💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت پنجاه و هشتم📚
ممکنه دوباره برگرده؟!
احتمالش خیلی کمه!به خاطر تلافی یا این جور چیزا برگرده بازم می گم احتمالش کمه
سرم رو تکون دادم. میکشمش هر جا که بره. پیداش میکنم عوضی رو، همونی که
این بلا رو سر هممون اورد و مخصوصا سر بهاره! بهاره دلم برات تنگ شده...!
مطمئن باش انتقامت رو میگیرم.
****
-صبح همگی پرتقالی!
-سلام مامان، صبح تو هم بخیر.
میترا با دهن پر فقط سرش رو تکون داد:
خواست چیزی بگه که لقمه پرید تو گلوش، خندم گرفت. یه لیوان آب ریختم دادم
بهش. مامان واسم لقمه گرفت. رفتم بیرون:
-پس من میرم دیگه خدافظ.
-باشه مامان موفق باشی.
کفشام رو پوشیدم و رفتم بیرون، تا ایستگاه اتوبوس راه زیادی نبود. حوصله ماشین
رو نداشتم. دستام رو تو جیبم گذاشتم و قدم زنان میرفتم. هوا داشت سرد میشد.
اتوبوس اومد. سوار شدم و نشستم رو صندلی عقب، معمولا اونجاها گرمتر بود. تواتوبوس دو نفر بیشتر نبودن. دستم رو گذاشتم زیر چونم و به بیرون خیره شدم. همه
جا سبز و خوشگل بود. اتوبوس ترمز کرد. پیاده شدم تا دانشگاه قدم زنون میرفتم.
رسیدم، رفتم تو دفتر. آقای سعیدی اونجا بود تا من رو دید بلند شد:
- سلام خانم فدایی، خوبین؟
-ممنون
- بفرمایید بشینید چایی چیزی...
-نه ممنون الان کلاس دارم.
- باشه، اگه هم مشکلی به وجود اومد زنگ بزنید حتما رفع میکنیم.
-چشم، امیدوارم مشکلی پیش نیاد، خب کاری ندارین؟
از دفتر اومدم بیرون. رفتم دم در کلاس و درش رو باز کردم. یا ابوالفضل! اینجا چقدر
شلوغ و پر سر و صداست. دانشگاه انقدر شلوغ؟ هیچکس متوجه اومدن من نشد.
هه بایدم متوجه نشن! من تقریبا همسن اونا بودم البته تقریبا! رفتم و پشت میزم
نشستم، چه خوبه حد اقل دوباره برگشتم دانشگاه. یادش بخیر، خیلی سر به سر
استاد میذاشتیم و الان خودم استادم. خدا بخیر کنه! بعضیها با تعجب و بعضیها
بی اهمیت به من بودن. همه تقریبا نشسته بودن و حرف میزدن. بی هیچ حرفی
وسایلم رو روی میز پهن کردم. صدای یه نفر از ته کلاس اومد:
-جات راحته؟!
بهش نگاه کردم. پسر باحالی بود. سبزه بود و چشاش هم سبز بود. در کل بامزه بود
و البته شیطون. یه لبخند زدم و به کارم ادامه دادم. هر کی یه چیزی میگفت:
-میخوای بالشتی چیزی هم بیاریم راحتتر باشی؟
-الان استاد میاد!
-بغل من جا هستا!
و من فقط لبخند:
- خانومی واقعا نمیخوای بشینی سر جات؟!
به صاحب صدا نگاه کردم، دختر بامزه ای بود و لهجه قشنگی داشت. دفتر کلاسی رو
باز کردم، گذاشتم هر چی میخوان بگن. جدی شدم، همه ساکت شدن. جونم جذبه!
شروع کردم به خوندن اسمها. چند نفر اول رو که خوندم فک همه افتاد پایین. بعد
کلاس رفتم تو دفتر و بعد خدافظی راه افتادم خونه، یکم خرید کردم و رفتم خونه
کلید رو گذاشتم تو قفل و چرخوندم. در باز شد. دستام پر بود، خونمون طبقه سوم
بود. طبقه اول و دوم خالی بود. طبقه چهارم هم یه پسره ی باحالی بود، آویزون نبود و
مثل داداشم بود. با هم کل کل زیاد داشتیم. ایش. آسانسور هم خراب بود از شانس
گند من. رو به روی پلهها واستادم. حالا با این خریدها چه کنم؟ ای بابا، در خروجی
باز شد. برگشتم، اون پسره بود. اسمش رامین بود. اومد سمت راه پله ها.
رامین: چرا اینجا وایستادین؟
رامین: خب برید
باشه.
پله های اول رو بالا رفتم که بالاخره اون چیزی که میخواستم رو گفت:
رامین: میخواین کمکتون کنم؟
چندتا پله رو برگشتم و خریدها رو دادم دستش، کپ کرده بود:
-حالا چون اصرار کردین قبول کردم.
رامین: کی اصرار کردم؟
بیخیال از پله ها رفتم بالا و رسیدم جلو خونمون. اونم چند لحظه بعد اومد بالا.
خسته شده بود، به من چه! خریدها رو گرفتم و رفتم دم در خونه و زنگ زدم:
رامین: حالا یه تشکری چیزی...
-چی کار کردی مگه؟ دو تا پلاستیک اوردی بالا ها!
حرصی شد و رفت بالا، رفتم تو خونه. مامان مشغول آشپزی بود، رفتم پشت سرش:
-سلام
مامانم یهو برگشت و ملاقه از دستش افتاد. دستش رو روی قلبش گذاشت:
مامان: از دست تو دختر!
-قربونتون!
نیما اومد تو آشپزخونه:
نیما: مامانم رو سکته نده ماتیسا خانم!
خریدها رو روی میز گذاشتم و از پشت مامانم رو بغل کردم:
مامان خودمه!
مامانم دستم رو گرفت و بوسید:
مامان: لوسی دیگه!
-میدونم.
رفتم تو اتاق. یهو حسم گرفت برم تو اتاق نومود. در رو باز کردم. سرش تو کاراش بود:
نومود: باز تویی؟ صد بار گفتم در بزن بیا تو!
-بیخیال بابا!
اومدم جلوش واستادم:
نومود: خب چی میخوای اومدی خراب شدی رو سرم؟
-من راحتم!
نومود: اون که شکی نیست حالا چی میخوای؟
-هیچی ما اجازه نداریم بیایم داداشمون رو ببینیم؟
نومود: یعنی چیزی از من نمیخوای؟
نشستم رو تختش:
-نه.
نومود: منم باور کردم.
-خب نکن.
اومد نشست کنارم:
نومود: خب حالا چته؟
-ای بابا هیچی!
نومود: بگو.
-باشه! اوم، میشه بریم اونجایی که من بودم؟
نومود: چی؟
-همونجایی که من...
نومود: نه!
-چرا؟
نومود: ماتیسا اصرار نکن!
-چی؟
نومود: ماتیسا!
-نباید بدونم که چیم و کیم؟! از آسمون که نازل نشدم،البد یه...
نومود: هیس، باشه میبرمت.
پریدم بالا و دستام رو بهم زدم:
-دستت طلا!
نومود: خب برو آماده شو!
-مرسی من رفتم.
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت شصت 📚
پریدم تو اتاقم. لباسای دانشگاه رو در اوردم و مانتو سرمهای رو پوشیدم با شلوار و
شال مشکی. رفتم بیرون منتظر شدم. کلا زود آماده میشدم. نومود اومد و رفتیم.
رسیدیم به یک دره، به نومود نگاه کردم، اونم با نگرانی نگاهم میکرد. از ماشین پیاده
شدم. رفتم سمت دره، نومود پشت سرم اومد. به پایین نگاه کردم; صدای دو تا مرد
اومد. برگشتم، ندیدمشون; چشام رو بستم. دو تا مرد پشت پلکم ظاهر شد.
-بندازش همین جا.
-میمیره؟
دختری رو میکشیدن، تو کیسه ی بود. دختر جیغ میکشید و دست و پا میزد. دو تا
مرد اومدن پشت سرش، هولش دادن، دویدم سمت اونا، دختر رو ندیدم. اون دو تا
مرد صورتشون تاریک بود. باد سردی اومد. خودم رو جمع کردم. باد هولم داد و
افتادم. باد تکونم میداد. اون دو تا مرد دور شدن. اونا کی بودن؟ دختره کی بود؟
فضا روشن شد. چهره ی مردی جلوم ظاهر شد، نگاهش کردم. صداش رو میشنیدم
ولی نمی تونستم عکس العمل خاصی نشون بدم:
نومود: ماتیسا؟ خوبی؟ ماتیسا؟ بیدار شو! یه چیزی بگو! ماتیساـ جواب بده، ماتیسا
تو رو خدا، ماتیسا، غلط کردم ماتیسا، یه چیزی بگو دیگه، د حرف بزن!
هق هق میزدم. گریه میکردم. نومود بغلم کرد.
-نومود... دیگه نمیتونم... خسته شدم... کابوسها دیوونم کردن!
نومود: هیس آروم باش!
. بلند شدم. سوار ماشین شدیم و رفتیم.
****
-مامان، من میرم باشگاه!
مامان: باشه به سلامت!
عجله داشتم. از راه پلهها اومدم پایین و پیاده راه افتادم، از ماشین میترسیدم. یه
دختری جلوم از خونشون اومد بیرون و نگاهش رو من ثابت موند. نشناختمش. به
راهم ادامه دادم:
- بهاره؟
بهاره؟ بهاره کیه؟ حتما اشتباه گرفته، به راهم ادامه دادم:
- با تو هستم بهاره!
ایستادم. برگشتم سمتش، دور و برم رو نگاه کر دم. ظاهرا با من بود. اومد سمتم و
دستم رو گرفت:
- سلام تویی؟ واقعا فکر نمیکردم اینجا ببینمت!
دستم رو از دستش کشیدم بیرون
-من رو یادت نمیاد؟
من کی یادم بود که تو یادم باشی آخه؟
-اشتباه گرفتی!
خواستم به راهم ادامه بدم که دستم رو گرفت
- چرا اینجوری میکنی؟ بهاره؟
-من بهاره نیستم.
- یعنی چی که نیستی؟! شوخی میکنی!
جدی شدم:
کپ کرد ولی دوباره برگشت به حالت قبلیش، نگاهش کردم. سبزه بود، چشمهاش
خاکستری بود، چهره بامزه ای داشت، به مخم فشار اوردم، ولی نه! نمیشناسمش:
-خیلی بی معرفتی!
برگشتم و رفتم، چند قدم بعد برگشتم:
-من ماتیسام نه بهاره، شما رو هم یادم نمیاد، خوشحال شدم خدافظ!
- یعنی چی؟ ماتیسا دیگه کیه؟ بهار با توئم؟
یهو یه جرقه به مخم خورد، شاید اون بدونه من کیم، شاید بدونه که خانوادهم کین؟
چرخیدم سمتش. سریع اومد نزدیک:
- یعنی من دوستم رو نمیشناسم؟ چرا فرار میکنی؟
-من... من...
دستام رو گرفت:
-تو چی؟ چرا اینجوری شدی؟
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت شصت 📚
پریدم تو اتاقم. لباسای دانشگاه رو در اوردم و مانتو سرمهای رو پوشیدم با شلوار و
شال مشکی. رفتم بیرون منتظر شدم. کلا زود آماده میشدم. نومود اومد و رفتیم.
رسیدیم به یک دره، به نومود نگاه کردم، اونم با نگرانی نگاهم میکرد. از ماشین پیاده
شدم. رفتم سمت دره، نومود پشت سرم اومد. به پایین نگاه کردم; صدای دو تا مرد
اومد. برگشتم، ندیدمشون; چشام رو بستم. دو تا مرد پشت پلکم ظاهر شد.
-بندازش همین جا.
-میمیره؟
دختری رو میکشیدن، تو کیسه ی بود. دختر جیغ میکشید و دست و پا میزد. دو تا
مرد اومدن پشت سرش، هولش دادن، دویدم سمت اونا، دختر رو ندیدم. اون دو تا
مرد صورتشون تاریک بود. باد سردی اومد. خودم رو جمع کردم. باد هولم داد و
افتادم. باد تکونم میداد. اون دو تا مرد دور شدن. اونا کی بودن؟ دختره کی بود؟
فضا روشن شد. چهره ی مردی جلوم ظاهر شد، نگاهش کردم. صداش رو میشنیدم
ولی نمی تونستم عکس العمل خاصی نشون بدم:
نومود: ماتیسا؟ خوبی؟ ماتیسا؟ بیدار شو! یه چیزی بگو! ماتیساـ جواب بده، ماتیسا
تو رو خدا، ماتیسا، غلط کردم ماتیسا، یه چیزی بگو دیگه، د حرف بزن!
هق هق میزدم. گریه میکردم. نومود بغلم کرد.
-نومود... دیگه نمیتونم... خسته شدم... کابوسها دیوونم کردن!
نومود: هیس آروم باش!
. بلند شدم. سوار ماشین شدیم و رفتیم.
****
-مامان، من میرم باشگاه!
مامان: باشه به سلامت!
عجله داشتم. از راه پلهها اومدم پایین و پیاده راه افتادم، از ماشین میترسیدم. یه
دختری جلوم از خونشون اومد بیرون و نگاهش رو من ثابت موند. نشناختمش. به
راهم ادامه دادم:
- بهاره؟
بهاره؟ بهاره کیه؟ حتما اشتباه گرفته، به راهم ادامه دادم:
- با تو هستم بهاره!
ایستادم. برگشتم سمتش، دور و برم رو نگاه کر دم. ظاهرا با من بود. اومد سمتم و
دستم رو گرفت:
- سلام تویی؟ واقعا فکر نمیکردم اینجا ببینمت!
دستم رو از دستش کشیدم بیرون
-من رو یادت نمیاد؟
من کی یادم بود که تو یادم باشی آخه؟
-اشتباه گرفتی!
خواستم به راهم ادامه بدم که دستم رو گرفت
- چرا اینجوری میکنی؟ بهاره؟
-من بهاره نیستم.
- یعنی چی که نیستی؟! شوخی میکنی!
جدی شدم:
کپ کرد ولی دوباره برگشت به حالت قبلیش، نگاهش کردم. سبزه بود، چشمهاش
خاکستری بود، چهره بامزه ای داشت، به مخم فشار اوردم، ولی نه! نمیشناسمش:
-خیلی بی معرفتی!
برگشتم و رفتم، چند قدم بعد برگشتم:
-من ماتیسام نه بهاره، شما رو هم یادم نمیاد، خوشحال شدم خدافظ!
- یعنی چی؟ ماتیسا دیگه کیه؟ بهار با توئم؟
یهو یه جرقه به مخم خورد، شاید اون بدونه من کیم، شاید بدونه که خانوادهم کین؟
چرخیدم سمتش. سریع اومد نزدیک:
- یعنی من دوستم رو نمیشناسم؟ چرا فرار میکنی؟
-من... من...
دستام رو گرفت:
-تو چی؟ چرا اینجوری شدی؟
بریم یه جا دیگه!
یه نگاه به دور و بر انداخت و من رو کشید سمت خونشون، در رو باز کرد و رفتیم تو،
به اعتراضهای من هم توجهی نمیکرد. رفت تو خونه; خانمی که ظاهرا مامانش بود
اومد جلو:
مامانش: چرا برگ...
نگاهش به من خورد:
مامانش: وای سلام بهاره جان خوبی؟
-ممنون.
مامانش: چه عجب یادی از ما کردی؟ با خانواده اومدی؟
تعجب کرد. چی باید میگفتم؟ من هیچی از اینا یادم نمیاد. دختره متوجه کالفگیم
شد:
- مامان ما کلی با هم حرف داریم، میریم بالا!
مامانش: باشه برید.
دستم رو دوباره کشید و برد بالا، در اتاقی رو باز کرد. ست زرد و نارنجی داشت.
خوشگل بود. نشوندم رو تخت و خودشم بغلم نشست:
- خب بگو
-من... من نمیشناسمت!
چی؟
-نمیشناسمت اصلا!
- چی میگی تو؟ خوبی؟
-من...
- لکنت زبون داری؟! بگو دیگه!
سریع رو کردم بهش:
-من حافظهم رو از دست دادم!
رنگ نگاهش تغییر کرد. ساکت شد، ترجیح دادم خودم یه چیزی بگم:
-هیچی یادم نمیاد. حتی از خانوادم، از خونم، از خودم...
-صبر کن... دروغ که نمیگی؟
حرصی نگاهش کردم. خودش فهمید:
-من نمیدونم، از وقتی یادم هست اینجام، پیش خانوادهای که نمیشنامشون، پیش
کسایی که مامان و بابای واقعیم نیستن.
-قشنگ توضیح بده!
-یلدااول... اول بگو اسمت چیه؟
-یلدا... قشنگه!
یلدا: مرسی حالا بگو!
دست و پاهام بسته بوده، یه خانواده از پایین دره رد میشدن که من رو دیدن، من از بالای دره ای پرت میشم و سقوط میکنم، تو یه کیسهای بسته شده بودم و
سر و وضعم داغون بوده، دو ماه تو کما بودم، بعد هم حافظم از اشخاص و مکانها و زمان و
همه چی از دست میره، یه ساله این جوریم ولی...
بغض کردم، بغلم کرد و گریه میکرد، منم از گریهاش گریم گرفت:
یلدا: بمیرم برات... چی کشیدی؟ یعنی...
از بغلم کشیدمش بیرون:
-حالا چیزی نشده، تو من رو میشناسی پس کمکم کن!
یلدا: تو جون بخواه!
لبخند زدم:
-من کیم؟
از سوالم جا خورد. ولی این سوال همه چی رو روشن میکنه:
-خب... تو مهندس بهاره حمیدی هستی!
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
همه چی رو گفت، حتی دوستم نگین! اما یه چیزی کنج ذهنم اذیتم میکرد. این کهتوی یه خانواده معمولی به دنیا اومدی، سه تا داداش داری، بهرام که بزرگهست و...
چه بالایی سرم اومده و چرا این شدم؟
دوستان به خاطره دیشب رمان نزاشتیم امشب هم پارت های امشب گذاشتیم هم دیشب 😁
شب خوش رفیقا😜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ادیتور_شو
#اموزش_ادیت
اومدم با اموزش کلیپ 😘
دخترا تنها با برنامه اینشات😳
میتونی بهترین عکس کلیپ درست کنید 😀
با ابزار های خاص
اگه ابزار هاشو میخواستین به آیدی زیر پیام بدین👇🏻
@rogheyeh1403
دخترا راستی خسته نباشید مدرسه چطور بود 😜
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
26.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
#معما
خب دوباره معما و.....
دوباره برنده 😍
خب میدونم نزدیک امتحان مغز در حال هنگ کردنه هست 😁
یک معما تصویری اوردن
دخترا خب بریم ببینیم
کدوم قاتل هستن👻
نابغه به این ایدی زیر جواب صحیح ارسال کنید
@rogheyeh1403
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ژست
#ژست_عکاسی
خب دخترا😌
بدو برو ویدیو نگاه کن
ژست اوردم 😜
شیک و قشنگ😍
بدو برو نگاهش کن از دستت نره🤗
بــهتریـن جآ وآس اومـدن
پس به دوستآن هم بفرستْ
╰┈➤♥️https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت شصت و دوم📚
یلدا: حالا اینجا اسمت چی بود؟
-ماتیسا فدایی.
یلدا: قشنگه.
لبخند زدم. دلم آشوب بود. میخواستم داد بزنم و دنیا رو زیر و رو کنم. سریع
خدافظی کردم و اومدم بیرون. دویدم سمت خونه، در رو سریع باز کردم و دو تا دو تا
پله ها رو بالا رفتم. حالم خوب نبود. به رامین که با تعجب نگاهم میکرد هم توجهی
نکردم، پریدم تو خونه. مامانم شکه شده بود و از آشپزخونه پرید بیرون و اومد جلوم،
سر و وضعم داغون بود و نفس نفس میزدم:
-مامان... مامان؟!
مامان: جانم؟ چی شده؟
-بهاره... بهاره! بهاره حمیدی!
مامان: چی میگی مامان؟
-من... من... من بهارم... بهاره حمیدی!
چشام سیاهی رفت و...!
****
همه جا تاریک بود. صدای قدمهای ترسناکی رو میشنیدم. ترسیدم و وارد اتاقی
شدم. تاریک و سرد. یه دختر افتاده بود اونجا، نزدیکش شدم. چهرش تاریک بود; در
اتاق باز شد و چندین مرد اومدن تو، توی دست یکیشون شلاق بود. ترسیدم
چشام رو بستم، دختر جیغ میکشید. درد داشت. برگشتم. دره! دره ای که
نمیتونستم نزدیکش بشم. دختر جیغ میزد و کمک میخواست. خواستم بهش
کمک کنم که پام لیز خورد و تو دره افتادم، وحشتزده جیغ میکشیدم. کمک!
کمک!
جیغ خفیفی کشیدم و چشام رو باز کردم. نشستم. دوباره کابوس! و دوباره ترسم. پتو
رو دادم کنار و از اتاق زدم بیرون، دهنم خشک شده بود. رفتم سمت آشپزخونه و یه
لیوان آب ریختم و خوردم. دوباره ریختم. بردم سمت دهنم که یه سایه رو دیوار دیدم،
ترسیدم و لیوان از دستم افتاد و با صدای ناجوری شکست و خورد شد. سایه اومد
نزدیک. جیغ کشیدم. رفت عقب. با احتیاط از آشپزخونه اومدم بیرون و از کنارش رد
شدم. سایه ی دیگه روی راه پله ها بود، صدای جیغ دختر رو میشنیدم. و صداهای نا
مفهوم:
- تولدت مبارک... مواظب خودت باش... من تصمیمم رو گرفتم... کو بادیگاردت؟
هیچکس نیست کمکت کنه... بکشینش...!
به دور خودم میچرخیدم. سایه ها محاصره ام کرده بودن. عقب عقب رفتم. خوردم به
دیوار، گریه میکردم. سر خوردم رو دیوار دستم رو به گوشام گذاشتم فشار دادم.
صداها توی ذهنم میچرخیدن:
- دوست دارم... مبارزه کن... شرط مبارزه رو بلدی؟ چرا فرار میکنی؟ با توام؟
متاسفانه فوت کردن!
سایه ها اومدن جلو، نمیتونستم حرف بزنم. فقط گریه میکردم، صداهایی میشنیدم:
- ماتیسا... ماتیسا خوبی؟ ماتیسا ماییم، ماتیسا... بیدار شو... بیدار شو... یکی یه
کاری کنه! ماتیسا؟ ماتیسا مامان بیدار شو... ماتیسا... برق... برقارو بزن!
شونه هام تکون میخوردن، من فقط سرم رو گرفته بودم.
فضا روشن شد، نفسهام آرومتر شد. بهشون نگاه کردم. دقت کردم. مامان، بابا،
میترا، نیما، نومود، مامانم جلوم بود. چشاش قرمز بود. پریدم تو بغلش، گریه
میکردم. از ترس نبود! کابوس تموم شده بود و الان من تو رویا بودم. مامان بلند شد و
من رو مجبور کرد بایستم. میترا اومد نزدیکم. دستم رو گرفت و از پله ها بالا رفتیم.
من رو رسوند به اتاقم. رو تخت دراز کشیدم.
به میترا نگاه کردمـ چشمهاش غم داشت ولی مهربون بود. خواست بره که دستش رو
گرفتم. با صدایی که به زور در میاومد ازش تشکر کردم و رفت. دوباره اتاق تاریک،
من دیگه کابوس نمیبینم، اصلا!
****
چشام رو به زور باز کردم. به ساعت رو میزی اتاق نگاه کردم، هفت بود. دیگه
نمیخواستم بخوابم. بلند شدم. امروز من هویتم رو پیدا کرده بودمـ سریع رفتم حموم
و موهام رو خشک کردم. لباسام رو پوشیدم که برم جای یلدا، از پلهها اومدم پایین;
از پایین صداهایی میاومد، کنجکاو شدم و جایی که دیده نشم رفتم. خانواده داشتن
با هم حرف میزدن:
مامان: باید یه کاری کنیم.
بابا: چه کاری
مامان:بچم دیونه شده
بابا:اون بچه ما نیست خانم
مامان: به هر حال اون عضوی از خانواده ما شده
بابا: بردیمش تیمارستان خوب بود؟
نیما: اصلا!
مامان: اون دیروز هی میگفت من بهاره ام!.
نومود: پس داره یادش میاد.
مامان: نه فکر نکنم
بابا: یعنی چی؟
مامان: نمیدونم ولی باید یه کاری کنیم.
میترا: اون داره با گذشتش عذاب میکشه!
نیما: ولی باید بدونه گذشته اش رو!
بابا: خانوادش چی؟ یعنی الان در چه حالین؟
مامان: نمیدونم.
حوصله این بحث رو نداشتم. اومدم پایین. تا من رو دیدن ساکت شدن. ازشون
خدافظی کردم و رفتم بیرون. یلدا هم همزمان با من از خونشون اومد بیرون:
-سلام.
یلدا: سلام، کجا بریم؟
-دریا.
یلدا: باشه.
تاکسی گرفتیم رو رفتیم سمت دریا، دریا اروم بودـ ولی من داغون بودم، خسته بودم.
باید امروز همه چی رو میفهمیدم هر چند که سخت باشه. رو شنهای ساحل
نشستم. یلدا هم رو به روم نشست:
یلدا: بگومیخوام یه چیزی بگم.
-تو... تو شماره خونمون رو داری؟!
یلدا: اره میخوای زنگ بزنی؟
- نه اصلا!
یلدا: خب پس چی؟
-تو بزن.
یلدا: خب... باشه!
گوشیش رو برداشت:
- نه نه زنگ نزن.
یلدا: چی؟
-نزن بیخیال!
یلدا: تو نمیخوای...
-به نگین زنگ بزن.
یلدا: نگین؟! باشه.
گوشیش رو برداشت و زنگ زد. ازش خواستم رو اسپیکر نذاره، گوش کردم
یلدا: سلام نگین جون، خوبی؟
...-
یلدا: ممنون منم خوبم.
...-
یلدا: آره عزیزم یلدام
...-
یلدا: خوبن همه، شما خوبین؟
...-
یلدا: خداروشکر. ببین نگین یه چیزی میخواستم بپرسم
...-
یلدا: خب...
یه نگاه به من کرد:
...-
یلدا: میخواستم از بهاره بپرسم، چطوره؟ خوبه؟
...-
یلدا: نگین؟! نگین؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫💫💫تا نیرو بخشی جسم و جان را
توان بخشی وجود ناتوان را 💫💫💫
🤺⛹♂⛹♀🤾♀🤾♂🏂⛷
💎💎تمرین ها رو به خوبی خوبی انجام بدین 💎💎
باشه 🤪🤪🤪
🎺🎺🎺🎷یالا دخترا هنوز نشستین
بلندشین گرم کنید
ورزش ها رو انجام بدین 🤗🤗🤗
🤩🤩این قسمت حرکات اصلاحی برای افتادگی شانه 🤩🤩
#سلامتی
# تندرستی
#شادابی
🔆🔆🔆🔆🔆🔅🔅🔅🔅🔅
✨✨ما رو به دوستانتون معرفی کنید
نشانی کانال های رسمی ما✨✨
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
┄┅❀✿❀🌸‿🌸✿❀┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫💫دنیای خلاقیت دخترانه
😍😍شوق و ذوق دخترای من خیلی بالا است
دخترای من از هر وسیله ای که فکرشو کنی
وسایل تزیینی و کاربردی شیک درست میکنن😍😍😍😍
بزن بریم ،دنیای خلاقیت منتظر ماست
آماده ای
#خلاقیت
#هنر
✨✨✨🔆🔆🔆🔆🔅🔅🔅
ما رو به دوستانتون معرفی کنید 😊😊
✨✨✨
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
🦋🦋🌸🌸🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫💫در سرای تندرستی بیگمان
با روانی شاد و بیدار سحر خیزی💫💫
🏇⛹♀🤺🏋♂⛷🏂
🤪🤪دخترای گلم امروز براتون ورزش های اصلاحی افزایش قد رو اوردم
🤩🤩🤩🤩🤩
پس با من همراه باشید ❤️❤️
📍📍این قسمت حرکات پرای لاغری پهلو و شکم 🤗🤗
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
ما رو به دوستان معرفی کنید 😀😀
https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan
🦋🦋🌸🌸🌸🦋🦋
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
رمان جدید📕📗📘📙
#رمان_خوان 😴😴😴😴😴
نشانی ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
نشانی ما در روبیکا
https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV
📌به نام خالق هستی📌
📚پارت شصت و چهارم📚
یلدا: چی میگی تو؟ قشنگ حرف بزن منم بفهمم!
...-
شوکه شد. ترسیدم:
یلدا: شوخی میکنی؟
...-
یلدا: باورم نمیشه... متاسفم!
...-
یلدا: پس دیگه مزاحم نمیشم.
...-
یلدا: ممنون خدافظ.
گوشی رو آروم اورد پایین و قطع کرد. منتظر بهش نگاه کردم، چشاش غم عجیبی
داشت:
-بگو!
یلدا: باشه فقط...
-بگو، خواهش میکنم.
یلدا: اوم... راستش... هوف... همه فکر میکنن تو مردی!
از جام پریدم بالا:
-چی؟
یلدا: فکر میکنن مردی!
-یعنی چی؟ من... من... که زندم، من نفس میکشم... چرا؟
یلدا: آروم باش، چیزی نشده که!
داد زدم:
-چیزی نشده؟ اونا فکر کردن من مردم... اصلا چجوری؟! باورم نمیشه!
یلدا دستهاش رو روی شونم گذاشت:
یلدا: بهشون میگیم زندهذای!
به شونه هام فشار اورد و مجبورم کرد بشینم:
-حالا که فکر میکنن مردم، پس بذار مرده بمونم!
یلدا: میفهمی داری چی میگی؟!
پاهام رو جمع کردم و بغلشون کردم. به جای نامعلوم خیره شدم. نمیدونستم، واقعا
نمیدونستم، از طرفی یک ساله خانوادم رو ندیدم و از طرفی من براشون مردم! هزاران
سوال تو ذهنم بود; این که چرا اینجام؟ سایه ها، اتاقهای سرد و تاریک، شلاق، جیغ،
ترس، نمیفهمم. دستم کشیده شد و بلند شدم. مثل بچه ها دنبال یلدا کشیده
میشدم. انگار واقعا مرده بودم، وارد کافی شاپ شد و من رو نشوند. خودشم رو به
روم نشست. دیگه زمان رو متوجه نمیشدم، روحم مرده بود. من واقعا کیم؟ چرا
اینجوریه؟ من یه دیوونم، یه دیوونه که شیش ماه تو تیمارستان بوده به دلیل آسیب
روانی شدید! یه دیوونه که تو بیداری کابوس میبینه، یه دیوونه که همه فکر میکنن
مرده! دیگه چرا واقعا نمیمیرم؟! چرا؟
یلدا: بهاره؟ حواست کجاست؟
-چی؟
یلدا: میگم حواست کجاست؟
- هزار جا
یلدا: هوف، بهار میدونم سخته! من کمکت میکنم مطمئن باش، حالا که پیدات
کردم دیگه دست بر نمیدارم، تا تهش باهاتم، حالا بگیر این رو بخور حالت جا بیاد!
لیوان رو ازش گرفتم. مزه مزه کردم، نمیتونستم بخورم، من واقعا شاید مردم؟!
نمیدونم. نمیدونم!
***
از پله ها اومدم پایین، با یلدا قرار داشتم. هوا سرد شده بود و یلدا تو پارکینگ بود.
رسیدم بهش تا من رو دید سوت کشید
-خب حالا، سلام!
یلدا: به به چه خوشتیپ شدی!
-بودم!
یلدا: بله بله، بریم؟
در پارکینگ باز شد و رامین اومد تو، بهش سلام کردیم و جوابمون رو داد. مهربون بودبریم.
بود. هیچ وقت نگاه بد بهم نمیکرد. مثل داداش بود. دم در یلدا برگشت سمتم
یلدا: راستی بهار! یه دوستی داشتیم اسمش فرانک بود؟!
-من ک...
رامین: چی؟
برگشتیم سمت صدا رامین بود، با چشای گشاد نگاهمون میکرد. میخواستم بگم به
تو چه که یهو اومد جلو. خیره بود به من:
رامین: یه بار دیگه بگو.
یلدا: به شم...
رامین: چی گفتی؟ بهار؟
-آره بهاره چطور؟
دستم رو کشید و برد یه گوشه، خواستم اعتراضی کنم که گفت:
-تو تو... واقعا بهاره ای؟
-بله ولی فکر نکنم ب...
رامین: وای باورم نمیشه!
هول کرده بود. هم خوشحال بود هم متعجب:
رامین: تو بهاره ای، بهاره حمیدی درسته؟
منم تعجب کردم. این از کجا میدونست؟ سرم رو تکون دادم، دستش رو تو موهاش
کرد. در پارکینگ باز شد و مردی اومد تو. حواسش به جای دیگه بود. چهرش یکم
آشنا بود ولی نمیشناختمش. چشای سورمه ای داشت. موهاش فرفری بود، در کل چهرش جذاب بود. رامین یه لحظه هول کرد. دستم رو گرفت و دوید. منم کشیده
شدم سمتش، من رو برد سمت انباریها:
رامین: خواهش میکنم همین جا بمون!
به حرفش گوش دادم. یلدا اومد کنارم. خودمم نفهمیدم چی شده چه برسه به
یلدا:
رامین سریع رفت سمتش. صداهاشون تو پارکینگ میپیچید، صداش آشنا بود. رامین، کدوم گوری رفتی؟
مثل صداهای تو کابوسم، ولی اصلا چه ربطی به این داره؟ من و یلدا بی حرف به
گفتوگوشون گوش میکردیم:
رامین: اومدم
-بریم بالا؟
رامین: باشه تو برو منم میام.
- آسانسور خرابه؟
رامین: آره از پله ها برو!
صدای پا اومد که به طبقه بالا میرفت، چند لحظه بعد رامین اومد:
رامین: داداشم بود.
- خب به من چ...
رامین: آرمان
با شنیدن اسمش زبونم بند اومد، المصب چرا اینقد آشناست. آرمان، آرمان، آرمان؟
نفسهام تند شد . اسمش تو سرم تکرار میشد. آرمان، آرمان، صداش تو گوشم بود:
؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا فرار میکنی؟ تو نباید این کار رو بکنی، نمیدونم کدوم خری الستیکهای ماشین رو پنچر کرده... عجله دارم، تو اینجا چکار می کنی
مواظب خودت باش، بهاره، بهاره!
افتادم رو زمین. سرم رو تکون میدادم. نه نه آرمان، نه آرمان نه، اون نیست، آرمان
نیست، اون نبود:
یلدا: بهاره، خوبی... بهاره با توام!
رامین: چرا اینجوری شده؟
یلدا: نمیدونم، نمیدونم!
رامین: بهاره خوبی بهاره؟
یلدا: برو به خانوادش بگو، برو!
یلدا: بهاره، عزیزم؟ خوبی؟ چرا اینجوری شدی تو... بهار چشمهات، بهار داری
میلرزی، خدایا، بهار، بهار جونم، بهاری، یه چیزی بگو!
سرم گیج میرفت، صدای پا میاومد. صداها مبهم بود، تاریکی من رو به آغوش
گرفت!
***
با سر درد زیاد چشمهام رو باز کردم. همه جا سفید بود، زنی اومد سمتم. دقت کردم
مامان بود:
مدیریت زمان از جنس مهارت است.
طوري که میتوان با تمرین و تکرار اون رو یاد گرفت. مدیریت زمان برای یک زندگی شخصی و حرفهای ضروریه.
مدیریت زمان در سادهترین شکل ممکن، فرآیندی برای تکمیل وظایف و انجام مؤثرتر کارهاست.
وقتی بتوانید زمان خود را به درستی مدیریت کنید رسيدگي به امورات شخصي و خواندن درس ها روي نظم و انضباط خاصي پيش ميرود كه در نهايت موجب آرامش خاطر و پيشرفت شما ميشود.
در ادامه مبحث #مهارت_مديريت زمان همراه ما باشيـد.
#طنزیجات
در اروپا معمولا دختر با کمی آرایش بیرون میره👀
در ایران معمولا آرایش با کمی دختر بیرون میره .💄
چرااااااااااا🙀
نکنیم این کارو😹😂😂😂😂😂
🔆استادبزرگوارسرکار خانم اعظــــممحمـــــودآبادے
(مدیر مجموعه مکتب سلیمانی سیرجان)؛
✍ مادرم میگفت؛ جانَـــت آباد؛ جانِ مادر!
بگمانم روزی که مقدّر شد؛
زیر بارانِ یقین و باورِ شما، جوانه بزنیم،
آغاز اجابتِ دعای مادر بود!😊
جانتان تا بینهایت آباد ...
که آبادی جانمان تا ابد زیرِ دِینِ شماست!
روزتان مبارک استـــــاد ❤️🌟
شاگردانشمادرمکتبسلیمانیسیرجان🌹
https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91