قضیه توی شرکتتون!
-خب...
-به نفعه همه ست که بگی!
چه عجب! بالاخره این کوه غرور به حرف اومد. براشون تعریف کردم ولی خیلی کوتاه،
کارم اشتباه بود. نمیدونم چرا نگفتم. شاید...! دارم به خودم ظلم میکنم ولی...! چه
کار کنم. نمیدونم. نفهمیدم چی شد که گفت برم. منم رفتم بیرون، از آب سرد کن
یه لیوان آب برداشتم. انگار مجرم بودم و نمیخواستم اعتراف کنم. ولی چرا نمیخوام
کسی بدونه؟ ای بابا! در اتاقش باز شد. آرمان اومد بیرون. خیلی بی انصافه که
اینجوری برخورد میکنه. سریع رفتم بیرون از ساختمون.
-همه چی رو نگفتی، درسته؟
برنگشتم پشت سرم. اذیتم میکرد; بی احساسیش، خشکیش، این حق من نیست!
-همه چی به خودم مربوطه!
برگشتم سمتش. چهرش در کمال آرامشی که داشت، به من آرامش نمیداد. به چشماش نگاه کردمچیه که نمیخوای کسی بدونه؟
من باید از این چشمها فاصله میگرفتم:
-گفتم چیزهایی که به خودم مربوطه!
-از چی میترسی؟
-از خودم!
خودت؟
دردش رو جلو هر کس و ناکسی بر ملا نکنه، راحت نشکنه، راحت دل نبنده، راحتآره من، از خودم میترسم که سریع سست نشه; سریع محو نشه، راحت آروم نشه،
زندگی کردن رو نمیخوام!
نذاشتم چیزی بگه و دویدم به سمت ماشینم. من فکر میکردم اونم دوستم داشته
باشه. ولی چرا؟ چرا اونقدر ضعیف شدم که انقدر سریع دوست داشتنم رو بگم؟
چرا؟ از خودم بدم میاد. به خودم قول دادم که قوی باشم ولی...!
***
یک هفته بعد:
رفتم تو اتاق. سرباز بیرون رفت و در رو بهم زد:
-سلام
-سلام دخترم خوبی؟
-ممنون.
-بیا بشین.
نشستم روی صندلی، سرهنگ اومد و جلوی من نشست:
-خب؟!
بی هیچ مقدمه ای همهی قضیه رو تعریف کردم:
-ببخشید که اون روز...
نه دخترم اشکال نداره، منم فهمیدم حالت خوب نیست; چیزی نگفتم!
-ممنون.
لبخند آرامش بخشی زد:
-من یه تصمیم گرفتم.
-چی؟
نفسم که حبس شده بود رو دادم بیرون:
-من خودم اطلاعات رو به اونا میدم.
-چی؟
-اونا دنبال منن پس...
-این چیه میگی؟! راه حل بهتری هم هست!از
-خواهش میکنم، راه دیگه ای نیست; من میتونم، شما هم کمکم میکنید مگه نه؟!
-تو کمکمون که حرفی نیست ولی...
هیچکس هیچی نگفت. بلند شدم:
- من تصمیمم رو گرفتم، میدونم که شما هم میدونین راه دیگه ای ندارین; من چیزی
واسه از دست دادن ندارم، من این کار رو انجام میدم، چه شما کمکم کنید چه
نکنین!
تند رفتم. توقع داشتم سرم داد بیداد کنه، ولی مگه راه دیگه ای هم هست؟! دستش
رو به ریشهای بلندش زد و نشست پشت میزش:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 اللهم اهل الکبریاء و العظمه ...
🍃🌹🍃
🌙حلول ماه شوال و #عید سعید فطر را خدمت همه ی دختران عزیز تبریک عرض می کنیم.
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
نوبتی هم باشه نوبت معما هست 😍 معمای تصویری بالا را پاسخ دهید👆 تو میتونی،اگه کمی دقت چاشنی حل معما
جواب معما:
۱جفت کفش+۱جفت کفش+۱جفت کفش =۳۰
۱جفت کفش =۱۰
مرد +مرد+۱جفت کفش =۲۰
۲مرد+۱۰=۲۰ ۲مرد=۱۰ ۱مرد=۵
۲عددشال+۲عدد شال+۱مرد=۱۳
۴عددشال+۵=۱۳
۴عددشال=۸ ۱عددشال=۲
۱لنگ کفش+(مرد+۲عددشال+۱جفت کفش )×۱عددشال=👇
۵+(۵+۴+۱۰)×۲=۴۳
#حل_معما
#چالش
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
خب دختملا ❤️💋
اموزش میخوام بدم چه اموزشی😜
این مدل عکس درست کنید ولی عکس خودتون 🤗
خب توی این چند ماه براتون اموزش میزارم
دخملا تنها چیزی به من انرژی میده 😌
عکس یا کلیپی که عکس خودمه درست کنم
بهم انرژی میده 💪
شما چی🤔
بریم اموزشو ببینیم🥺
#ادیتور_شو
#اموزش_ادیت
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
معما داری چه معما تصویری 😝
تشخیص بده 🤐
نابغه تو ۱۵ ثانیه جواب بگو😌
معما تصویری؛ اگه فکر میکنی سرتاپا هوشی😅 بگو کدوم ازاین خانوما چاقوطلایی آقاهه رو برداشتن؟😉
هااا
خب نابغه به آیدی زیر ارسال کنید
@rogheyeh1402
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+اه من چرا عکس هام زشت میشه😒
-اخه ژست عکلاس بلد نیستی😉
+واقعا 😳
-اره اگه ژست بلد باشی عکساتم قشنگه😃
+خب از کجا یاد بگیرم😔
-یک کانالی بهت معرفی میکنم برو داخل از این به بعد ژست دخترونه میزاره😊
+واقعااااااااا😍
-زودی بهم بفرستش🤗
+چرا عجله داری دختر 😅
-اخه..... 😵💫
+باشه میفرستم 😆
#ژست
#ژست_عکاسی
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
📢📣اومدیم باپکیج فوق العاده عالی وکامل # برای مراسمات و نذورات
بامربیگری خانم محیاپور عزیز😍
📌کلاس به صورت پک کامل و آماده است
موارد اموزشی👇🏻
🍃زولبیا
🍃خاگینه زعفرانی
🍃 بامیه زعفرانی
موارد آموزشی خوشمزه ها با خرما 👇🏻
🌼حلوا مجلسی سه رنگ
🌼حلوا شکلاتی
🌼رولت خرما
🌼شکلات خرمایی
🌹کلمپه گل رز
🎁🎁هدیه ویژه این دوره اموزش کیک خرمایی فوق العاده خوشمزه با طعم بی نظیر
💳تمام آموزشها فقط 600هزارتومان
📲اطلاعات بیشتر
09136686828 محیاپور
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت چهل و هشتم📚
در ضمن...
بهم نگاه کرد. چهرش غم خاصی داشت:
- حال روحی من زیاد خوب نیست، اگه میخواین فکر کنید بکنید; من مشکلی
ندارمـ فقط زودتر!
سریع رفتم بیرون. یه چیزی جلوم سبز شد. سرم رو گرفتم بالا; آرمان بود. چهرش
عصبی و سرخ بود. احتمالا حرفهام رو شنیده! من که واسش مهم نبودم که
اینجوری میکنه، خواستم از کنارش رد شم که محسوس آستین مانتوم رو گرفت:
عصبی بودم. حالم اصلا خوب نبود:
-شما؟
چشاش یه لحظه متعجب شد و دوباره خشمگین شد:
- آهان سرگرد امیریان!
پوزخند عصبی رو لبم اومد:
-چرا اومدی اینجا؟!
-فکر نمیکنم به شم...
-گفتم چیکار داشتی؟
-به تو چه! با سرهنگ کار داشتم.
-بهتره درست صحبت کنید خانم!
-بهتره تو کارای بقیه دخالت نکنید آقا!
آستینم رو از تو دستش کشیدم بیرون، این اون آرمانی نبود که فکر میکردم، اصلا! با
قدمهای سریع و تند خارج شدم .
****
آرمان:
دستش رو محکم کشید و رفت. میخواستم برم دنبالش ولی پاهام اجازه نمیداد.
شاید میخواستم بزنم تو گوشش. خداخدا میکردم این حرفهایی که شنیدم دروغ
باشه. در زدم و رفتم تو اتاق سرهنگ، احترام گذاشتم و چند تا مدرک رو میزش
گذاشتم. خواستم برم که سرهنگ صدام کرد:
- سرگرد بشین کارت دارم!
یکم استرس گرفتم. نشستم و منتظر سرهنگ شدم:
-خانم حمیدی اومده بود اینجا!
-بله!
-خب امروز اومد یه چیزی گفت که اصلا فکرش رو نمیکردم، خیلی مصمم و جدی بودآرهدیدینش؟
; حالش زیاد خوب نبود، نمیدونم ولی...!
نگو که؟!
-اون اومد و گفت که میره پیششون!
چی؟! یعنی چی؟ پیش کیا؟ نه!
چی؟
کمکم میکنید یا خودم میرم!
-م... مگه دیوونه شده؟ چرا؟
-بهش فشار اومده، میخواد که مبارزه کنه!
عصبی دستم رو بردم تو موهام. این دختر با خودش داشت چیکار میکرد؟ موهام رو می کشیدم این دلیل نمیشه که...!
اعصابم بهم ریخته بود:
-ما نباید بفرستیمش!
-میدونم سرگرد ولی...
-میدونید قراره چه بلایی سرش بیاد ولی جلوش رو نگرفتید؟
-نمیشه، باور کنید نمیشه، اون داره جونش رو دستی دستی به اونا میده، اون داره واسه ما درد سر درست می کنه سرگرد آروم باش!
اون قدر محکم گفت که دیگه حرفی نزدم. ولی...! نه بهاره! دختره ی دیوونه! مگه عقلش رو از دست داده سرگرد بهت گفتم آروم باش!
دو تا نفس عمیق کشیدم. ولی آروم نشدم:
-اون ممکنه نقشه ما رو هم بهم بزنه!
سرگرد شما میتونین برین، من فکر میکنم و بعد اعلام میکنم.
به من چه. من قرار بود ازش دل بکنم. ولی نه! اون آدمه، اونم جزئی از مردمه و من
پلیسم. نباید بذارم این کار رو بکنه، نباید! رفتم تو اتاقم و در رو بستم. ولو شدم رو
صندلی، گوشیم رو برداشتم و دنبال شمارش گشتم. عصبی بودم. باید آروم میشدم.
با سه چهار تا بوق برداشت:
-الو؟
-الو کجایی؟
-عه تویی؟ چه جالب زنگ زدی!
-بهت میگم کجایی؟
-قبرستون، امرتون؟
داشت رو مخم راه میرفت:
-فردا ساعت پنج میای اونجایی که برات میفرستم!
-چشم حتما!
مسخره میکرد! چقد گستاخ و جسور بود:
-همین که گفتم!
-اون وقت اگه نیام چی؟
صدام رو بردم بالا:
بهت میگم میای همونجا، فردا نباشی من میدونم و تو!
ساکت شد. مطمئن بودم ترس تو کارش نیست:
اولا تو کسی نیستی برای من تعیین تکلیف کنی، دوما من کسی نیستم که به حرفت گوش بدم، پس الکی صدات رو بالا نبر وای مامانم اینا ترسیدم، ببین آقا پلیسه!
-خفه شو! فقط بیا همین که گفتم وگرنه قول نمیدم کاری دستت ندم!
تلفن رو قطع کردم پرتش کردم. خورد به دیوار و افتاد. با دستام سرم رو فشار دادم.
بهاره:
پسره ی بی شعور، واسه من دستور میده! تو کی باشی واسه من دستور بدی؟ صداشم
میبره بالا انگار من میترسم! واقعا فکر نمیکردم اینجوری باشه! احتمالا که نه حتما
سرهنگ بهش گفته، چه بهتر، به اون هیچ ربطی نداره! گوشی رو انداختم تو
داشبورد. حالا اگه اومدم! بشین تا زیر پات علف سبز بشه!
****
زینگ!
ای کوفت بگیری! حالا یه بار شد درست و کامل بخوابم، از مگس هم مزاحمتره این
تلفنه!
زینگ!
ای بابا خفه شو دیگه! دستم رو بردم زیر بالشتم، یک چشمم رو باز کردم و صفحه
گوشی رو نگاه کردم. به آقای کارآگاه:
الو؟
-معلوم هست کدوم گوری هستی؟
-درست صحبت کن!
-تو نمیخواد به من درس ادب بدی، میگم کجایی؟
-خونه آقای شجاعم!
-رو مخ من راه نرو، چرا نیومدی؟
-کجا؟
-تازه میپرسه کجا!
یکم مکث کرد. صداش عصبی بود:
-ساعت پنج قرار داشتیم!
-آهان! قرار رو که شما گذاشتین نه من!
صداش آرومتر شد:
- بهاره خواهش میکنم!
-خب خواهش نکن!
- تو... مگه دیوونه شدی؟
صداش حرصی بود:
-دیوونم کردی، به من نگو دیوونه، من... من خستم! خسته شدم; تو میفهمی؟ دو
ماه واسه ی من به بدترین شکل ممکن گذشت، میخوام تمومش کنم!
جواب معما
لباس آبی برای گمراهی هست 😁
متاسفانه هیچکس جواب درست نداد
و از شما ممنونم بابت شرکت در معما ☺️
ممنون میشم در برنامه دیگه هم شرکت کنید🤗
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞💞سلام دخترای خوشگل و ورزشکارم 💞💞
💫💫در سرای تندرستی بیگمان
با روانی شاد و بیدار سحر خیزی💫💫
🏇⛹♀🤺🏋♂⛷🏂
🤪🤪دخترای گلم امروز براتون ورزش های اصلاحی افزایش قد رو اوردم
🤩🤩🤩🤩🤩
پس با من همراه باشید ❤️❤️
📍📍این قسمت حرکات اصلاحی برای افزایش قد 🤗🤗
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
ما رو به دوستان معرفی کنید 😀😀
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
🦋🦋🌸🌸🌸🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫💫دنیای خلاقیت دخترانه
😍😍شوق و ذوق دخترای من خیلی بالا است
دخترای من از هر وسیله ای که فکرشو کنی
وسایل تزیینی و کاربردی شیک درست میکنن😍😍😍😍
بزن بریم ،دنیای خلاقیت منتظر ماست
آماده ای
#خلاقیت
#هنر
✨✨✨🔆🔆🔆🔆🔅🔅🔅
ما رو به دوستانتون معرفی کنید 😊😊
✨✨✨
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
🦋🦋🌸🌸🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:
💫💫💫تا نیرو بخشی جسم و جان را
توان بخشی وجود ناتوان را 💫💫💫
🤺⛹♂⛹♀🤾♀🤾♂🏂⛷
💎💎تمرین ها رو به خوبی خوبی انجام بدین 💎💎
باشه 🤪🤪🤪
🎺🎺🎺🎷یالا دخترا هنوز نشستین
بلندشین گرم کنید
ورزش ها رو انجام بدین 🤗🤗🤗
🤩🤩این قسمت حرکات کششی برای انعطاف پذیری بدن هست🤩🤩
#سلامتی
# تندرستی
#شادابی
🔆🔆🔆🔆🔆🔅🔅🔅🔅🔅
✨✨ما رو به دوستانتون معرفی کنید
نشانی کانال های رسمی ما✨✨
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
🌺🌺🌺🌺
حوزه علمیه نرجسیه سیرجان در سال تحصیلی ١۴۰۳-۱۴۰۲ درمقطع سطح دو (کارشناسی) از میان واجدین شرایط دانشپژوه میپذیرد.
📗
🛑 آدرس : بلوار سید احمد خمینی ، روبرو مجتمع آموزشی جهش
تلفن : ۴۲۳۰۱۹۳۲-۴۲۳۰۲۰۴۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔸طریقه ثبت نام :مراجعه حضوری به حوزه علمیه نرجسیه یا از طریق سایت https://paziresh.whc.ir/
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت پنجاهم📚
این کار رو نکن...!
-هه... مگه برات مهمه؟!
- مهمه که میگم نکن...!
-برای من مهم نیست که چی بگی!
نفس عمیقی کشید.
-باشه پس خداحافظ!
چه یهو تغییر موضع داد. حالش خوبه این؟ نه به اولش که داد بیداد میکرد نه به
این کارش! این پسره تعادل روانی نداره به خدا! دیگه حس خوابیدن نبود. بلند شدم
سریع پریدم تو حموم. خیلی آرامش داشتم. موهام رو ریختم رو شونه هام و اومدم
بیرون
زیر ل**ب خوندم:
-گل در اومد از حموم، بلبل در اومد از حموم!
لباسهام رو پوشیدم و رفتم جلو آینه:
قر نامحسوسی به کمرم دادم. آهنگ میخوندم و موهام رو خشک میکردم. صدام همینجوری می رفت بالاحالا نینای نای نینای نای
-چه خوشگل شدم امشب، یوهو; حالا دست دست، یوهو!
بر خرمگس معرکه لعنت!
وا این کیه؟ ساکت شدم:
-هی یو؟ تو کیستی؟
- درد کیستی، یه بدبخت که با صدای عر عر خر بیدار شده!
خخ بهراد بود. طفلک بیدار شده، از بس که آواز خوندم:
اون که فقط شایسته شماست!
معلوم بود!
-حداقل استفاده میکردی، از این شانسها نصیب هر کس نمیشه ها!
دیگه صدایی ازش در نیومد. مثل خرس میخوابید. البته دور از جون خرس!
زینگ!
باز صدای این گوشیه بلند شد. چه آهنگ مسخرهای هم داره...! شیرجه رفتم رو
گوشی. باز جناب آقای کارآگاه بودن. ردی دادم. دوباره زنگ زد. جوابش رو ندادم.
موهام رو بالاترین نقطه کلهام بستم. صدای اساماس اومد:
-گوشیت رو بردار!
چشم، به همین خیال باش!
نوشتم:
-بر ندارم چی؟
- منو عصبی نکن، بر ندار، دم در خونتون منتظرم، بیا!
جان؟ این چی گفت؟ پریدم سمت پنجره. چه کنه ایه این! ماشینش دم در خونمون
بود، تکیه داده بود به ماشینش. جونم ژست! ژستت تو حلق نگین! اوه حالا چه
اخمی هم کرده واسه من! بخند خنده قشنگه. سرش رفت سمت گوشی چند دقیقه
بعد صدای اساماس اومد:
- بسه دیگه بیا پایین!
الان چی ر و گفت بسه؟! اصلا کی به تو نگاه میکرد؟
نوشتم:
-برو خدا روزیت رو یه جای دیگه حواله کنه!
- نمیخوای بیای؟
حرصی نوشتم:
-نه!
- پس نمیای...!
از ماشینش فاصله گرفت و نزدیک در خونه شد. یه وقت زنگ نزنه؟! دستش نزدیک
زنگ خشک شد. یه نگاه به من کرد، منم واسش ادا در آور دم. صدای آیفون اومد;
مثل جت از اتاق پریدم بیرون و رفتم سمت آیفون، مامانم تو راه کپ کرده بود . خودم
رو رسوندم سمت آیفون; برداشتم:
بله؟
بیا بیرون!
آقا برو جای دیگه.
زبون حالیت نمیشه میگم بیا!
انقد محکم گفت، رسما خفه شدم. مامانم تازه از شک اومده بیرون گفت:
-کیه مامان؟
گوشی رو از دهنم فاصله دادم و جوری که آرمان هم بشنوه گفتم:
-گداست مامان!
صدای عصبیش رو شنیدم ولی به خودم نیاوردم:
-خب برو بهش یه کمکی بکن.
-خب باشه.
گوشی رو گرفتم نزدیک:
-صبر کن میام
مامانم: خب میخوای من برم؟
آیفون رو گذاشتم. یهو گفتم:
-نه!
-وا!
آخ گند زدم:
- یعنی... چرا شما زحمت بکشید؟ خودم میرم دیگه!
مامانم شونه هاش رو بالا انداخت و برگشت تو آشپزخونه. رفتم تو اتاقم، اولین مانتو و
شلواری که دستم اومد پوشیدم و شالم رو هم سرم کردم. عینک و کلیدم رو هم
برداشتم و رفتم بیرون. تکیه داده بود به ماشینش، چه پر غرور. رفتم نزدیکش.
واسه این که حرصش دراد گفتم:
-عه دیدین چی شد یادم رفت پول بردارم!
برگشتم که صدای عصبیش اومد:
- لازم نکرده، بیا تو ماشین!
دوباره برگشتم سمتش، نشست تو ماشینش، چه بیخود! چرا این انقدر بد اخلاقه؟
از لجش دست به سینه شدم و نگاهش کردم. از تو آینه حرص خوردنش رو
میفهمیدم، چه کنم دیگه مرض داشتم!
یهو بلند شد، اومد سمتم. آستین مانتوم رو کشید و برد سمت ماشین، در رو باز کرد
و هولم داد که بشینم; چه عصبی! در رو با تمام قدرتش بست. خدایی دیگه ترسیدم
ازش! خودش هم اومد سوار شد. حرکت کرد و یکم جلوتر نگه داشت. هی یک سره
دستش رو میبرد تو موهاش و مشت میزد رو فرمون:
-حالت خوبه؟
جواب نداد . این واقعا یه چیزیش میشه:
- اگه اومدی که حرفی نزنی پس من...
خواستم در رو باز کردم که قفل مرکزی رو زد:
عه چته؟ در رو چرا قفل کردی؟
دو دقیقه خفه شو!
از لحن کلامش کلا لال شدم. بسه! فکر کنم دیگه خیلی اذیتش کردم. دیدم حرفی
نمیزنه خودم شروع کردم
تو؟ تو واقعا فکر کردی بری تسلیم بشی به خودت کمک کردی؟! چجوری؟ اصلا تفکر هم می کنی نه لابد شما فکر می کنیدمن خسته شدم، از این وضع، از این ترس! میخوام کمک کنم، به خودم، و...
آخرین فکری که کردی چی بوده؟ این که بیای و بخوای از
من به مضخرفترین روزهای زندگی ادامه بدم؟ که چی؟ بع...
احساس سوزشی رو گونم حس کردم. چشام گرد شد، اون اون حق نداشت...! اون
حق نداشت من رو بزنه. عصبی شدم. وقتی عصبی میشدم گریهام میگرفت. نه
نباید گریه ی من رو کسی ببینه! سرش داد زدم:
-ببین آقا پلیسه، هر چی مراعاتت رو میکنم، هر چی میخوام چیزی نگم به غرور
مبارک بر نخوره به بدترین شکل خودت جواب میدی، من دیگه با تو حرفی ندارم...
بهتره بری; زندگی من به خودم مربوطه، حالا هم در رو باز کن!
- بها....
در با صدای تیکی باز شد. سریع از توش پریدم بیرون و به سمت خونه دویدم. درحال رو باز کردم و بستم . تکیه دادم به در و آروم گریه کردم. اون نباید دست رو من
بلند میکرد. ببین بهاره، چی فکر میکردی چی شد! حالا بخور که حقته. رفتم سمت
تاب و روش نشستم. تا میتونستم گریه کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Vouloir c’est pouvoir
👇👇
خواستن توانستن است👌
😊
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91