#یاد_شهدا
بیسیمچی حمید به گوش کرد و گفت: «آقا حمید شهید شده» آقا مهدی (باکری) یکی از بچه ها را فرستاد، ببیند درست می گوید یا نه. آمد و گفت: «درسته، شهید شده. الان هم زیر پل مانده»
آقا مهدی گفت: «انالله و اناالیه راجعون. خودت دادی، خودت هم گرفتی. فقط شکرت!» بچه ها اصرار داشتند بروند جنازه را بیاورند، اما آقا مهدی گفت: «اگر می روند جنازه همه بسیجی ها را بیاورند، می توانند جنازه حمید مرا هم بیاورند.نمی توانم ببینم چند نفر دیگر به خاطر حمید شهید شوند.»
دلیل آوردند، گفتند زن دارد، بچه دارد، چشم به راهند. که آقا مهدی گفت: «آنها با من، خودم جوابشان را می دهم.»
🗓 ۶ اسفند
سالروز شهادت شهید حمید باکری
جانشین فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
▪️@nojavanan_14masum
#یاد_شهدا
به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد.
آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار تهوع شد.
او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت و کلاه کثیف شد.
پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند.
با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود...
مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد
رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی
🗓 ۸ اسفندماه
سالگرد شهادت شهید حسین خرازی
▪️@nojavanan_14masum
#یاد_شهدا
#اینفوگرافیک
🌹خاطره ای از سردار شهید عبدالرسول زرین:
نزدیک بعثی ها بودیم،خیلی فاصله نداشتیم باهم، لا مصبا هیچ حرکتی نمیکردن منم که خسته شده بودم یهو بلند شدم به عربی گفتم جاسم کیه؟... یکی از اون طرف بلند شد و گفت منم ، زدمش یه مدت گذشت پاشدم داد زدم... رحمان کیه؟... یکی بلند شد گفت من زدمش بعثی ها که تازه دوزاری شون افتاده بود، منم که میشناختن یهو بلند شدند گفتند رسول کیه؟ به خیال خودشون بچه زرنگ بغداد بودن من جواب ندادم.... یه چند دقیقه دیگه بلند شدم گفتم کی بود با رسول کار داشت؟... یکی بلند شد گفت من، منم زدمش
🗓 ۱۱ اسفند ماه
سالگرد شهادت سردار شهید عبدالرسول زرین
▪️@nojavanan_14masum
#یاد_شهدا
✍🏻 سرباز بود و مسئول آشپزخانه.
ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود:«هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.» ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه: «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.
اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد؛ نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند.
بچهها هم با خيال راحت تا آخـر مـاه رمضان روزه گرفتند.
🗓 ۱۷ اسفندماه
سالروز شهادت شهید حاج ابراهیم همت
▪️@nojavanan_14masum