eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
150 دنبال‌کننده
852 عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛💛هوالسمیع 💛💛 سلام دخترای متفکر و فیلسوفم حال و احوال چطوره ؟ ⚡️⚡️⚡️⚡️ امروز با مبحث : جنین شناسی در قرآن با شما همراه هستم😊😊😊 💫💫✨✨✨ بچه ها اگر میخواین استناد علمی این آیات و مطالب رو ببینید به مقاله دکتر کیت مور با عنوان «تفسیر یک دانشمند از منابع جنین شناسی در قرآن » یه نگاهی کنید ✨✨✨💫💫💫 🔆🔆 https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan 🦋🦋🌸🌸🌸🦋🦋
به به ببینید 🙈 چی براتون اوردم 😜 یک بافت مو که خودتون به تنهایی از پشت سر بافت بزنید 😉 دخترای گل این بافت مو بیشتر برای مو های کراتین شده استفاده میشه👌 اخه موه کراتین شده بافت ریز نباید بخوره 😵‍💫 و اگه دلتون بافت متفاوت میخواد پس بریم ببینیم😉
دوباره اومدیم با یکی دیگه از افطاری ها😋 پنکیک رو درست کردین 🤔 مادرا گفتن افرین دخترم؟ به به چه چه کردن 🤗 خب دوباره میخواین مادرا ازتون تعریف کنن 🥳 پس بریم برا حلوا عراقی که خیلی طرفدار داره😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يكی از خوش طعم ترين حلواهایی هست كه ميتونين درست كنين😍 فرقش با حلوای معمولی فقط شيرخشك ونشاسته ذرته ولی طعمش زمين تا آسمون فرق داره😋 شيرخشك ٢ پيمانه آرد سفيد ٢ پيمانه نشاسته ذرت ۱/۵پيمانه شكر ٣/٥ پيمانه آب ٢ پيمانه گلاب ١ پيمانه هل كوبيده ٦ عدد تركيب كره و روغن مايع (در حدي كه آرد داخل روغن روون باشه) مشابه ويديو محلول زعفران به ميزان لازم... https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan ┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شده‌امشب‌پدرم‌عازم‌دیدارخدا مڪن اے صبح طلوع 🖤
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 رمان جدید📕📗📘📙 😴😴😴😴😴 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 نشانی ما در روبیکا https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV 📌به نام خالق هستی📌 📚پارت بیست و هشتم📚 آسمان هم هي ناز ميکرد و يه چيزي ميپروند . من و نگين با هم حرف ميزديم. آرمان هم همش از تو آينه به من نگاه ميکرد. پسرهي زاقارت! يکم که گذشت حوصلم سر رفت. از تو کيف دم دستيم فلشم رو برداشتم و به آرمان دادم: آرمان بي هيچ حرفي فلش رو گرفت و به ماشين زد. صداي آهنگ تو ماشين پخش ￾از شما که بخاري در نمياد حداقل اين رو بزن! شد. من و نگين کلي ادا در ميآورديم. آسمان فقط ناز ميکرد، ايش دخترهي چندش! تا رسيديم اونجا کلي من و نگين خنديديم و کيف کرديم. تصميم گرفتم به آرمان فکر نکنم! رفتيم تو سوييت کيان . دوبلکس و خوشگل بود. سه تا اتاق داشت. ما دخترا زودتر بالا رفتيم. نگين ما رو سمت يک اتاق برد; رو به دريا بود، اين بهترين اتاقش بود. سريع همونجا مستقر شديم. من و نگين و سحر و آسمان و سارا بوديم. انگار مجبور بوديم همهمون تو يک اتاق بريم! البته آسمان اضافي بود ولي سعي کردم بيخيال بشم. اتاق هم سايزش خوب بود و کوچيک نبود. پسرها باال اومدن. صداي غر غرهاشون مياومد. کيان: خانوما دستتون درد نکنه ديگه، رو به دريا رو واسه خودتون برداشتين رو به هيچي رو به ما انداختين؟ دخترا ميخنديدن: بهرام- حالا مگه مجبورين همه رفتين تو يه اتاق؟ -نه که شما گشاد ميخوابيد، دو تا اتاق هم کمتون ميشه! بيرون رفتن. ما هم مشغول پهن کردن وسايلمون بوديم. بهراد اومد و به ما گفت بريم ساحل. من لباسام رو با يه لباس مناسب تر عوض کردم. چون آفتاب بود، کلاهم رو برداشتم و صندلهام رو پوشيدم و بيرون رفتم. معمولا زودتر از دخترا آماده ميشدم. چون من يک ساعت چندين کيلو مواد شيميايي به صورتم نمي ماليدم! بهراد و بهزاد با ديدنم سوت کشيدن، منم رفتم و پس کلشون زدم! رفتم بيرون و منتظر بقيه شدم، راه طوالني نبود. پياده رفتيم; دريا هيچ موجي نداشت، کاملا آروم بود. رفتم رو شنهاي ساحل نشستم. بقيه هم اومدن; هر کي هر جا خواست نشست. يکم خسته بودم. يه چيزي گوشهي قلبم اذيت ميکرد. شايد تو مغزم! درگير بودم. از اتفاقاتي که داره اطرافم ميافته و من نميفهمم. احساس کردم يک نفر کنارم نشست. نفسهاش گرم و پر قدرت بود! فهميدم کي بود، همون معماي هميشگي: آرمان! ميدونستم يه چيزايي ميدونه که مال منه. شايد اصال به اون ربطي نداشته باشه. هوف ديوونه شدم. زانوهام رو بغل کردم. آرمان: خوبي؟ به جوابم شک داشتم. ولي خواستم از حالم هيچي نفهمه: -آره خوبم. آرمان: خوبه! بلند شدم و جلوتر رفتم. دريا يه آرامش عحيبي داشت. انگار اون هم نميدونست من چمه؟! آرمان بهم آرامش ميداد، ولي... من از آرامش مطلق ميترسم. از درگيريهاي خودم اعصابم بهم ريخته بود; برگشتم و با قدمهاي سريع و بلند سمتسوئيت رفتم، کليد داشتم. رفتم تو و بعد تو اتاقمون رفتم. رو کاناپهي اتاق نشستم; چرا پنهون کنم. من بهش عالقه داشتم. شايد يه دوست داشتن، نه عشق! اما چرا ميترسم؟ چرا اون چشمها فرق دارن؟ چرا ته آرامشش يه چيزي پنهون بود؟ چرا نميفهميدمش؟ حتي اومدنش به زندگيم هم دليل داره که من نميدونم. واي دارم ديوونه ميشم! صداي قدمهاي يکي رو فهميدم. سرم رو بالا بردم، نگين بود. چرا ميخواستم آرمان باشه؟ بيخيال اصلا! نگين: چي شد بهاره؟ خوبي؟ -آره خوبم نگين: نه خوب نيستي! -نگين بيخيال! نگين: چيزي شده؟ نا خود آگاه داد زدم: نگين جا خورد. بعد بي هيچ حرفي بيرون رفت. اشتباه کردم. من نبايد بفهمونم که￾ميگم بيخيـــال! حالم بده. هيچکس نبايد حال من رو بفهمه، اين سياست منه. سريع وسايلم رو برداشتم و بيرون رفتم. به سمت ساحل رفتم. بچها رو تو راه ديدم. نميخواستم حرفي بزنم. رفتم سمت ساحل و به دريا خيره شدم. نگين کنارم اومد.
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 رمان جدید📕📗📘📙 😴😴😴😴😴 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 نشانی ما در روبیکا https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV 📌به نام خالق هستی📌 📚پارت بیست و نهم📚 ميدونستم الان وقت عذرخواهيه: اوم نگين من... نگين: هيس باشه ميدونم. -اما... سمتش برگشتم: نگين: هيچي نگو! ميدونستم اون من رو بخشيده. دوباره روم رو سمت دريا برگردوندم: -وقتي بدوني که هيچي رو نميدوني چيکار ميکني؟ نگين: خب ميرم دنبالش. -اگه نشد؟ نگين: مي شه! -ته ته همه آرامشها يه طوفانه، وقتي ميفهمي که درگيرش شدي و ميخواد تو رو هم با خودش ببره، نميتوني کاري کني مگه اينکه... برگشتم سمت نگين، چشام باز شد; نگين نبود. و به جاش... آرمان: مبارزه کن. فرار نکردم. دوباره به سمت دريا برگشتم: -مبارزه نشونهي ضعف منه! آرمان: آدم تا مبارزه نکنه، ضعيف نميشه و تا ضعيف نشه بزرگ نميشه. حرف هاش رو نميفهميدم، مبارزهي من اونه. حريفم اونه. حاال هم داره داور ميشه. چه بشود اين مبارزه: -شايد بهتره تسليم شم تا مبارزه يادم بره. برگشتم سمت آرمان: به چشمهاي سورمه ايش نگاه کردم. انگار توي چشمهاش پرده نصب کرده که کسي￾تا نفهمم مبارزه ر و از کي باختم! نفهمه کيه و چيه. انگار چشمهاش درياست ولي دريايي تاريک و سرد، نا خودآگاه غرق چشمهايي شدم که پر از عجايب بود. چشم هام رو بستم. نه من قرار بود جذب نشم، با خودم عهد کردم که تسليم شم برگشتم برم که دستم رو گرفت. حس بدي بود; ميخواستم برم. نفسم تنگ اومده بود. آرمان چرخيد و پشتم قرار گرفت: آرمان: شرط مبارزه رو بلدي؟ همچنان چشمهام بسته بو. انگار چشم بسته هم به چشمهاش زل زده بودم. دستهام ول شد. انگار پرنده بودم و تا در قفس باز شد مي خواستم پرواز کنم. حرفي نزدم و رفتم. تا قبل از غروب تو اتاق بودم; من واقعا شرط مبارزه رو نميدونستم. ولي اصال کدوم مبارزه؟ من که ميخواستم تسليم بشم! سحر اومد، همه فهميده بودن من يه مرگم هست! غير از خودم که نميفهميدم چمه: سحر: بهاره جون ميخوايم بريم ساحل، مياي؟ آره. شما برين منم ميام. سحر: باشه عزيزم. بلند شدم و لباسام رو پوشيدم. اصال من چرا اينجوري شدم. من هيچيم نيست. من همون بهارهام . من هيچ فرقي نکردم! تا ساحل کلي به خودم تلقين کردم که خوبم. خواستم بيخيال بشم. لبخند زدم و سمت بچهها رفتم. با خودم کنار نيومدم ولي سعي کردم بيخيال بشم. حداقل واسه اين چند روز! سمت بچها رسيدم. حلقه زده بودن، رفتم کنار نگين نشستم: من- مي بينم جمعتون جمعه، گلتون کم بود که اومد! همه انگار از تغيير حالم تعجب کردن، ولي من هنوز همون آدم قبلي بودم: بهراد: بهرام گيتارت رو آوردي؟ بهرام: آره تو ماشينه، بيارم؟ بهزاد: آره بيار. بهتر از بيکاريه! بهرام رفت و گيتار رو اورد و سر جاي قبليش نشست: بهرام: خب کي ميزنه؟ هيچکس هيچي نگفت: بهرام: بهاره؟ -هوم؟ بهرام: نميزني؟ فکر کردم شايد گيتار بتونه آرومم کنه. گيتار رو گرفتم. با انگشتهام سيمهاي سردش رو نوازش کردم. خيلي وقت بود نزده بودم: -خب شاد يا غمگين؟ آسمان: شاد. يه لبخند حرص دراري زدم. حالش کاملا گرفته شد. همه ريز ميخنديدن; خب پس غمگين ميزنم!
رفقا‌شب‌قدره‌ وسط‌گریه‌ها‌تون‌تو‌روضه‌ها، وقتای‌که‌قران‌میزارید‌رو‌سرتون‌، وقتی‌برای‌اقا‌حضرت‌علی‌سینه‌میزنید، وقتی‌سینی‌چای‌برا‌نوکرا‌میبرید، وقتی‌به‌عشق‌اقاتو‌مسجدا‌،یا‌شایدم‌تو‌حرم💔‌داری‌اشک‌میریزی یاد‌ما‌هم‌باش‌ قسمتمون‌نبود‌حرم‌باشیم ولی‌اهای‌شماهایی‌که‌الان‌پیش‌اقا‌امام‌رضایید‌یا‌تو نجف‌و‌کربلایید،...🙃 با‌این‌دل‌شکستتون‌که‌حال‌دل‌شکسته‌مارو‌هم‌میفهمه‌دعامون‌کن‌(: 🌿🤲 🤲
🌺دخترای گل 🌺 در شب های قدرهر کجا هستید🤲 خونه‌، مسجد، حرم گوشی رو بردارید برای ما عکس بفرستید 📸 به ایدی زیر بفرستید👇 @rogheyeh1402 منتظر عکس های خوشگلتون هستیم تا شب 23 نظرسنجی هم داریم کدوم عکس قشنگ تره👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤دعای روز بیست ویکم ماه مبارک رمضان🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🦋🦋🦋🌹🦋🦋🦋🦋 هر چیزی به وقتش خوبه نماز هم اول وقتش خوبه اما اگه نمازمون قضا شد وظیفمون چیه ? چطوری باید نمازهای قضامون رو حساب و کتاب کنیم? https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 ┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب نوبتم باشه نوبت کارتون 😍 اگه حالتون گرفته شده بلند شین گوشی رو بردارید کارتون را نگاه کنید پر از انرژی بشید 😉 افطار کردین؟ بعد افطار کارتون میچسبه😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 رمان جدید📕📗📘📙 😴😴😴😴😴 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 نشانی ما در روبیکا https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV 📌به نام خالق هستی📌 📚پارت سی📚 يه لبخند حرص دراري زدم. حالش کامال گرفته شد. همه ريز ميخنديدن; آرمان هم￾خب پس غمگين ميزنم! يه لبخند به لب داشت. چشاش ميخنديد ولي خودش رو کنترل ميکرد. يادم باشه يه زمان کامل به اين اعجوبه فکر کنم. شروع کردم به زدن، ريتم آهنگ آروم بود: -دستم رو ول کردي و اينجوري اتفاقي که نبايد افتاد روزي صدبار از خودم ميپرسم تا کجا ميشه تو رو ادامه داد؟ تا کجا ميشه کنار تو نبود از کجا ميشه ازت کنار کشيد همه جا رد تو رو ميبينم تا کجا ميشه نگاه کرد و نديد؟ حالت رفتن تو حاليم کرد اين همه تالش من بيثمره کاش ميشد وقتي عشقي ميرفت با خودش خاطرههاشم ببره! حالت رفتن تو حاليم کرد اين همه تالش من بيثمره کاش ميشد وقتي عشقي ميرفت با خودش خاطرههاشم ببره! هم مقصريم و هم بيتقصير يه قدم ميريم و بر ميگرديم تو بي تفاوتي و من عاشق، هر دومون توو حسمون گير کرديم. يه نفر تو عمق دنياي من بي مهابا تورو از من ميخواد تا کجا ميشه کنار تو نبود؟ تا کجا ميشه تورو ادامه داد؟ حالت رفتن تو حاليم کرد اين همه تالش من بيثمره کاش ميشد وقتي عشقي ميرفت با خودش خاطرههاشم ببره حالت رفتن تو حاليم کرد اين همه تالش من بيثمره کاش ميشد وقتي عشقي ميرفت با خودش خاطرههاشم ببره! نا خود آگاه گونم خيس شد. من گريه ميکردم؟ اونم واسه کي؟ واسه يه بي معرفت؟! به خودم قول دادم حتي اسمش رو هم يادم بره ولي، سخته! من دوستش داشتم و اون جواب اين عشق پاکم رو با چي داد؟ با رفتنش. حالا هم که عشقم درگير يکي ديگه شده. آرمان! ديگه نميخوام عشقم رو خيلي راحت حواله اين و اون کنم. عشقم لياقت ميخواست. بي لياقتش بهم خيانت کرد. چطور يادم بره؟ اون با آرمان فرق داشت. خيلي! ولي چيکار کرد؟! بيخيال! حين آهنگ نيم نگاهي به آرمان ميانداختم. چشاش برق داشت. اونقدر حالم بد بود که برق چشمهاش رو هم نميفهميدم. آهنگ که تموم شد همه دست زدن ولي اون فقط نگاه ميکرد. گيتار رو دادم به بهرام و بهرام هم يکم زد. کس ديگهاي ظاهرا نبود که بزنه. اشکهام رو پاک کردم; من سختم. هيچي نميتونه من رو بشکنه، هيچي! يهو آسمان پريد وسط اين جو: آسمان: حيف، پيانو بر ميداشتيم آرمان هم ميزد! خواستم حداقل با کل کل حالم بهتر شه عه پيانو هم مي زنن؟! آسمان: بله عزيزم، هر کسي يه استعدادي داره! ساکت شد. فهميدم هيچي نمينه ولي شديدا روي غر زدن تاکيد ميکنم. غر ميزنه￾آهان بله، شکي توش نيست! بعد اون وقت شما چي ميزنين؟ شديد! حالش قشنگ گرفته شد; آرمان لبخند پر رنگي زد. وقتي بهش نگاه کردم يه￾عه حيف شد! چشمک با شيطنت زد. رنگ نگاهش کامال تغيير کرد. ناخودآگاه لبخندي مهمون لبام شد. چرا انکار؟ من اين مرد رو دوست داشتم. شايدم...! کيان و شايان بلند شدن: کيان: ما بريم از رستوران شام بگيريم همه تاييد کردن و اونا رفتن. نگين که حوصلش سر رفته بود گفت: همه تاييد کردن. من رفتم يک شيشه بيارم و بقيه منتظر شدن. اول به بهرام و بهراد￾بياين حداقل جرئت و حقيقت بازي کنيم. افتاد . دوقل دو تا داداش بود! بهراد: خب داداش بزرگه حقيقت يا جرئت؟ بهرام يه نگاه به من انداخت: بهرام: با نام و ياد خدا و کمک از معصومين و ائمه اطهار، بسم اله... جرئت!
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 رمان جدید📕📗📘📙 😴😴😴😴😴 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 نشانی ما در روبیکا https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV 📌به نام خالق هستی📌 📚پارت سی و یکم📚 همه خنديدن، لحنش خيلي بامزه بود. بهراد: اوم جرئت، خب برو يک ساعت تو دريا بشين! بهرام: چي؟ بهراد: يک ساعت برو تو آب! بهرام: ديوونه شدي؟ خب سرما ميخورم! بهراد: ديگه قبول کردي بايد انجامش بدي. بهرام حرصي بلند شد و به سمت دريا رفت. با لباس تو دريا نشست. هوا يکم سرد بود. طفلک داداشم! گردونه رو دوباره چرخوندن افتاد من و آسمان. من: حقيقت يا جرئت. آسمان: حقيقت! -خب... پريشب کجا بودي؟ آسمان: ها؟ -پريشب؟ آسمان: چي ميگي تو؟ -حقيقتش رو بگو. آسمان يهو بلند شد، نزديک اومد: آسمان: هوي دختره... فکر نکن ميخواي با اين حرفات من رو خورد کني! بازي مسخرهاي شروع کردي پس تا تهش پاش وايسا. بعد هم رفت. اين دختره کال ديوونهس! منم شونه م رو بالا انداختم. همه کپ کرده بودن. منم نفهميدم چي شد؟! اصال اين دختره حالش بده. نگين نزديکتر اومد: نگين: چي شد؟ -نميدونم مريضه اين دختره! نگين: پريشب چي بود؟ -هيچي، از خودم در آوردم! نگين خنديد و سر جاش بر گشت. آرمان هيچ عکس‌العمل خاصي نشون نداد. بقيه هم تاييد کردن. کيان و شايان هم اومدن. غذاها رو همونجا خورديم. هر کي￾بسه ديگه من حوصله ندارم. خسته بود به سوييت رفت. من اصال خوابم نمياومد. رفتم و روي يک صخره معمولي نشستم و به دريا نگاه کردم. نميدونستم آرمان من رو هم دوست داره يا نه؟! اصال اون چي در مورد من ميدونه؟ حداقل مطمئن بودم که آرمان بيدليل با کله به زندگي من نيومده. شايد ربط به شغلش داشته باشه. شايد همه پليسها چشمهاشون عجيبه. بيخودي هم بهشون شک ميکنيم. دقيقا آرمان هم يه شخصيت عجيب پليسي داشت. اصال بيخيال! بلند شدم. کفشها و جورابهام رو در اوردم و پاچه شلوارم را کمي بالا دادم. عينکم رو هم در اوردم. توي آب رفتم. آب خيلي سرد بود. رفتم جلو و تا زانو تو آب رفتم. چي ميشد الان ماهي ميشدم و کلا گم و گور ميشدم؟ اه اين چيه ميگم؟! مگه بچه شدم؟ هوف تو کي بودي که من رو عوض کردي؟ تو با من چه کردي؟ مثل بختک افتادي تو زندگيم و مثل ماشين چمن زني من رو درو ميکني؟ از تحليلم خندم گرفت. خيلي آروم با خودم حرف زدم. همه جا هستي؟ چرا؟ چرا حس ميکنم نميفهممت؟ چرا هميشه تو منو ميبيني و￾حداقل بهم بگو چرا؟ چرا نميري؟ چرا دست از سرم بر نميداري؟ چرا هميشه و من... چي شد؟ من فک کنم کال ديوونه شدم. توهم زدم؟ صداي خودش بود. خم شدم و￾چون دوستت دارم! دستهام رو تو آب زدم و يه مشت آب به صورتم زدم. احساس سنگيني نگاهي رو روي خودم ميفهميدم. برنگشتم، خودش بود; فهميدم که توهم نزدم. ولي ميخواستم جلو بياد. شايد لوس بودم! نه من قويام! زود تسليم احساسم نميشم! من تصميم گرفتم با عقلم زندگي کنم. احساسم ضعيفم ميکنه. من ضعيف نميشم. برگشتم; جلوي من بيرون آب ايستاده بود. چهرش تو تاريکي مشخص نبود، ولي چشمهاش برق خاصي داشت. اين بار نبايد تسليم درياي چشمهاش بشم. از آب بيرون اومدم. بي توجه بهش شلوارم رو درست کردم. عينک و ساعتم رو برداشتم. کفشم رو پام کردم و از کنارش رفتم. جلوم رو نگرفت. همون جا موند; ولي من تو سوييت رفتم. بچها هنوز بيدار بودن; رفتم تو اتاق و سريع گرفتم خوابيدم. ديگه نميخواستم فکر کنم. بسه فکر کردن و به نتيجه نرسيدن! *** چشمهام رو باز کردم; همه خواب بودن. يه نگاهي به ساعتم انداختم: هشت بود. رکورد خوبي بود چون من از 10 زودتر بيدار نميشدم! نميخواستم دوباره بخوابم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینیدفرداشب،شب23ماه‌رمضان‌هست.میدونید‌ دیگه؟!! میشه‌شب‌جمعه‼️ روایت‌قطعی‌داریم‌اگرقراربه‌ظهورآقادرامسال‌باشه بایدسحر‌یاصبح23ماه‌رمضان‌صدای‌صیحه‌ی آسمانی‌بشنویم‌واین‌صیحه‌اگرشب‌جمعه‌باشه شنیده‌میشه خب‌حتماشیعه‌ی‌امیرالمومنین‌دوست‌داره‌امام زمانش‌ظهورکنه‌دیگه مابایدچیکارکنیم؟! باایدفرداشب‌تمام‌آرزوهاوحاجات‌مونوبذاریم‌زمین فقط‌وفقط‌ازخدا‌تمناکنیم،ببینیدشماوقتی‌میخواین یه‌چیزباارزش‌به‌دست‌بیاریدهمه‌چیزومیذارین‌کنار وفقط‌برای‌همون‌تلاش‌میکنید ظهوروفرج‌حضرت‌صاحب‌الزمان(عجل‌الله)مهم ترین‌اتفاق‌زندگی‌همه‌ی‌‌ماست این‌کلیپ‌روتاجایی‌که‌به‌علی‌وخاندان‌علی(علیه السلام)ارادت‌دارید‌منتشرکنیدوفرداشب‌راس ساعت12شب،قراره‌همه‌ی‌ماشیعیان‌باهم‌دعای‌فرج (الهی‌عظم‌البلاء)بخونیم♨️‼️ این‌قرار،قراری‌نیست‌که‌آدم‌یادش‌بره‌چون‌قرار مهمیه ماهم‌بهتون‌یادآوری‌میکنیم اگرفرداشب‌تونستیم‌صدای‌این‌صیحه‌ی‌آسمانی‌رو بشنویم‌یعنی‌ان‌شاءالله‌همین‌امسال‌آقاصاحب الزمان(عج)ظهورمیکنن امااگراین‌صدارونشنویم‌بایدچندسال‌دیگه‌منتظر بمونیم‌تادوباره‌شب‌بیست‌وسوم‌بشه‌شب‌جمعه چون‌ماه‌های‌قمری‌هر‌سال‌ده‌روزجلو‌میفته 💔❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا