12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #تماشایی | *برکت اخلاص*
✊ ویژگی مهم حاج قاسم سلیمانی که به سادگی نباید از کنارش گذشت...
😉 راستی تو راه خوشبختیات رو انتخاب کردی؟
➕ قسمتی از سخنرانی این شهید عزیز با همرزمانش
🌹 #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
نو+جوان
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
3️⃣ خودساخته
🌙 شب، در خانه عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمیتوانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پول هایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم.
📿 صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می خواندم؛ اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمیدانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می کرد:
الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن
به جرم گُنَـه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیشِ کس
🤲 نماز خواندم. به ياد زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» دهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم.
☀️ صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر در بازی میرسیدیم سرک می کشیدیم: «آقا، کارگر نمیخوای؟» همه یک نگاهی به ما دو تا میکردند: مثل دو تا کره شیرنخورده، ضعیف و بدون ریخت! میگفتند: «نه!» یک کبابی گفت: «یک نفرتان را میخواهم، با روزی چهار تومان.» تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود، هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریهام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید. راه افتادم. تا آخر خیابان به عقب سرم نگاه میکردم. نمیخواستم آدرس او را گم کنم. تاجعلی گریه میکرد. صدا زد: «قاسم، رفيق...» ادامه حرفش را نشنیدم.
❓ مجدد، پرس و جو شروع شد. حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر در بازی سر میزدم. بعضی درها که یادم میرفت، چند بار سؤال میکردم.
🛎️ رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی یکی سؤال کردم. اول قبول میکردند. بعد از یک ساعت رد میکردند! به آخر خیابان رسیدم. از پلههای یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه زیادی میآمد. بوی غذا آنچنان پیچیده بود که عنقريب(نزدیک) بود بیفتم. سینیهای غذا روی دست یک مرد میانسال، تندتند جابهجا میشد، مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول میشمرد: یک دسته پول! محو تماشای پولها بودم و شامهام مست از بوی غذا.
🔺 مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد: «چه کار داری؟» با صدای زار گفتم: «آقا، کارگر نمیخوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریهام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت: «بیا بالا.» از چند پله کوتاه آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- فامیلیت؟
- سلیمانی
- مگه درس نمیخونی؟
- چرا آقا؛ ولی میخوام کار هم بکنم.
🔊 مرد صدا زد: «محمد، محمد، آمحمد.» مرد میانسالی آمد. گفت: بله، حاجی.» گفت: «یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود میدیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی میگویند. گفت: «بگذار جلوی این بچه.»
🍽️ طبع عشایریام و مناعتطبع(عزت نفس) پدر و مادرم اجازه نمیداد این جوری غذا بخورم. گفتم: «نه، ببخشید. من سیرم.» درحالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: «پسرم، بخور.» ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پِپسی که در شهر دیده بودم راسر کشیدم.
🌺 حاج محمد گفت: «میتونی کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو میدهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه میکنم.» برق از چشمانم پرید. از زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
❤️ #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #تماشایی
🏆 پیروزی نهایی ⬅️ حیات طیبه ملت ایران ✅
✂️ بخشی از سخنان آقا در ارتباط تصویری با مردم قم | ۱۴۰۰/۱۰/۱۹
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
⚗ علم و معنویت
🔬 عنصری که از ترکیب علم و معنویت به وجود میآید...
🏅 مثالش شهیدی که دو نشان بزرگ افتخار بر سینه داشت
🌷 به مناسبت سالروز شهادت شهید احمدی روشن
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
4️⃣ جهانپهلوان
🏃 پس از بازگشت، شروع به ورزش کردم؛ اول به گودِ زورخانه عطایی رفتم. بعد هم به زورخانه جهان. خدا رحمت کند آقای عطایی را. خودش هر عصر بود. بهرغم اینکه هیکل ورزشکاری داشت، اما به دلیل پادرد ورزش نمیکرد. همه از من بزرگتر بودند.
💪 در باشگاه جهان، ورزشکاری قوی هیکل بود که بعداً پس از انقلاب از دوستانم شد، به نام عباس زنگی آبادی، بیش از پنجاه تا سنگ میزد و صد تا شنا میرفت. رفیق دیگری داشتم بهنام عطا راننده تاکسی بود. اگر مچ دستت را میگرفت، نمیتوانستی خودت را از دست او رها کنی. اولین کلاس کاراته در کرمان، برای اولین بار، توسط مرحوم وزیری تأسیس شد. من جزو جوانهایی بودم که وارد شدم. سرجمع سی نفر بودیم. کمربند سبز را پشت سر گذاشتم. در بین این دو ورزش، هفتهای دو روز هم وزنهبرداری و زیباییاندام کار میکردم.
🏠 کمکم به فکر اجاره خانه افتادم. به اتفاق احمد و علی محمدی که حالا در هتل به من پیوسته بودند، یک اتاق از یک پیرزنی به نام آسیه در خیابان ناصريه آن روز (شهید باهنر امروز) ماهی ده تومان اجاره کردیم.
🎖️ ورزش و اعتقاد به ودیعه (امانت الهی) گذاشته دینی از پدر و مادرم، باعث شد بهرغم شدت فساد در جامعه، اما به سمت فساد نروم.
🏆 ... اساساً تأثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهمترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدم به مفاسد اخلاقی بود، بهرغم جوان بودن، ورزش بود؛ خصوصاً ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی دینی دارد.
❤️ #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan
🏆 #جزوه | *همیشه قهرمان*
🤔 چرا شهید سلیمانی هم قهرمان ملت ایران و هم قهرمان امت اسلامی شد؟
✌️ ایرانیها به خودشون افتخار میکنند
💌 این جزوه را برای دوستانتان هم بفرستید 😊
❤️ #رفیق_خوشبخت
💫 نسخه باکیفیت چاپ را برای نصب و انتشار در مدارس، مساجد، هیئات و... به آسانی از سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو جوان دریافت کنید.👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?graphic&ctyu=21562
🕯️ مرکز هدایت
♥️ به نظر شما قلب فرهنگی هر شهر کجاست؟
💞 #شبکه_دلهای_مؤمن
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
📿 «من برای رفتن به نماز جمعه، شاید به طور متوسط سه ساعت مطالعه میکنم و همیشه هم ناراضیم؛ به خاطر اینکه واقعاً سه ساعت وقت کمی است. به دلیل اشتغالات زیادی که همیشه داشتم، قبل از روز جمعهای که میخواهم به نماز بروم، فرصت نمیکنم مطالعه کنم. روز جمعه از ساعت هشت صبح تا وقتی که به نماز میروم، مینشینم مطالعه میکنم؛ درعینحال احساس میکنم وقتِ بسیار کمی است. واقعاً جا دارد که یک خطبه روز جمعه، هفت، هشت ساعت مطالعه پشت سر خودش داشته باشد.» ۱۳۶۸/۰۴/۱۲
➕ «امروز جوانهای ما دربارهی مسائل [مختلف] سؤالاتی دارند؛ چه سؤالات سیاسی، چه سؤالات دینی، چه سؤالات شخصی نسبت به ماها؛ باید بتوانیم این سؤالات را پاسخ بگوییم. بهترین جا هم نمازجمعه است.»
۱۳۹۸/۰۴/۲۵
🌺 به مناسبت ۲۴ دی ۱۳۵۸ سالروز انتصاب آیتالله خامنهای به امامت جمعه تهران
#شبکه_دلهای_مؤمن
💫 رسانه اختصاصی نوجوانان سایت Khamenei.ir👇
🌱 @Nojavan_Khamenei
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
5️⃣ جوانِ شجاع
🏴 روز عاشورا بود که معمولاً هر سال در این وقت به امامزاده سیدحسین در چوپار میرفتیم. آن روز مانده بودم. برای سرزدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسریٰ آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ساختمان، پایین را نگاه میکردیم.
🛎️ آن طرف خیابان، در مقابل ما، شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سرِ برهنه و موهای کاملاً بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشتِ او در روز عاشورا برای برآشفته کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با گرفتم.
👮♂️ پاسبان شهربانی بهسمت دوستش رفت پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنبِ شهربانی مستقر بود. بهسرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برقآسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیهایش فوران زد!
🚨 پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان بهسمت من دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به وجود آوردند.
⏰ قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و بهسمت خانهمان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم.
❤️ #رفیق_خوشبخت
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
امتحان داریم.pdf
708.1K
📱 نسخه مطالعه موبایلی مأموریت «امتحان داریم»
👌 مناسب برای اشتراک در شبکههای اجتماعی
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei