eitaa logo
نوجوان امروز
247 دنبال‌کننده
790 عکس
598 ویدیو
2 فایل
حوزه بسیج دانش آموزی شهید فهمیده(ناحیه درچه) «واحد خواهران» @banooak8379 راه ارتباطی ما و شما
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ ↲به روایت همسرشهید 6⃣1⃣ 💟یه روز تماس گرفت وگفت: مأموریتی پیش اومده که باید بره و کلی عذر خواهی بابت اين كه شب تنهامون میذاره. بغضمو خوردم و گفتم: امیر هست نیستیم. مراقب خودت باش. سعی کردم متوجه بغضم نشه، ولی هر وقت از هم دور میشدیم، زندگی واسم میشد بی معنی 💟اون روز امیر هم مدام گریه میکرد. انگار که دلتنگ باباش بود و شبش نمیخوابید. حدودای ۵ صبح خوابم برد صبح که پا شدم دیدم آقا مهدی کنار امیر خوابیده...! خیلی خوشحال شدم سفره صبحونه رو حاضر میکردم. که هر دوشون بیدار شدن. صورتمو کج و کوله کردم و با خنده گفتم:‌ شما مگه مأموریت نبودی مرررد؟؟ 💟گفت: قرار بود صبح برگردیم کارا که تموم شد بقیه موندن ولی من اجازه گرفتم و برگشتم دلم نیومد تنهاتون بذارم. دلم واقعاً تنگ شده بود وقتی رسیدم و دیدم چطور کنار بچه بیهوش شدی کلی شرمندت شدم. بغلش کردم که سر و صداش بیدارت نکنه. 💟نمازمو که خوندم سوپو گرم کردم که بخوره دیدم انگار از منم گرسنه تره فهمیدم اذیتت کرده و شام هم نخورده. تو بغلم خوابش برد منم همونجا کنارش خوابیدم. نگاشو به چشام دوخت و دستامو تو دستاش و گفت: ببخش خانومی این همه سختی بهت دادم ولی کنارم موندی و کمکم کردی ازت ممنونم 💟حرفاش مثه همیشه ساده بود اما از عمق جونش عجیب مینشست به دلم همین چیزاش بود که منو دیوونه ش کرده بود. اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم: من کنار تو زن دنیام آقا مهدی ... 🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 7⃣2⃣ 💟 تابوتشو که دیدم و اون خیل عظیم جمعیتو تو دلم نجوا کردم"الحمدلله که به آرزوت رسیدی ملائک و فرشته ها زیر تابوتتو گرفتن خوش به سعادتت ولی قرار نبود تنهام بذاری عزیزم" همونجا بودکه به خودم اطمینان دادم دیگه رفت بقیه راهو باس برم بدون اون خنک شدم اون داغ و حرارتی که تووجودم بودباخاکسپاریش سرد سرد شده بود. تموم آرزوها و دنیامو با خاک کردم 💟خیلی دلم میخواست واسه آخرین بار چهره ی دلنشین و لبخند قشنگشو ببینم ولی هیچ چی ازش ندیدم دلم پیشش گیر بود دورادور با نگام عزیزمو بدرقه میکردم و آب میشدم بعدها فهمیدم که شهیدم جنازه ای نداشت چون تو تانک پر از مهمات بود و بدنش کاملا سوخته بودتنها یه استخون از پاش مونده بود حسرتش دیدنش تا آخر عمر به دلم میمونه 💟باورم نمیشد اون قامت قشنگ و زیبا روجا داده باشن تو این جعبه چوبی تا اینکه شب که با زحمت خوابیدم خوابشو دیدم خیلی خوشحال بود دستمو گرفت از رفتنش پرسیدم گفت "خودم میخواستم شم اگه میومدم پیشتون دوباره باس میرفتم، قراره ِ همه بچه ها رو بیارن" کمی میوه واسم گرفت ودور زدیم و صحبت و خنده انگار واقعی بود 💟صبح که پاشدم سبک شده بودم انگارخدا و (س) صبری بهم داده بودن تابتونم این فراقوتحمل کنم. نزدیک خونه مون مزارچند بود زیادمیرفتیم اونجابیشتر نمازای مغرب عشامونو اونجا میخوندیم صبحای هم پاتوق ش بود شبای قدرم همیشه اونجا بودیم 💟اعتقاد داشت اینجور جاها آدم آرامش میگیره و از دنیا کنده میشه واقعا هم همینطور بودوقتی که میخواستیم برگردیم یه نگاه با حسرت به مزار شهدا مینداخت و میگفت: ای کاش مارم تو جمعتون راه بدین یادمه ۳۰سالگیشو که پر کرده بود بهم گفت "احساس عجیبی دارم..." پرسیدم چجور حسی...؟ گفت"حس میکنم هر روزی که از عمرم میگذره دارم به مرگ نزدیک میشم" میگفت "خدایا میشه ما هم عاقبت بخیرشیم و عمر با عزت نصیبمون کنی...؟" عاقبت بخیر شدن ورد زبونش بود چه خوب هم عاقبت بخیر شد 💟حضورتو حس میکنم.. ولی نبودنتو نمیفهمم... چه زود گذشت سالهای بی تو...💔 هر سال... با اومدن داغمون تازه میشه... گاهی میخوایم فراموش کنیم و صبوری ولی حرفای بی دردها داغمون میکنه بی پدر شدن بچه‌هاتو که هر وقت عکستو میبینن یه خاطره ازت میخوان تا آروم شن و جای خالیتو با مال دنیا میسنجن💔 واسمون دعا کن عاقبت بخیر شیم وصبور باشیم و هر روز داغ کردن دیگران باعث فولادی شدنمون شه نه شکستنمون الهی آمین... (همسر شهيد مهدى خراسانی ) . 🍃🌹🍃🌹