eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
168 دنبال‌کننده
829 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
᭄🏡 ❌اگه توام این مشکلو داری این روش رو تست کن❌ من خودم که خیلی روش گیر بودم همش میموند رو هی هم میزدم ما یه سبزی دیگه ام میریزیم که بهش میگن خولیواش من عطر و طعم اونم خیلی دوست دارم🤩
همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم همه فامیلهای سمت مادری من مهریههای بالای پونصد تا سکه دارن باز من خوب گفتم سیصد سکه دویست تا به شما تخفیف دادم شما هم قبول کن خیرش رو ببینی هیچ حرفی نزد از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت فقط میخواست من راضی باشم این رفتار برایم خیلی با ارزش بود بعد از کلی سبک سنگین کردن یک حلقهٔ متوسط خریدیم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم دوست داشتم با هم صحبت کنیم بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسمش این طوری حس آرامش بیشتری پیدا میکردم از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده آمدیم حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان ،کند اما هر چه جلو رفتیم چیزی پیدا نکردیم :گفت اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟ خندیدم و گفتم خب این خیابون همش الکتریکیه کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه؟ مغازه های الکتریکی را که رد کردیم نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه فروشی پیدا کردیم حسابی خودش را به خرج انداخت دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید آب معدنی هم خرید من با لیوان کمی آب .خوردم به حمید :گفتم و از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب «بخورن تا این را گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر گرد موقع آب خوردن خجالت میکشید گفت میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟ میخواستم اذیتش کنم از او چشم برنداشتم خندهاش گرفته بود نمیتوانست چیزی .بخورد :گفتم من رو که خوب میشناسید گلا بچه شیطونی هستم. بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم میآوردم گفتم: «یادمه بچه که بودم چنگال رو میزدم توی فلفل و به فاطمه که دو سال بیشتر نداشت میدادم طفلی از همه جا بیخبر چنگال رو میذاشت داخل دهانش من هم از گریه آبجی کیف میکردم خاطرات و شیطنتهای بچگی را که ،گفتم حمید با شوخی و خنده :گفت: «دختردایی هنوز دیر نشده شتر دیدی ندیدی میشه من با شما ازدواج نکنم؟» گفتم: «نه، هنوز دیر نشده نه به باره نه به دارا برید خوب فکراتون رو بکنین خبر بدین بعد از خوردن ،بستنی با اینکه خسته شده بودم ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبتهایش باز شده بود گفت عیدها) که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت وقتی نمی،اومدی حرصم میگرفت ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم میدیدم که از کارت خوشم اومده چون بیرون نیومدی که نامحرم تو رو .بینه راست میگفت عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما میآمد از اتاقم بیرون نمی آمدم برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده پرسیدم وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد؟ حمید آهی کشید و گفت دست روی دلم نذار من بی خبر از همه جا
شبتون بخیر قشنگا💖✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه ی خانم شهسواری مشاور مجموعه مکتب سلیمانی با پزشکان و روانشناسان بهداشت مرکزی سیرجان مفتخریم به فعالیت های پرشور مشاورین مکتب سلیمانی در دانشگاه ها ی سطح شهر که امروز هم به دعوت دانشگاه علوم پزشکی این جلسه برگزار شد😍 https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
یعنی وقتی زندگی خیلی فشار میارررره ، یادم به این تصویر می‌افته و با خودم میگم میشه با این فشار باز هم حرکت کرد😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصویر بارش دیروز باران در ساحل سرخ جزیره هرمز 🔹️ خاک سرخ جزیره هرمز منظره زیبا و جالبی را از بارش باران به تصویر کشیده است. https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
چیزهای خوب این دنیا بی پایان است🛣 همه کاری که باید انجام دهی این است که به خودت جرئت کشف کردن آن ها را بدهی و روزت را با یک لبخند شروع کنی🙃 صبحت بخیر بهترین😘 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩🏻‍🍳آشپزی من مطابق با فیلم آموزشی 😂😂😂 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوکو لاوا🍫 این دسر خیلی خوشمزس😋 مواد لازم : شیر ۳ لیوان بیسکویت پتی بور ۲ بسته شکلات ۳۰۰ گرم کره ۵۰ گرم بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح😍 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از من ناامید نشیا🥺... بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدل بستن روسری قواره بزرگ 😍 +خوش تیپ باشیم😃 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
وقتی این حرفها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرفها برای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی ،تقی ولی فرزانه جواب رد داد منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من رفتید خواستگاری منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق اشکم درآمده بود. پیش خودم میگفتم من دختر داییمو دوست دارم هر چی میگذشت، اطمینانم بیشتر میشد که تو بالاخره زن من میشی اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار میرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟ صحبت به اینجا که رسید من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم گفتم قبل از اینکه شما دوباره بیاید و با هم صحبت کنیم نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود جواب بله رو بدم اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین حمید خندید و گفت یه چیزی میگم لوس نشیا در حالی که از لحن صحبت حمید خندهام گرفته بود گفتم میشنوم بفرما» گفت «واقعیتش من یه هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم، زیارت حرم کریمه اهل بیت اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه ، میشه اونی که من دوستش دارمو به برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده منو به عشقم برسون من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم. تأملی کردم و گفتم: «حمید آقا! حالا که شما این رو گفتی اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی پرسید: «مگه چه خوابی دیدی؟» :گفتم چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه وقتی بالای پشت بوم ،رفتم از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن حمید گفت خواب عجیبیه دنبال تعبیرش نرفتی؟ :گفتم این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم تا اینکه رفته بودیم .مشهد توی لابی هتل به تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده ،بود همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست. احتمالاً تو ازدواج که میکنی همسرت شهید .میشه اون ماهی هم نشونه بچه است؛ البته همسرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهید .میشه نهایتاً آخر قصه زندگیش دقیقاً همین طوری شد قبل از به دنیا اومدن ،بچه همسرش شهید شد. احتمالاً اونجا که این خاطره رو خوندم، فهمیدم که من هم شهید میشم همسر این ماجرا را که تعریف کردم حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت ایعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم ولی ما کجا و شهادت کجا آن روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم اولین باری بود که این همه بین ما صحبت ردو بدل میشد به کانال آب که رسیدیم واقعاً خسته شده بودم حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام دخملااا🫂🫀 حالتون چطوره؟ دماغا چاغه👃🏻🙄 ببخشید من از صبح از مدرسه اومدم رفتم بیرون تا همین الان اصلا وقت نکردم بیفتم تو گوشی🥺😫 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معنی ستاره ‌روی پرچم اسرائیل چیه؟؟ 🇵🇸🤝🇮🇷
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بله🚶🏻‍♂😔 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت ای وای شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی میگرفتیم کابل راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم به سمت بـ البرز رفتیم دو جعبه شیرینی خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت این شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه بخور دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم برای اینکه مستقیماً سؤالی نکنم تا سفارش شیرینیها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیکهای تولد رفتم نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم راستی حمیدآقا شما متولد چه ماهی هستین؟ گفت:به تولد من هم خیلی مونده تولدم چهار اردیبهشته تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم. حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال! از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده میرفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه میرفت این پیاده رفتنها برایش عادی بود، ولی من تاب این همه پیاده روی را .نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم. حمید هم شیرینی به دست با شیطنت :گفت مَحرم هم که نیستیم دستتو .بگیرم اینجا ماشین خور نیست مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را ،نبیند به خصوص که حمید را خیلیهامیشناختند روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان می دادند و باهم پچ پچ می.کردند یکی از آنها با صدای بلند گفت استاد) خانومتونه مبارکه حمید را زیرچشمی نگاه کردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته .بود انگار داشتند قیمه قیمه اش میکردند دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت این بچهها آبرو برا آدم نمیذارن فردا كل قزوین باخبر میشه ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم مادرم با اسپند به استقبالمان آمد حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن :گفت الآن دیر وقته ان شاء الله بعداً مزاحم میشم فرصت زیاده موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم «حلقه رو به عمه ،برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت حالا که حلقه باید پیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم از داخل جيب كتش یک جعبه کادوپیچ درآورد و به سمتم گرفت حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من می.داد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن ،گذشت چون بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا چقدر قشنگ میگه : والله يعلم ما في قلوبكم حواسم هست چی تو دلت میگذره... شب بخیر رفیق🌑🌙 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا