تیره ای از تبار تاریکی.mp3
زمان:
حجم:
6.45M
تیره ای از تبار تاریکی
آبروی مدینه را بردند
پا برهنه بدون عمامه
دست بسته، تو را کجا بردند!؟
باز تکرار می شود در شهر
قصه ی کوچه، خانه، آتش، در
وسط شعله، پور ابراهیم
روضه می خواند؛ روضه ی مادر
خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پا به پای کبوتران غریب
در پی آن مزار پنهانم
گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
فصل غم آمده زمان عزاست
کنج سینه شراره ها دارم
رخت ماتم به تن نمودم و باز
بین چشمم ستاره ها دارم
آسمان نگاه غمبارم
رنگ و بوی مدینه را دارد
هرچقدر آه هم اگر بکشم
از تب سینه باز جا دارد
آن که یک عمر پای مکتب خود
روضه می خواند و عاشقانه گریست
گریه هایش شبیه باران بود
آن امامی که صادقانه گریست
ظلم تاریخ باز جلوه نمود
وقت تکرار قصه ی شومی است
با تبانی آتش و هیزم
جاری از چشم، اشک مظلومی است
آتش دشمنان به پا شده در
خانه ای در میان یک کوچه
می رود بی عمامه مردی در
غربت بی امان یک کوچه
پیر مردی که سوز آتش را
ساکت و بی کلام حس می کرد
پیرمردی که درد غربت را
مثل جدّش مدام حس می کرد
پیرمردی که تا زمین می خورد
نفسش در شماره می افتاد
دست خود می کشید بر روی خاک
یاد آن گوشواره می افتاد
یاد یک گوشواره ی خونین
یاد اشک نگاه طفلی بود
یاد آن مادری که زود گرفت
دست خود را به روی چشم کبود
نیمه شب تا که دشمن آقا را
می کشید او به ناله می افتاد
یاد یک کاروان و یک کودک
یاد اشک سه ساله می افتاد
وحید قاسمی
#امام_صادق علیه السلام #حاج_میثم_مطیعی #وحید_قاسمی
@nohematn
تیره ای از تبار تاریکی.mp3
زمان:
حجم:
6.45M
تیره ای از تبار تاریکی
آبروی مدینه را بردند
پا برهنه بدون عمامه
دست بسته، تو را کجا بردند!؟
باز تکرار می شود در شهر
قصه ی کوچه، خانه، آتش، در
وسط شعله، پور ابراهیم
روضه می خواند؛ روضه ی مادر
خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پا به پای کبوتران غریب
در پی آن مزار پنهانم
گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
فصل غم آمده زمان عزاست
کنج سینه شراره ها دارم
رخت ماتم به تن نمودم و باز
بین چشمم ستاره ها دارم
آسمان نگاه غمبارم
رنگ و بوی مدینه را دارد
هرچقدر آه هم اگر بکشم
از تب سینه باز جا دارد
آن که یک عمر پای مکتب خود
روضه می خواند و عاشقانه گریست
گریه هایش شبیه باران بود
آن امامی که صادقانه گریست
ظلم تاریخ باز جلوه نمود
وقت تکرار قصه ی شومی است
با تبانی آتش و هیزم
جاری از چشم، اشک مظلومی است
آتش دشمنان به پا شده در
خانه ای در میان یک کوچه
می رود بی عمامه مردی در
غربت بی امان یک کوچه
پیر مردی که سوز آتش را
ساکت و بی کلام حس می کرد
پیرمردی که درد غربت را
مثل جدّش مدام حس می کرد
پیرمردی که تا زمین می خورد
نفسش در شماره می افتاد
دست خود می کشید بر روی خاک
یاد آن گوشواره می افتاد
یاد یک گوشواره ی خونین
یاد اشک نگاه طفلی بود
یاد آن مادری که زود گرفت
دست خود را به روی چشم کبود
نیمه شب تا که دشمن آقا را
می کشید او به ناله می افتاد
یاد یک کاروان و یک کودک
یاد اشک سه ساله می افتاد
وحید قاسمی
#امام_صادق_علیه_السلام #حاج_میثم_مطیعی #وحید_قاسمی
@nohematn