#خاطراتم
بچه تر که بودم، در مدرسه دوستان مقیدی نداشتم، مقید به نماز، به حجاب، حیا و وقار دخترانه از نوع مسلمان و مؤمناش...
نمیدانم اقتضای سن بود برای یافتن حقیقت یا چه، مدتی با آن ها نشست و برخاست داشتم، در مدرسه و ساعات خارج از آن. برای با آنها بودن گریزی نبود از شبیهشان شدن، مدتی هرچند کوتاه سعی کردم شبیه آنها باشم، نشد... وقتی شبیهشان فکر میکردم و شبیهشان حرف میزدم و شبیهشان میپوشیدم، میدیدم چیزی در وجودم حال خوبی ندارد... خیلی از خودم خوشم نمیآمد. انگار شخصیت مصنوعی داشتم...
پدرم هیچ وقت تذکر مستقیم نمیداد، همیشه با اعمال و رفتارش درس میداد... کودک که بودیم، یکی از کارهای جذابش گذاشتن یک خوراکی کوچک یا هرچیزی که ما را شاد کند زیر بالش بود، اگر بچههای خوبی بودیم و مادر را اذیت نکرده بودیم... هر صبح که بیدار میشدیم با هیجان بالش را بر میداشتیم که امروز خدا از آسمان چه برای ما فرستاده است... آن موقع سنمان قد نمیداد که بفهمیم کار پدر است...
بزرگتر که شدم دیگر خبری از هدیه های کوچک زیر بالشی نبود. سالها گذشت تا اینکه یک روز که از خواب بیدار شدم باز این سنت انگار شامل حالم شده بود. اما اینبار از جنس دیگری. حدودا ۱۵ ساله بودم... دیدم کتابی زیر بالشم هست که اصلا ربطی با من و احوالاتم نداشت. کتابی درباره «حضرت زهرا سلام الله علیها و نقش زنان مؤمنِ الگو در تاریخ»...
با تعجب نگاهی به کتاب کردم که این اینجا چه میکند! ناخواسته صفحه اولش باز شد، دست خط پدر و امضایش را میشناختم: «تقدیم به دخترم، امیدوارم دارای فرزند صالح باشی...»
همین... جمله ساده و کوتاه بود... بی هیچ حرف دیگری. اما برای من خیلی سنگین آمد... مکث کردم و بغض... گفتم: حتما پدرم از داشتن چنین دختری ناراضی است، و غیر مستقیم گفته من که فرزند صالحی ندارم، ان شاء الله خداوند به تو فرزند صالح عنایت کند در آینده...
هنوز خود کتاب را نخوانده، اثرش را گذاشت، در حال و هوای سنگینی بودم که مادر صدایم زد که چیزی برای همسایه ببرم. رفتارم مثل همیشه نبود، متفاوت از هربار با طمأنینه چادر سر کردم، و با وقار هرچه تمام تر با گامهای سنگین با نگاهی که زمین را دنبال میکرد تا در خانه همسایه رفتم.... حس خاصی بود، از این همه وقار و متانت و آرامش جدید، لذت میبردم و احساس می کردم به خود واقعیام، به آنچه در نهادم هست به آنچه حال مرا بهتر میکند لحظاتی نزدیکتر شدم...
این نقطهٔ پایان ارتباط با آن دوستان و نقطهٔ شروع ارتباط با کسانی شد که به من افکاری بیش از فکر به خودم، چهرهام، لباسم و سرگرمیهایم، می بخشیدند... افقی بلندتر...
قرارهای رفاقتمان شد مسجد، وقتی تعطیل میشدیم با عجله از مدرسه بیرون میزدیم که به نماز جماعت ظهر مسجد برسیم، هدیههایی که به هم میدادیم شده بود کتب زندگی شهدا! وقار دوستان جدیدم، متانت و پوشش و اخلاقشان همه مرا مسحور خود کرده بود...
آرامش آن روزها، طهارت و نورانیت قلب، خوابهای شیرین، حال خوش و بگو بخندهای از صمیم قلب، رقابت برای بهترشدن، بنده بهتری برای خداوند شدن، دوست بهتری برای هم شدن... فرزند بهتری برای پدر و مادر شدن، و حتی فکر به فرد مفیدی برای جامعه شدن، همه و همه احساس هایی بود که فقط می بایست تجربه کرد تا شیفته و اسیرش شد...
یاد دارم همه چیز دست به دست هم داده بود و یقین دارم هیچ چیز تصادفی نبود... شبش فیلمی از تلویزیون پخش شد به نام فاطیما؛ فیلمی از یک اتفاق واقعی. ظاهر شدن یک بانوی ملکوتی در یک روستایی در کشور پرتغال در مقابل سه بچه چوپان، به چشم سر دیده بودند و همه نشانهها مشخص کرده بود که حضرت زهرا سلام الله علیها بوده است. و توصیهها و تذکرات ایشان. مثل همان سه کودک احساس بزرگی میکردم و دیده شدن...
و بعد سریال مریم مقدس که آن زمان پخش میشد. نمایش آن وقار و متانت و حیا از یک دختر نوجوان که دوست داشتم ساعتها نظارهگرش باشم. سعی میکردم شبیهش راه بروم، شبیهش حرف بزنم، شبیهش نگاه کنم و خدا را عبادت کنم...
انگار همه و همه، مرا گام به گام به دست بانویی که مادرانه نقش هدایت و تعالی را تا ابد به عهده دارد پیش میبرد...
مادر، کاری ندارد فرزندش چه اوضاع خرابی دارد... مادر مادر است و محبت مادرانه اش را بی منت نثار می کند...
حالا اگر به این مادر، به این گل یاس با ظرافت، در مسیر دفاع و محافظت از حق، آسیب بزنند، چه حالی باید بشوند فرزندان؟ فرزندانی که همیشه سیراب مهرش و تربیتی شدهاند... هم، حزن عالم را در قلب خود تا همیشه حس خواهند کرد. هم، درس میگیرند که مثل او در مسیر حق، حماسه آفرین شوند... به امید اینکه روزی شامل حال ما هم بشود...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/991363234C6e88305503