نو+جوان
#ماجرا | صورتی خاکستری
📮 قسمت اول: صندوق بدقیافه
📘 کتاب را گذاشت روی زانوهایش و از لابهلای شاخ و برگ بوته رز به هیاهوی بچهها در حیاط نگاه کرد. زنگ تفریحهای مدرسه را فقط از پشت همین شاخ و برگها دوست داشت که مثل یک فیلم سینمایی به رفتوآمد بچهها در حیاط نگاه کند و مشغول فکر و خیالهای خودش باشد. یا همینجا، روی تکه چوبی که پشت باغچه انتهای مدرسه پیدا کرده بود، بنشیند و درسهایش را بخواند. اینجا انگار هیاهو آرام میگرفت و آدمها شخصیتهای نمایشی بیکلام در ذهن سارا میشدند. بچههایی که میآمدند، میرفتند، وسط حیاط جیغ و داد میکردند، دوتایی راه میرفتند یا توپ والیبالشان جایی نزدیکی غار او میافتاد. این اسم را اولین بار فیروزه رویش گذاشته بود:«غار سارا». حالا اغلب بچههای کلاس میدانستند اگر او را در حیاط یا توی کلاس پیدا نکنند اینجا باید سراغش را بگیرند.
📣 خانم اسکندری بلندگو را گرفته بود دستش و حرفهای سر صبحش را برای بچههایی که مشغول حرفهای خودشان بودند، تکرار میکرد: «بچهها! هفته دیگه جشن روز دختره. کنار برنامههای اون روز توی این فاصله چند تا مسابقه براتون ترتیب دادیم که برندههایش رو روز جشن معرفی میکنیم: عکاسی، نقاشی و دل نوشته. موضوع هر سهشون هم قشنگیهای دختر بودنه. عکسها و نقاشیهاتون رو بیارید اتاق پرورشی و دل نوشتهها رو توی صندوقی که اینجا نصب کردیم بندازید.»
کتابش را بست و از جا بلند شد. همانطور که با دست گرد و خاک مانتواش را میتکاند، زیر لب غر زد: «چه دلخوشی دارن اینا. جشن روز دختر. دل نوشته قشنگیهای دختر بودن! تو یه دنیای خیالی زندگی میکنن.» بعد راه افتاد سمت کلاس و سر راه به صندوقی که به سبک عهد بوق دورش را کادوپیچ کرده بودند، دهنکجی کرد...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17545
نو+جوان
👓 #خواندنی | صورتی خاکستری 4️⃣ قسمت چهارم: عینک طلایی ✂️ قیچی کوچکش را از جامدادی روی میز برداشت و
🤓 #ماجرا | صورتی خاکستری
5️⃣ قسمت پنجم: غافلگیری
🤔 زنگ تفریح دوباره خودش را به غارش رساند. تنها کاری که این چند روز در اینجا انجام داده بود، فکر کردن به نویسنده نامهها بود. چقدر خانم اسکندری را در حالی که نامهها را نوشته، برده اداره پست یا برایش هدیه خریده تصور کرده بود. اما الان از نتیجهای که سر کلاس فیزیک گرفته بود، مطمئن بود. نامهها نمیتوانست کار خانم اسکندری باشد. یکی از غنچههای بوته رز مقابلش باز شده بود. سرش را برد جلو و عطر گل را عمیق نفس کشید و سعی کرد برای چند لحظه هم شده حل کردن این معادله چند مجهولی را رها کند. اما با صدای قدمهایی سرش را به عقب چرخاند...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17637
💠 #ماجرا | آخرین پیچ کوچه
✊ داستان مردم سرزمینی که برای حفظ حجاب مبارزه کردند
🧕 به مناسبت سالگرد «قیام مسجد گوهرشاد» و «روز ملی عفاف و حجاب»
😔 عمه خانم شش ماه تمام از خانه بیرون نیامد. آخر هم از غصه دق کرد و مُرد. صدیقه حامله بود که توی کوچه مأمورها دنبالش کردند. افتاد توی جوی آب و بچهاش سقط شد. فاطمه خانم، با آن تن مریض و پاهای دردناک، زمستانها یخ حوض شکست و حمام کرد و از ترس آژانها تا گرمابه سر کوچه هم نرفت. روضه و زیارت تعطیل شده بود. هرچند روز یکبار مینشستم یک دل سیر از دلتنگی گریه میکردم.
👴 آقاجان گفته بود جمع کنیم برویم. سید میگفت تا کی؟ چند وقت میتوانیم اینطور زندگی کنیم؟ من میگفتم تا مرگ رضاشاه.
گاهی یکی میآمد همراه سید و نصفهشبها با ترسولرز از کوچهپسکوچهها من را میبردند خانه آقاجان. راه زیاد بود و از پشتبام نمیشد رفت. چند روزی میماندم تا سید بیاید دنبالم. ولی همیشه نمیشد. خطرش زیاد بود. خطر آژانهای بیغیرت که یکدفعه در تاریکی کوچه پیدا میشدند و رحم نداشتند. آخرین بار ما را دیدند و چادرم را پاره کردند. به خانه آقاجان که رسیدم دو روز تب کردم. حالم بهتر شد و برگشتم، همان دیدارهای چند وقت یکبار هم قطع شد.
☕️ من توی این فکرها بودم و غلامرضا خیره به استکان چای. از همان اول پیدا بود خبری آورده که اینقدر مضطرب است. جانم به لبم آمد تا دهان باز کرد. چاییاش نصفه بود که گفت مادر مریض شده. چند هفته است. حالا حالش بدتر شده بود و دیگر دلشان نیامده به من نگویند. بیمعطلی بلند شدم: بریم غلامرضا. قند توی دستش را پرت کرد توی قندان و با عصبانیت گفت: کجا بریم؟ چطور برویم خواهر؟ دندان رویهم فشرد و زیر لب بدوبیراه گفت. سرم را گذاشتم روی زانوهایم و زدم زیر گریه: خدایا نگذر از این بیدین و ایمانها! ببین چه میکنند با ما…
🌅 غروب شده بود که سید آمد. غلامرضا گفته بود بیاجازه شوهر نمیبرمت. صبر میکنیم تا خودش بیاید. چشمهای قرمز و حال آشفتهام جای چکوچانه برای سید نگذاشت. بچهها را سپردم به بیبی رقیه و با بسمالله چادر پوشیدم. بیبی از زیر قرآن ردم کرد و گفت تا برسی چهارقل و آیتالکرسی بخوان. یک ختم انعام نذر کردم که به دردسر نیفتید.
👌 نیمهراه بودیم و غلامرضا داشت به سید میگفت بیا ما هم مثل حسن آقا جمع کنیم برویم کربلا. آنجا لااقل ناموسمان در امان است. سید غر میزد که کاروبار را چه کنیم. خانه و زندگیمان را به کی بسپاریم. من داشتم دعا میکردم خدایا یا مرگ ما را برسان یا اینها را به تیر غیب گرفتار کن. توی این مدت طاقتم طاق شده بود. یکدفعه صدای پا شنیدیم. یکی داشت از دور به طرفمان میدوید. غلامرضا گفت مأمور امنیهست. شما بدوید. خودش دوید سمت مأمور و گلاویز شد. سید، دست من را گرفت و شتابان برد. داشتم میدویدم که چادرم رفت زیر پایم و افتادم. صدای کوبش قلبم را میشنیدم. بدنم از ترس میلرزید. گفتم الان است که برسند و وسط کوچه چارقدم را هم بردارند. سید سریع بلندم کرد. مرا دنبال خودش میکشید. به پیچ خانه که رسیدیم دو طرف را نگاه کرد و هولم داد جلو: به خیر گذشت. برو تا من بروم ببینم چه بلایی سر غلامرضا آمد.
🖐 پشتهم در زدم و هنوز تقههایم تمام نشده بود که محمدعلی در را باز کرد. خودم را انداختم تو و نفسنفسزنان تکیه دادم به دیوار. برق خشم و غیرت توی چشمهای محمدعلی همانی بود که در چشمهای سید و غلامرضا هم دیده بودم. با صورت خیس از اشک دویدم سمت اتاق خانمجان.
🌺 #قصه_حجاب
💫 نوجوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
🌈 #ماجرا | صورتی خاکستری
6️⃣ قسمت ششم: دنیای رنگینکمانی
🏫 بیرون مدرسه منتظر ایستاده بود. وحید طبق معمول دیر کرده بود. برای دوستانش که سوار سرویس میشدند دست تکان داد و چشم دوخت به سنگفرش پیادهرو. خانم هادوی را ندیده بود. ساعتهای بعد آنقدر برای رفتن این پا و آن پا کرده بود که وقتی بالاخره در اتاق مشاوره را زد، کسی جواب نداد. احتمالاً زودتر از مدرسه بیرون رفته بود. نمیدانست وقتی اینهمه منتظر پیدا شدن نویسنده نامهها بوده، چرا دستدست کرده. شاید هم حق داشت، دیدن خانم هادوی حسابی شوکهاش کرده بود. توی این مدت اصلاً فکرش سمت هیچ فرد دیگری غیر از خانم اسکندری نرفته بود. با صدای تک بوق، سرش را بلند کرد و ماشین وحید را دید...
🚙 با مکث و تعلل رفت سمت ماشین. از دیر آمدن برادرش عصبانی بود و فکر کردن به اینکه مثل همیشه لابد حق با جناب آقاست، بدتر ناراحتش میکرد. در ماشین را که باز کرد، حرکت گردنبند را در گردنش احساس کرد. آنقدر گردنبند نینداخته بود که از صبح مرتب حواسش پرت زنجیر و عینک کوچک زیر مقنعهاش بود. البته که حواسپرتی خوبی بود. ناخودآگاه عینک را لمس کرد و یاد نامه افتاد: عینکت رو عوض کن سارا!
🤓 همین باعث شد غر و بداخلاقی را کنار بگذارد و با روی گشادهتری سلام کند. نمیدانست اثر سلام بود یا چه که وحید همان اول بابت دیر رسیدنش عذرخواهی کرد. شنیدن عذرخواهی از زبان برادر بزرگترش آنقدر دلنشین بود که...
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17715
⚔️ #ماجرا | برندهتر از شمشیر
☀️ روایتی از زندگی جوانترین امام شیعه، امام جواد علیهالسلام
🏴 به مناسبت شهادت این امام بزرگوار...
🌷 اتفاق تازهای نبود. خیلیها میدانستند. بعضیها به هر خلوتی که میرسیدند، میگفتند. بعضیها میدانستند و به روی خودشان نمیآوردند. بعضیها هم منافع و نسبتشان را با عباسیها میآوردند جلوی چشمشان و خودشان را میزدند به آن راه. به هرحال، مهم این بود که دست آنها رو بود. دست نفاق و تظاهر عباسیها رو بود، اما باز نمیپذیرفتند و از گذشته هم درس نمیگرفتند. برای همین، هر بار معرکهای راه میانداختند و همه مردم را دعوت میکردند. من هم دعوت بودم.
🗒 از معرکه قبلی مگر چقدر گذشته بود؟ حتی بعضی از آدمهایی که امروز آمده بودند، در آن جمع حضور داشتند. یکیاش خود من! باقی هم از این مسافر طوس و آن عالِم جهانگرد، ماجرا را شنیده بودند. اصلاً مگر چقدر از شهادت علیبنموسی علیهالسلام گذشته بود؟ پسر نوجوانش، محمد، هنوز به سالهای جوانی هم نرسیده بود. حالا مأمون او را دعوت کرده تا همان معرکهای را که برای پدرش، علیبنموسی علیهالسلام، عَلَم کرد برای او هم به پا کند...
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17719
🚪 #ماجرا | صورتی خاکستری
7️⃣ قسمت هفتم | اتاق مشاوره
☀️ از صبح که از خانه آمده بود بیرون، خودش را برای این لحظه آماده کرده بود که بنشیند روبهروی خانم هادوی و از قصه نامهها بشنود. دوست نداشت بحث خیلی سمت دل نوشته خودش برود، هنوز انگار خجالت میکشید. بیشتر میخواست درباره محتوای نامهها باهم حرف بزنند. آنجاهایی که مخالف بود یا قسمتهایی که قانعش نکرده بود. یک غر حسابی هم آماده کرده بود سر صورتیها بزند.
🌿 خانم هادوی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست: ببخشید معطل شدی، یک صورتجلسه بود که باید امضا میکردم.
سارا که نیمخیز شده بود دوباره نشست: خواهش میکنم. استرسش باز برگشته بود و نمیگذاشت مثل فکرهای چند دقیقه قبلش راحت باشد. دستهایش را توی هم قلاب کرد و منتظر ماند تا خانم هادوی سر حرف را باز کند.
- خب سارا خانم. ببخشید که اون روز مزاحم خلوتت شدم. راستش همیشه برام جالب بود غار تنهاییات رو ببینم.
چشمهای سارا از تعجب گرد شد: شما از کجا میدونین اسمشو؟
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17725
آبی4.jpg
663.7K
💎 #ماجرا | صورتی خاکستری
8️⃣ قسمت آخر: آبی فیروزهای
🌺 نشسته بود روی گل وسط قالیچه اتاق و نامهها را پخش کرده بود دورش. نامهها و پاکتهای بی اسم و نشان. یعنی چه کسی اینها را نوشته؟ چه کسی اینهمه وقت گذاشته که به او ثابت کند دختر بودن چیز خوبی است؟ فکرش به هیچ جا نمیرسید.
✉️ از نامه اول شروع کرد به دوباره خواندن. نوشته بود چرا شادی، تفریح و آزادی را برای خودت پسرانه تعریف کردی؟ ببین خودت چه میخواهی سارا؟ زمینبازی خودت را پیدا کن.
✉️ در نامه دوم گفته بود لنز عینکت را عوض کن. دنبال غر زدن و نیمهخالی را دیدن نباش. داشتههایت را نگاه کن و سعی کن قهرمان زندگیات باشی.
✉️ توی نامه سوم از قشنگیهای دختر بودن نوشته بود. هرچند هنوز هم با همه حرفهایش موافق نبود. ولی حق با نویسنده ناشناس بود. سارا هم دنیای خاص و شگفتانگیز خودش را دوست داشت. معلمهای مدرسه را در ذهنش مجسم کرد و یکییکی گذاشت جای نویسنده نامه. خیلیها میتوانستند باشند. دبیر دین و زندگی، دبیر ادبیات و… هرچه که بود دیگر مطمئن بود خانم اسکندری نامهها را خودش ننوشته. خوانده و داده یک نفر دیگر جواب بدهد. دوباره آن روزی که دلنوشته را توی صندوق انداخت، را در ذهنش مرور کرد. هیچ معلمی آن دوروبرها نبود. از کجا اسمش را فهمیده بودند؟ مثل باقی وقتهایی که فکرهایش به این مرحله میرسید، پوف بلندی کشید. معادله چند مجهولیاش انگار قصد حل شدن نداشت...
🔻 برای خواندن متن کامل قسمت آخر این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17803
#ماجرا | *ظهر روز دهم*
📜 *بازخوانی واقعه ظهر عاشورا بر مبنای روضهخوانیهای رهبر انقلاب*
📝 رسم است. سنتی است دیرینه در میان زنان عرب که تا همین امروز هم مانده. وقت مصیبت، زمین و آسمان را به هم میدوزند. چیزی را در دلشان نگه نمیدارند. بغض را نشکسته در گلو نمیگذارند. فریاد میکشند، مویه میکنند، مو میکَنند، به سروصورت میزنند. اینطور است که داغ، راه از سینهشان بیرون میبرد و دلشان آرام میگیرد، بلکه مصیبت را طاقت بیاورند.
⚔️ ظهر عاشورا به عصر رسیده بود. چکاچک شمشیرها فرونشسته بود. روح همۀ آن هفتادودو نفر در آسمان ایستاده به انتظار بود؛ انتظار رسیدن امامی که جانشان را فدایش کرده بودند. دیگر مردی از بنیهاشم نبود. زنها این را فهمیدند. این را فهمیدند که دیگر تاب نیاوردند، از خیمه بیرون دویدند و آشفته و پریشان، خودشان را به بالای بلندی رساندند، چشم ترسان شهادت حسین علیهالسلام و بیرحمی نامردمان پس از او...
🏴 #به_رهبری_حسین علیهالسلام
برای خواندن شرح کامل این مطلب به سایت یا نرمافزار موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=14742
🌺 #ماجرا | *سلمان محمدی*
🇮🇷 * چند روایت کوتاه از زندگی سلمان فارسی*
🌻 حتما نام سلمان فارسی را شنیده اید. سلمان، یکی از اصحاب پیامبر بود که پیامبر اسلام او را از خود (اهل بیت) خواند و به سلمان محمدی شهرت یافت. در جنگ خندق، او پیشنهاد داد خندقی عمیق دورتادور مدینه حفر شود تا دشمن نتواند از آن عبور کند و سرانجام مسلمانان در این جنگ پیروز شدند. در ادامه با سلمان و زندگی او بیشتر آشنا میشوید:
👶 *تولد روزبه*
🚶♂️ بدخشان، بیقرار و منتظر قدم میزد. خورشید پشت کوههای «جی»، روستایی حوالی اصفهان، از رمق افتاده بود. زنها کنار همسرش بودند تا هرلحظه فارغ شد، خبر را به او برسانند. لحظهها در التهاب میگذشت. نگاهش به آتشکده بود و حواسش پیش همسرش و هیزمهایی که باید به آتشکده میبرد تا شرر آتش را زنده نگه دارد. سرانجام، صدای گریۀ نوزاد بلند شد. چشمهای بدخشان مثل دوشعلۀ درخشان آتش، میدرخشید. صدای زنی از اندرونی بلند شد: «بچه پسر است!» لب بدخشان به لبخند باز شد.: *«نامش را «روزبه» میگذارم. روزبه، پسر بدخشان کاهن، بزرگ زرتشتیان جی!»*
🔻 برای خواندن 13 روایت کوتاه دیگر به سایت یا *#نرم_افزار_موبایلی نو+جوان* مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=14740
💥 #ماجرا | قصه روز جمعه
🔥 به مناسبت سالروز انفجار بمب به وسیله گروهک منافقین در نماز جمعه تهران به امامت آیتالله خامنهای
🗣 موج صدای مادر از هشتی، در تمام حیاط پیچید: «عباس! اون گردسوزو ببر توی پناهگاه نفت کن. شیشۀ لامپا هم شکسته. یهدونه نو بنداز». عباس دستش را از حوض فیروزهای بیرون کشید و بلند، آنطور که مادر خوشش بیاید و دهان مرباییاش را که دید، چشمغره نرود، گفت: «چشم تاج سرم!»...
☺️ لبخندی نقلی روی لبهای مادر نشست که تقلا کرد جمعش کند و با چشمغرهای ساختگی گفت: «دست نکنی توی شیشهش ها!» و همانطور که شیشه شیر رعنا را در دست تکان میداد، گفت: «قاشق گذاشتهام کنارش»....
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=14748
نو+جوان
💎 *#ماجرا* | *پدری که استاد بود*
⭐️ پدر ما را عادت داده بود که *هیچ فرصتی را از دست ندهیم* و هیچ روزی را بدون بهرهگیری از درس و مباحثه نگذرانیم. ایشان از فرصت تعطیلی درس حوزه در ایّام ماه محرّم و همچنین ماههای تابستان هم بهره میگرفت. *در هفت روز اوّلِ ماه محرّم به من درس میگفت* و سه روز بعد از آن را به مجالس روضهی امام حسین (علیهالسّلام) میرفت.
🔆 *چیزی را به نام «تعطیلی تابستانی» قبول نداشت* و میگفت: ما در نجف علیرغم هوای طاقتفرسا و گرمای سخت، درسمان را ادامه میدادیم؛ بنابراین تابستانها در مشهد چرا باید درس و تحصیل تعطیل شود؟!
🌀 مطوّل را در ماههای تعطیل تابستان خواندم. شیخ فشارکی در تابستان از قم به مشهد میآمد و دو ماه میماند. من او را قبلاً دورادور میشناختم، چون پیشتر در مشهد ادبیات عرب را تدریس میکرد و بعد هم که به قم میرفت، به تدریس همین دروس در قم میپرداخت. *از او خواستم در مشهد به من مطوّل درس بدهد،* که پاسخ مثبت داد و من ساعتهایی طولانی از روز را به درس خواندن در نزد او میپرداختم. لذا بیان و مقداری از معانی و بدیع مطوّل را در خلال دو تابستان ـ یعنی ظرف چهار ماه ـ به پایان رساندم.
💥 شیخ فشارکی بعداً فهمید که من مکاسب هم میخوانم و لذا *از پیشرفت سریع من در فقه شگفتزده شد.* او خود، این کتاب را در قم تدریس میکرد.
🔰 پدرم بر درس خواندن ما به طور مستمر نظارت میکرد. ما را گاه با تشویق و گاه با تندی، به آن ترغیب میکرد. *من همیشه تسلیم روش پدر و مجری خواست او بودم.* هرگاه در مورد درسی که میخواندم، اظهار نظر میکردم، پدرم خیلی خوشحال میشد و به من که چهارده پانزده ساله بودم، میگفت: *تو مجتهدی و قدرت استنباط داری.*
💡 با برادرم مباحثه میکردم. پس از مباحثه، *پدرم ما را به اتاق خود میخواند،* از ما پرسش میکرد و آنچه را نتوانسته بودیم بفهمیم، برایمان توضیح میداد.
🏡 خانهی ما سه اتاق داشت. دو اتاق از آنِ پدر بود: یک اتاق نسبتاً بزرگ برای میهمانها، و یک اتاق هم برای مطالعه و غذا خوردن و استراحت؛ شبیه حجرهی طلّاب. *ما هم همگی یک اتاق داشتیم:* چهار برادر و چهار خواهر، با مادر! در مواردی که مادر میهمان یا روضه داشت، ناگزیر بودیم بیرون خانه بمانیم! در اتاق مخصوص پدر، میزی به درازا و پهنای ۸۰ در ۴۰ بود. *پدر در سمت طول میز چهارزانو مینشست،* ما هم هر دو کنار یکدیگر در یک سمت عرض آن مینشستیم. بهخاطر هیبت و جدّیّت پدر در اثنای درس و مذاکره، من و برادرم بر سر اینکه کدام دورتر از پدر بنشینیم، با هم کشمکش داشتیم!
💯 بیشک این تندی و خشم پدر هرچند جنبههای منفی داشت، امّا منکر جنبههای مثبت آن نمیتوانم بشوم؛ زیرا *این سختگیری ما را منضبط بار آورد* و از انحرافاتی که برای برخی فرزندان روحانیّون به علّت عدم توجّه به آنها پیش میآمد، به دور داشت. *یکی دیگر از اثرات آن نیز این بود* که من توانستم ادبیات عرب و دورهی سطح فقه و اصول را در پنج سال و نیم به پایان برسانم...
🔻* مطول: این کتاب شرحی است در زمینه علوم زبان عربی
🔻** مکاسب: از مهمترین کتابهای فقهی شیعه در باب معاملات
❇️ بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
* ▪️به مناسبت سالگرد درگذشت آیتالله سیدجواد حسینیخامنهای*
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
📚 #ماجرا | * کارستون *
😎 وقتی تابستون از راه میرسه، خیلی از نوجوونهایی که به فکر آینده خودشون هستن، مهارتهای مختلفی یاد میگیرن و میرن سراغ ایدههای مختلف کسب و کار...
🌟 سعید و رفقاش هم تو تابستون به دنبال ایده کسب و کار رفتن که میتونید قسمتهای مختلف این *ماجرا* رو از صفحه *پرونده #تابستان_تعطیل_نیست * بخوانید.👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/folder?hgt=1401