eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
150 دنبال‌کننده
852 عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ابجی های من 😍 چه خبر از مدرسه😁 من از سه شنبه ها خوشم نمیاد اخه علوم داریم😢 برای اینکه تنوع داشته باشیم 😍 از درس خسته نشیم براتون تزیین میوه اوردم 😋 برین تزیین کنید نظر خانواده رو جلب کنید🥴
یه ایده ی تزئین میوه ی باحال و خفن براتون اوردم 😉🤭🤩😎 🍊🍊🍌🍌🍍🍍🍇🍇🥒🥒 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan ┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀
ممکنه بگین این دفعه چی اوردین 😉 خوب ایندفعه برای شما رفیقا 😜 براتون ست لباس اوردیم 😍 ایول دخترا جیب بابا خالی کنیم😂 مانتو شال یا روسری شلوار کفشو و.... یا خدا دلم برا بابام سوخت که من دخترشم😉😂
🦋🦋🦋🦋🌹🦋🦋🦋🦋 سفید و دامن سبزش🍀☁️ یه فکر درباره سفید اینه که سفید یک رنگ نیست در واقع نبودن یه رنگ دیگه هست که میشه همون سفید..! و مثبت ترین رنگ دنیاس😌🤍 https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 ┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 رمان جدید📕📗📘📙 😴😴😴😴😴 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 نشانی ما در روبیکا https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV 📌به نام خالق هستی📌 📚پارت سی و هشتم📚 آره حقت نیست حق منم نیست که همیشه هر جا می بینمت به دنبال من راه افتادی که چی؟ چی میخوای از من؟ چی بهت بدم که دست از سرم برداری؟ فکرکردی نمیدونم هر جا میرم تعقیبم میکنی؟ چی میخوای پیدا کنی؟ آرمان: یه چیزایی هس که تو نمیدونی! -خب بگو بدونم. آرمان: اینجا نمیشه! پس نگو خواستم برم که دوباره جلوم رو گرفت. آرمان: میخوام ازت محافظت کنم! -هه شوخی میکنی؟! من نیازی به محافظ ندارم! آرمان: به... -میگم من نه نیاز به محافظ دارم نه هیچ کوفت و زهرمار دیگه ای! آرمان: باید بهت توضیح بدم؟ من نیازی به توضیح ندارم دستم رو از دستش کشیدم و به یک نقطه نامعلوم میدویدم. یهو یه سایه اومد جلوم. ایستادم: -گفتم برو! -کجا برم؟ این کیه؟ نه...! اومد جلوتر، مرد قوی هیکلی بود. پوزخند رو لبش بود. ترسیدم. قلبم داشت تند تند میزد. خدای من این کیه؟ -یه دوست￾شما؟ -هه دوست؟ چی میخوای؟! - مگه دوستها از هم چی میخوان؟ تاریک بود و میترسیدم. چهرهش ترسناک بود: -خفه شو! تو دوست من نیستی! اومد جلو و یقه لباسم رو گرفت و به عقب هولم داد: - ببین دختر خانم، بهتره با ادب باشی چون قول نمیدم کاریت نداشته باشم! شدید ترسیده بودم! ولی این ترسم بهم شجاعت میداد; بدترین حالتی که دارم همینه، مواقعی که نباید ترسو میشم و مواقعی که باید میترسیدم شجاع و گستاخ میشدم: لحنش عوض شد: -میبینم بادیگاردت رو هم دک کردی؟ -به تو هیچ ربطی نداره! - چرا دیگه ربط داره، راحتتر با هم کنار میایم! چی میخوای از من؟ -میخوای بریم یه جای بهتر؟ یهو اومد جلو و به شکمم لگد زد. تعادلم رو از دست دادم و به پشت روی زمین￾من با تو بهشت هم نمیام! افتادم. اومد جلو و پاش رو روی قفسه سینم گذاشت. از درد صورتم جمع شد: -پای کثیفت رو از روم بردار آشغال! - خودت خواستی یکم قضیه پیچیدهتر بشه! سعی میکردم جیغ نزنم. ل*با*م رو گاز میگرفتم تا صدام بلند نشه; درد تو کل بدنم پیچیده بود. باید دست به کار میشدم چون دیگه داشتم خفه میشدم. با دستهام پاش رو فشار میدادم ولی دریغ از یکم تکون! دستم رو بردم سمت اون پاش که کنارم بود و کشیدمش. تعادلش رو از دست داد و کنارم افتاد رو زمین; سرفه میکردم. نفسم بالا نمیاومد. چرخیدم و سعی کردم بلند شم. چهار دست و پا بودم و داشتم سرفه میکردم. غلط کردم خدا! یکی بیاد کمکم. مرده اومد بالا سرم وایستاد: - دختر سمجی هستی. دخترهای سمج و گستاخ جون میدن واسه ناز کردن! اینو گفت و یه لگد زد به شکمم! دوباره به پشت افتادم زمین. حالت تهوع داشتم. نفسم خشدار و کوتاه بود. یعنی میمیرم؟ من نمیخوام. نباید بذارم. اومد بالا سرم وایستاد. از درد ناله میکردم: -حیف قول دادم زیاد نازت نکنم وگرنه...
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 رمان جدید📕📗📘📙 😴😴😴😴😴 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 نشانی ما در روبیکا https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV 📌به نام خالق هستی📌 📚پارت سی و نهم📚 وگرنه چی؟ صدای قوی و محکمی اومد. خدای من باورم نمیشد. اون آرمان بود! راحت شدم. ولی نه بیشتر ترسیدم. نکنه بلایی سرش بیاد؟ نه بابا اون پلیسه. ولی...! وای دیوونه شدم! سعی کردم بلند شم ولی در حد همین چهار دست و پا بیشتر نتونستم. همه بدنم مخصوصا شکمم درد میکرد. به سینم مشت میزدم تا بتونم نفس بکشم: -به به آقا آرمان! از این ورا؟ آرمان: اسم من رو تو دهن کثیفت نچرخون! - فرق که نکردی، فقط بد اخلاقتر شدی! آرمان: به تو هیچ ربطی نداره! -رفقای قدیمی با هم این حرفا رو ندارن! یهو لحنش جدی و ترسناک شد: - بچه ها؟! بهتره کار این سرگرد کوچولو رو بسازیم! دیدم چندتا سایه پشت سر آرمان ظاهر شدن، نه تو رو خدا! من میترسم. بهش نگاه کردم . نگاهش جای دیگه‌ای بود. چندنفر هم اضافه شدن که حدس زدم از دوستای آرمان باشن. درگیری شروع شد. فقط صداهای درگیری رو میشنیدم. اگه بلایی سر آرمان بیاد من خودم رو نمیبخشم! اصلا! یکی اومد جلوی من و نشست. چهرهش رو نمیدیدم. فکر کردم شاید از همین دوستای آرمان باشه: -خوبی؟ -آره! -پاشو بریم. کجا؟ جوابم رو نداد. یکم ترسیدم. بلندم کرد. چند قدم رفتیم که یهو آرمان داد زد: آرمان: بهاره با اون نرو! برگشتم سمت آرمان، درگیری بود. چرا نرم؟ نکنه...! یهو یه دستمال جلوی دهنم گرفته شد. نمیتونستم تکون بخورم. آخرین لحظه با پام محکم کوبیدم رو پاش. آخش بلند شد و من رو ول کرد. داشتم خفه میشدم. دوباره اومد جلو. باید برای جونم مبارزه میکردم. قبلا دفاع شخصی میرفتم; تمام فنها و کلکها اومد جلو چشمم. مرده دستش رو اورد جلو. تو دستش اسلحه بود . قفل شده بودم. -بهتره راه بیوفتی! -من با تو جایی نمیام! قبل از این که حرفش کامل تموم شه دستش رو گرفتم. با پام زدم به پاهاش که￾عه؟ که اینطور! تعادلش رو از دست بده. برگشتم و دستش رو گذاشتم رو شونم و خم کردم و دستش رو کشیدم. اون که تعادلش رو از دست داده بود از پشتم قل خورد و افتاد زمین. اسلحه از دستش افتاد. یه لحظه به خودم آفرین گفتم. صدای اسلحه اومد. سوزشی تو شکمم حس کردم. دستم رو ازش گرفتم. دستم خیس شد. از شدت ترس نگاه نکر دم بهش. با دستم فشارش دادم. زانو زدم. درد خیلی بدی همه بدنم رو گرفته بود. من نباید شکست بخورم. من...! نفسهام به شماره افتاده بود. صداها تو هم قاطی شده بود. همه چی محو بود و تاریک...! دیگه هیچ صدایی شنیده نمیشد! فقط صدای قلبم که هر لحظه کندتر میزد! فرود اومدم و ... *** آرمان: یه مشت زدم تو صورت اون یارو پخش زمین شد. بعدی رو هول دادم سمت دیوار; مشتی که به سمتم اومد رو گرفتم و با پام زدم تو شکمش. همه افتادن. دویدم سمت بهاره! افتاد که سریع بغلش کردم. دستم رو گذاشتم رو شکمش. خونی بود، لامصب! نمیدونستم چیکار کنم: - بهاره؟! چشمات رو باز کن، بهاره تو رو خدا، جون هر کی دوست داری، زنده بمون، جون من زنده بمون! داد زدم: -جواد؟ جواد؟ جواد اومد نزدیک: -حواست بهشون باشه! تند تند سر تکون داد و رفت. نمیدونستم کاری که میخواستم بکنم درسته یا نه؟! اگه بلند شه؟! نه این چه حرفیه میزنم؟ به چهرهش نگاه کردم. آروم بود. تو رو خدا چشمات رو باز کن. به سمت ماشینم دویدم. کل مسیر بهاره رو دستم بود و فقط میدویدم. سبکتر از چیزی بود که تصور میکردم; به زور ریموت ماشین رو زدم و در عقب رو باز کردم بهاره رو گذاشتم توی ماشین خودم سوار شدم و پام رو گذاشتم رو گاز برام هیچی مهم نبود فقط بهاره...اون بمیره من خودم رو نمی بخشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصری به همت کار گروه مشاوره مجموعه آزمون ورودی داوطلبان دوره تربیت مشاوره مون بر گزار شد ☺️ بگم چون متقاضی شرکت در دوره زیاد بود دیگه اطلاع رسانی عمومی نشد 🙈 حالا اینا قراره آزمون بدن چی بشه🤔 این عزیزان بعد از قبولی در آزمون و مصاحبه و تست شخصیت و... وارد دوره آموزشی تربیت مشاور مجموعه مون میشن و ان شاالله جزو بهترین مشاوران شهرمون خواهند شد ان شاالله🙏 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از آزمون هم طبق روال هر ماه جلسه اعضا مجموعه برگزار شد و با یک افطاری ساده پر از حس خوووووب و صفا و صمیمیت به پایان رسید 😍 جای همگیتون خالی ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛💛هوالسمیع 💛💛 سلام دخترای متفکر و فیلسوفم حال و احوال چطوره ؟ ⚡️⚡️⚡️⚡️ امروز با قسمت دوم: اثر انگشت با شما همراه هستم 😊😊😊 💫💫✨✨✨ بچه ها اگر میخواین استناد علمی این آیات و مطالب رو ببینید این کلیپ رو مشاهده کنید 😊 😊 ✨✨✨💫💫💫 🔆🔆 https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan 🦋🦋🌸🌸🌸🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او تولد یافت که رهبر باشد ما همه عاشق و او دلبر باشد❣ 🗓بیست و چهارم تیرماه تولد شناسنامه ای امام‌خامنه‌ای‌حفظه‌الله است.. بنا به روایت خود حضرت آقا ، تاریخ صحیح تولد ایشان ۲۹ فروردین ۱۳۱۸ است.🌺 تولدتــــ مبارک حضـرت دلبــــــــر💞 https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan/13398 ┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
رفیقا😍 بافت مو براتون اوردم😘 عجب بافت مو برای مهمونی های مجلسی😚 اخ اخ اگه اینو درست کنید یعنی خیلی با سلیقه ای پس برو درستش کن😝
رفیقا دوباره امدم با افطاری ساده 😝 ماه رمضان داره تموم میشه 🤕 کاشی بیشتر بود دخترا موقعه افطاری ما هم دعا کنید 🙏 افطاری ساده خیلی خوشمزه از من نصیحت امتحانش کنید🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍳👩‍🍳 1 پیمانه آب گرم 1 قاشق غذاخوری خمیر مایه فوری 1 قاشق غ شکر 2 قاشق غذاخوری پودر شیر خشک 2 قاشق غذاخوری پودر نشاسته ذرت وانیل نصف قاشق مرباخوری 2 پیمانه شیر به دمای اتاق رسیده آرد سه پیمانه کمی نمک. نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan ┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
نقاش نابینا👩🏻‍🎤 در این بازی افراد به گروه‌های دونفره تقسیم می‌شوند و اعضای هر گروه پشت به هم می‌نشینند. نفر اول یک تصویر و نفر دوم در هر گروه یک کاغذ سفید و یک قلم در اختیار دارند. کسی که تصویر در دست اوست، باید بدون اشاره‌ مستقیم به محتوای تصویر، آن را برای هم‌گروهی خود شرح دهد و نفر دوم آنچه را که متوجه می‌شود، روی کاغذ بکشد. در پایان، گروهی که نقاشی‌اش بیشترین شباهت را به تصویر دارد، برنده خواهد شد.
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 رمان جدید📕📗📘📙 😴😴😴😴😴 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 نشانی ما در روبیکا https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV 📌به نام خالق هستی📌 📚پارت چهلم📚 مثلا من بادیگاردش بودم و...! به فرمون مشت میزدم; پام رو روی گاز گذاشته بودم و با سرعت میرفتم. -بهاره عزیزم تو رو جون من زنده بمون! نفهمیدم چجوری رسیدم بیمارستان، در عقب رو باز کردم و بهاره رو دوباره بغل کردم. برام مهم نبود. هیچی مهم نبود. همه نگاهم میکردن ولی من فقط به بهاره فکر میکردم و این جسمی که رو دستم بود. بدنش سرد و بی حس بود. وارد ساختمون شدم داد زدم: -پرستار؟ یکی بیاد اینجا! یه پرستار از اتاق اومد بیرون: با دیدن بهاره رو دستم، سریع رفت تو یک اتاق و چند لحظه بعد یا یک تخت اومد￾چه خبرتو... بیرون; بهاره رو روی تخت گذاشتم. بدنش خونی بود. پرستارها با سرعت بهاره رو میبردن. منم باهاشون میرفتم. یک پرستار اومد جلوم رو گرفت. - آقا نمیتونین بیاین اینجا! عصبی رفتم بیرون. روی صندلی نشستم. پرستار اومد نزدیکم -شما خوبین؟ سرم رو به دیوار پشتی تکیه دادم و چشمهام رو بستم; اینا همش تقصیر منه; حالا به خانوادش چی بگم؟ پرستاره کنه ولکن نبود! عصبی سرش داد زدم و رفت. دستم میسوخت. نگاه کردم، پر خون بود. خونی که از بهاره بود; من چیکار کردم؟! بلند شدم رفتم سمت توالتها و دستام رو شستم. بریده بود، چند تا دستمال برداشتم و رو زخمم گذاشتم. اومدم بیرون و رفتم پشت در اتاق. دستم رو فشار میدادم، چشمهام رو بستم. در اتاق باز شد. مثل جت بلند شدم و جلوی دکتره وایستادم. منتظر نگاهش کردم; دکتر: شما همراه این خانمی که تیر خورده بود هستین؟ -بله، حالش چطوره؟ دکتر: چه نسبتی باهاش دارین؟ چی بگم خب؟ ناخود آگاه از زبونم پرید: -نامزدشم! دکتر: بیاین اتاقم. دکتره رفت و من دنبالش رفتم. جلوی در وایستادم. دکتر پشت میزش نشسن. یه نگاه به من انداخت. چطور میتونستم آروم باشم؟ بهاره ی من تیر خورده و من آروم بشم؟ چرته! سریع￾بشینین آروم باشین نشستم تا بگه، اومد روبه روم; جون به لبم کردی لعنتی بگو دیگه: دکتر: خب راستش ایشون خون ریزی زیادی داشتن، خیلی سخت بند اومد! متاسفانه ایشون مستقیما به کما رفتن. اما ناامید نباشین، دعا کنید. مطمئن باشید چیزی نمیشه. باورم نمیشد. آخه چرا؟ کما؟ بغض کردم و به زور قورتش دادم. نفس عمیقی کشیدم; ولی نه من آروم نمیشم. لیوان آبی جلوم گرفته شد. دکتر بود. ازش گرفتم و زیر ل**ب تشکر کردم، آب رو یه دفعه سر کشیدم. آب هم آرومم نمیکرد: ببین پسرم، امیدت به خدا باشه، نمیخوام بهت بگم که حتما خوب میشه ولی خیلیها بودن که خوب شدن، ببینم خانواده‌اي هم داره؟ سرم رو تکون دادم - بهتره به اونا هم خبر بدی. بی هیچ حرفی از اتاق دکتر اومدم بیرون. بهاره رو آوردن; رفتم سمت تختش، چجوری؟ نمیتونم، نمیتونم! بدن بیجون بهاره رو تخت افتاده بود. دلم واسه چشمهاش تنگ شده بود. لعنتیها! ببینم کی همچین غلطی کرده زندش نمیذارم! گوشیم زنگ خورد. از بهاره جدا شدم و رفتم تو محوطه: -چی شد؟ -رفته تو کما! -نگران نباش، دعا کن خوب میشه. -نمیتونم، تو بگو چی شد؟ هیچی گرفتیمشون ولی یکیشون در رفت، نتونستم... داد زدم: -یعنی چی که در رفت؟ - آروم باش، نفهمیدیم چجوری رفت; فکر کنم همونی بود که تیر اندازی کرده بود! زیر ل**ب گفتم:
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 رمان جدید📕📗📘📙 😴😴😴😴😴 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91 نشانی ما در روبیکا https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV 📌به نام خالق هستی📌 📚پارت چهل و یکم📚 اه لعنتی! آشغال! -باشه من برم؟ باشه برو خدا حافظ گوشی رو قطع کردم. حالم داغون بود. تو لیست مخاطبها دنبال شماره گشتم. کی بگم؟! ای خدا. شماره مامانم رو گرفتم: -الو؟ -الو مامان خوبی؟ -ممنون، کجایی تو؟ -راستش... بیمارستان! -بیمارستان؟! چی شده؟ خوبی؟ -آره مامان به خدا من خوبم چیزیم نیست. -پس چی شده؟ تو رو خدا بگو، جون به لبم کردی. -بگو دیگ!ه￾باشه مامان میگم ولی آروم باش! -هوف خب راستش بهاره... - بهاره؟ یا امام حسین چی شده؟ -مامان آروم باش چیزی نیست، حالش بد شد آوردمش. -خب پس بذار ما هم بیایم. نه نه نیاین، فقط یه خواهشی داشتم. -چی؟ بگو پسرم! -من روم نمیشه... میشه به خانوادهش بگین؟ -وا! من چطور بگم خب؟! -مامان یه کاریش بکن دیگه خواهش میکنم! -باشه، کاری نداری؟ -نه خداحافظ. خداحافظ رفتم تو ساختمون و رو صندلی نشستم. دستم درد میکرد. دستمال رو تو مشتم گرفته بودم و فشار میدادم. کاش من جای بهاره بودم کاش من تیر میخورم. کاش...! -آقا شما حالتون خوبه؟ -آ... آره خوبم! -دستتون چی شده؟ --چیزی نیست. خون میاد چیزی نیست هر چی گفتم از رو نرفت و به زور من رو بلند کرد و برد تو یه اتاق دستم رو دوتا بخیه زد و باند پیچی کرد. بلند شدم و رفتم تو نمازخونه. اول از اونجا وضو گرفتم و نماز خوندم. گریه نمیکردم، از بس که گفتن مرد گریه نمیکنه! مگه مرد دل نداره؟ با خدا حرف میزدم ولی بذار بهاره زنده بمونه، قول بهم بده خدا، تو رو جون خودت، بهاره رو از من نگیر خدایا... بهاره ی من هنوز حق زندگی داره! همش تقصیر منه; من رو بکش و راحتم کن نگیر! گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسمش ترسیدم. با ترس و لرز جواب دادم. قبل از این که حرف بزنم صدای دادش بلند شد: -آرمان کجایی؟ چی شده؟ -بهرام من... -میگم چی شده؟ کجایی؟ -بیمارستان. -بهاره کجاست؟ گوشی رو بهش بده! -نمیشه! صداش عصبی بود. چی میتونستم بهش بگم؟ که چه بلایی سر بهاره آوردم؟ که تیرخورده اونم به خاطر بی عرضه گی من.بهت میگم گوشی رو بده بهش! -حرف بزن بهت میگم! -بهرام آروم باش. -هه آروم؟!
با سلام 🌺 خانوادگی مذهبی های سیرجانی و در پارک های عمومی این گروه امام جماعت؛ شیخ علی افضلی پور 🗓️ روز چهارشنبه ۳۰ فروردین ماه از ساعت ۱۷:۳۰ 🕠 🏕️محل برگزاری؛ پارک مسافر، گذر گلیم، محل نقش زمینی گلیم برنامه؛ ۱۷:۳۰ الی ۱۸:۳۰ ؛ بازی بچه ها شامل ؛ ⚽🥅فوتبال پدرها با نوجوان هایشان، بازی های مادرانه و دخترانه 🏸 ۱۸:۳۰ الی ۱۹:۳۰: برگزاری نماز جماعت و افطار لطفا در نشر و تبلیغ این حرکت یاری رسان ما باشید 🔴👇به جمع گرم ما بپیوندید👇🔴 گروه دورهمی خانوادگی مذهبی های سیرجان https://eitaa.com/joinchat/1183121732Cc809d70d81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان💛
🌺🌺🌺🌺 حوزه علمیه نرجسیه سیرجان در سال تحصیلی ١۴۰۳-۱۴۰۲ درمقطع سطح دو (کارشناسی) از میان واجدین شرایط دانش‌پژوه می‌پذیرد. 📗 🛑 آدرس : بلوار سید احمد خمینی ، روبرو مجتمع آموزشی جهش تلفن : ۴۲۳۰۱۹۳۲-۴۲۳۰۲۰۴۲ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔸طریقه ثبت نام :مراجعه حضوری به حوزه علمیه نرجسیه یا از طریق سایت https://paziresh.whc.ir/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا