس نصیری منتظر هستن...
- میشه کلاه برندارم؟!
#داستان_دنباله_دار
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@nogolane_faatemi
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📕کتاب داستان نقشه جاسوس
🔷قسمت سوم - بخش ۲
منشی کم کم داشت مشکوک میشد...
- آخه تاحالا کسی رو ديديد که این شکلی بره توي جلسه ی استخدامی؟
صدای مرد به وضوح عوض شد... مثل اینکه تا به حال سعی داشت صدایش را تغییر بدهد:
- چشم... اگه شما میفرمایید، چشم... کلاهم بر میدارم! ...
امیر احساس کرد که صدای او خیلی آشناست ... مرد کلاهش را برداشت... امیر برای لحظه ای خشکش زد... اول فکر کرد دارد خواب میبیند؛ اما خواب نبود ... راستی راستی بابک بود که
آمده بود برای استخدام! شستش خبردار شد که دوباره یکی از آن فضولیهای زشت بابک،
گل کرده است...
منشی پرسید:
- آقای بابک...
بابک جورابچی هستم....
. بله! آقای بابک جورابچی... به همراه آقای صیامی، بفرمایید داخل اتاق...
امیر معمولاً آدم آرامی بود و به این راحتی ها از کوره در نمیرفت؛ اما این بار واقعاً از کار بابک عصبانی شد... بابک دست پیش را گرفت و زیرلبی به امیر گفت:
- چیه؟! ما حق نداریم جایی استخدام بشیم؟!
امیر آهسته جواب داد:
- چرا حق داری! اما اجازه نداری توی کار دیگران فضولی کنی.
- فضولی کدومه مرد حسابی؟ خب منم آگهی استخدام دیدم دیگه!
- عجب؟! کجا آگهی رو دیدی؟!
- معلومه دیگه، توی روزنامه!
- دروغ؟! این کارخونه اصلا توی روزنامه آگهی نداده؛ من از طریق یکی از آشناها متوجه
شدم که قراره کسی رو استخدام کنن! فرم استخدام و توضیحاتش رو هم از همون بنده ی خدا گرفتم.
بابک باز دستپاچه شد:
خب... چیزه... یعنی اینه... یعنی...
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@nogolane_faatemi
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
May 11
📕کتاب داستان نقشه جاسوس
🔷قسمت چهارم - بخش ۱
- نیازی به این کارا نبود بابک جان! اگه میگفتی نیاز به شغل داری، من خودم بهت پیشنهاد میدادم که فرم استخدام رو پرکنی...
بابک با شرمندگی جواب داد:
- آخه توی برگه نوشته بود که فقط به یه نفر نیاز دارن...
امیر پاسخ داد:
باشه! بازم مشکلی نبود. به هرحال، اگه این کار قسمت من باشه، نصيب من میشه و اگه نباشه، نصیب یکی دیگه. توکل که میگن، برای همینجا خوبه.
رسیدند پشت در اتاق... امیر در زد وارد شدند... بابک دستی به موهایش کشید تا صاف و مرتبشان کند...
مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود، با دیدن آنها متواضعانه از جایش بلند شد و با هر
دو دست داد... بعد نگاهی به ساعتش انداخت و دعوت کرد تا بنشینند...
مرد بی مقدمه شروع به صحبت کرد:
- بنده، نصیری، مدیر این کارخونه هستم... ما برای بخش تولید محصولات، نیاز به یه مهندس مؤمن و متعهد داریم تا در سمت سرپرست خطوط تولید، وظایف خودش
رو انجام بده.
بابک با شنیدن کلمه های «مؤمن» و «متعهد» آب دهانش را قورت داد و خودشرا جمع و جور کرد...
امیر اما با آرامش پرسید:
- آقای مهندس! بفرمایید که دقیقاً چه خصوصیاتی رو برای شخصی که میخواید
استخدام کنید، مد نظر دارید؟
مهندس نصیری جواب داد:
- ببینید! اولین شرط استخدام اینه که فرد مورد نظر، مهندس صنایع غذایی باشه. البته
اگه دانشجوی این رشته هم باشه کافیه؛ چون ما در اینجا کلاسای آموزشی ضمن خدمت هم داریم و در عرض یه هفته تا ده روز، فرد مورد نظر رو برای کار در این بخش
آماده می کنیم.
اما شرط دوم استخدام برای بنده خیلی مهمتره.
#داستان_دنباله_دار
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@nogolane_faatemi
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📕کتاب داستان نقشه جاسوس
🔷قسمت چهارم - بخش ۲
امیر پرسید:
- شرط دوم؟!
- بله! من حساسیت خاصی روی رعایت مسائل شرعی دارم. چون کار ما تولید مواد خوراکیه و خلاصه با سلامتی مردم ارتباط داره، برام مهمه فردی رو استخدام کنم که به کارش تعهد داشته باشه. روی نجس و پاکی هم خیلی حساسم. نه اینکه خدایی نکرده وسواسی باشم، اما برای من مهمه که مسئول این بخش، روی این مسائل حساس باشه و احکام مربوط به نجاسات رو بدونه تا بتونیم همواره محصولاتی با کیفیت بالا و از نظر شرعی، پاک و پاکیزه تقدیم مردم کنیم.
به همین علت، بنده همیشه نیروهایی
رو استخدام می کنم که به مسائل شرعی و نماز و روزه و... پایبند باشن. کسی که این پایبندی ها رو داشته باشه، معمولاً رعایت مسائل شرعی رو هم میکنه و به اصطلاح،
نجس و پاکی سرش میشه. کسی هم که اعتقادی نداره، این امور براش مهم نیست.
آبدارچی کارخانه که به نظر پیرمرد مهربانی می آمد، با سینی چای وارد شد...
امیر همین طورکه چای را از توی سینی برمی داشت، گفت:
- چقدر خوشحالم که شما روی این مسائل حساسید. متأسفانه توي اين دوره و زمونه،
آدمایی مثل شما کمتر پیدا میشن.
مهندس نصیری در پاسخ به امیر، لبخندی زد و چایش را برداشت... امیر ادامه داد:
- به هرحال، ما در خدمتیم آقای مهندس.
بعد رو کرد به بابک که داشت سه تا چایی را با هم برمیداشت...
ایشون هم بابک جورابچی هستن و توی دانشکده ی صنایع غذایی، هم اتاق و هم دوره ی بنده.
مهندس نصیری نگاهی به بابک انداخت و دوباره لبخند زد:
- بله! توی دوربین مدار بسته، زیارتشون کردم! ظاهرا خیلی هم سرمایی تشریف دارن!!
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@nogolane_faatemi
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
. سلام بچه ها
🌹🌹عید سعید مبعث و دهه فجر مبااارک🌹🌹
. تو این عصر روز عید
خوبه چندتا صلوات هدیه بدیم به حضرت ابوطالب علیه سلام
حتما ایشون رو می شناسید نه؟
ایشون پدر بزرگوار امیرالمومنین امام علی علیه سلام هستن. کسی که کلی زحمت کشید تا دین قشنگمون به ما برسه...
امروز روز رحلت ایشونه...
به نیت همه حاجت ها
فرج امام زمان عج
و سلامتی همه نوگلان و خانواده ها...
می تونی تعداد رو تو لینک پایین ثبت کنی
👇👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/pk6ax
. سلام بچه ها
🌹🌹عید سعید مبعث و دهه فجر مبااارک🌹🌹
. تو این روز عید
خوبه چندتا صلوات هدیه بدیم به حضرت ابوطالب علیه سلام
حتما ایشون رو می شناسید نه؟
ایشون پدر بزرگوار امیرالمومنین امام علی علیه سلام هستن. کسی که کلی زحمت کشید تا دین قشنگمون به ما برسه...
دیروز روز رحلت ایشون بود...
به نیت همه حاجت ها
فرج امام زمان عج
و سلامتی همه نوگلان و خانواده ها...
می تونی تعداد صلوات هات رو تو لینک پایین ثبت کنی
👇👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/1jl2i
🌸آی بچه ها بازی کنید
آی بچه ها شادی کنید
🌸بیست و دومه بهمنه
جشن تمام میهنه
سالروز پیروزی انقلاب اسلامی گرامی باد
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@nogolane_faatemi
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🌹السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره🌹
༺ سـلام بر مـصبـاح هـدایـت ༻
💐 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبا عَبْدِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ وَشَاهِدَهُ عَلىٰ خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ عَلِيٍّ الْمُرْتَضىٰ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ،؛
✤ سلام بر تو ای اباعبدالله، سلام بر تو ای حجّت خدا بر روی زمین و گواه او بر مخلوقات، سلام بر تو ای فرزند رسول خدا، سلام بر تو ای فرزند علی مرتضی، سلام بر تو ای فرزند فاطمه زهرا...
۞ سالروز ولادت با سعادت سید الشهداء، مصباح هدایت و کشتی نجات ، حضرت امام حسین علیهالسلام را به پیشگاه با عظمت فرزند بزرگوارشان حضرت صاحب الزمان،و همه عاشقان و شیفتگان خاندان عترت و طهارت، تبریک و تهنیت عرض مینماییم🍃
😊🎈🎈🎈🎈🎈🎈☺️
#امام_حسین_علیه_السلام:
⁘ مَن عَبَدَ اللّهَ حَقَّ عِبادَتِهِ، آتاهُ اللّهُ فَوقَ أمانِيِّهِ وكِفايَتِهِ.
✓ هر كس خدا را آن گونه كه حقّ اوست، عبادت كند، خداوند، بيش از آرزوها و نيازش به او عطا میكند.
◌ تنبيه الخواطر: ج۲ ص۱۰۸
༺🌼༺
╔ ✾ ✾ ✾ ══════╗
@nogolane_faatemi
╚══════ ✾ ✾ ✾ ╝
سلام به همه دوستان و همراهان خانواده بزرگ نوگلان فاطمی
🌼🌼🌼🌼
اعیاد شعبانیه را خدمتتون تبریک عرض می کنیم.
🌸🌸🌸🌸
انشالله که حال دل همه تون خوبِ خوب باشه.
آماده باشید که خبر های بزرگ نوگلان دوباره در راهه...
📣📣📣📣
🎈🎈🎈🎈🎈
🎉🎉🎉🎉
🎈🎈🎈
🎉🎉
🎈
. . 😉دیگه وقتشه😄 . .
. 😎کمربندهارو ببندید!😎
😍😍😍نیمه شعبان نزدیکه...😍😍😍
#نوگلان_فاطمی
🎈
🎉🎉
🎈🎈🎈
🎉🎉🎉🎉
🎈🎈🎈🎈🎈
🏵
🎗🏵
🏵🎗🏵
🎗🏵🎗🏵
🟣بچه ها 🟣
📣دوست و رفیق و فامیل و آشنا و همسایه و همکلاسی و همه را خبر کنید که ....
🟥پویش جدید نوگلان فاطمی به مناسبت میلاد امام عزیزمون ، حضرت صاحب الزمان در راهه.....
این شما و این پویش:👇👇
برترین امید
🎉🎁🎉🎁
🎁🎉🎁
🎉🎁
🎁