eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
149 دنبال‌کننده
853 عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚 https://chat.whatsapp.com/CyYtfJ6fhD6IJoACi2rRPn 🌷به نام خالق هستی🌷 🦋پارت چهل و نهم🦋 پسراشون هم،به تبع این وضع ،تصور می کنن از راه که برسن با هر دختری ،ولو مسلمون ،می تونن بگن و بخندن.هیچ حرمت ویژه ای هم برای یه خانوم مسلمون قائل نیستن. این مجموعه اتفاقات باعث شده دخترای عرب عزت و احترام چندانی پیش پسرا نداشته باشن.طفلیا خودشون هم نمی دونن چرا تلاششون نتیجه عکس داره.یه روز توی آشپزخونه با امبروژا مشغول طبخ ماکارونی دانشجویی بودیم.روش پخت سریعی داره و بسیار لذیذه،ابتدا ماکارونی رو آبکش و سپس میل می کنیم.اگه پنیر پیتزایی چیزی هم روش باشه که بهتر !اگه نبود هم خدا رو شکر می کنیم که ماکارونی رو آفریده ،وگرنه وقتی تازه از دانشگاه می رسی خوابگاه و به شدت گرسنه ای و حدود ده دقیقه تا تسلیم جان به جان آفرین فاصله داری ،می خوای چه کار کنی ؟ ماکارونیا توی بشقاب سفید و چنگال در دست من ومن پشت میز و دنیا به کام معده بود که پسر و دختری وارد آشپزخونه شدن.پسر قد نسبتا بلند و پوست سبزه تیره داشت.دختره هم لاغر و قد کوتاه واون هم سبزه تیره ،تیره تر از پسره ،بود.پسره ظاهر ساده و مرتبی داشت.توی لباسای دختره صرفه جویی ویژه ای در مصرف پارچه دیده می شد.دختره رو نفهمیدم،اما به پسره می خورد عرب باشه.بله ...عرب بود!هر چی عرب توی آشپزخونه بود شروع کرد به سلام و علیک کردن با اون، به خصوص نائل که به طرز مشهودی پسره رو تحویل گرفت و با روی خیلی باز مدام یه کلماتی رو به عربی تکرار می کرد. طرف ،بعد از احوال پرسی ،چشمش به من افتاد و همون طور که به من نگاه می کرد ،بعد از یه کم مکث،چیزی از ریاض پرسید.اون هم جمله ای گفت که کلمه ایرانی هم توش بود. پسره اومد سمت من و امبروژا و گفت:سلام علیکم!شما رو تا حالا ندیده بودم _ سلام، بله .اهل کجایید؟ .ریاض که جواب سوال رو قبلا داده... بلنده خندید:پس عربی هم می فهمید. .وقتی اعراب از کلمات فارسی استفاده کنند بله. .هووووم...ایرانیا باهوش ان... رو کردن به ریاض پرسیدم:ایشون کی هستن؟ این تنها استراتژی بود که به ذهنم رسید تا بتونم بهش بفهمونم خوشم نمی آد با هرکی از در بیاد تو باهاش حرف بزنم، ریاض توضیح داد که مراکشیه و قبل ساکن همون خوابگاه بوده و بعد با یکی از دخترای خوابگاه، به اسم ژولی از خوابگاه رفتن.طرق احساس کرد باهم خیلی اشنا شده ایم. به رسم دیت دادن دستش رو آورد جلو و گفت:اسمم محمده وقتی یه غیر مسلمون دستش را می اره جلو براش توضیح میدم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف مقابل هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری میکنه واقعا متاسفم.با یکم احم نگاهش کردم و با لحن جدی گفتم :مراکیشا مسلمونن؟ ریاض سریع وارد ماجرا شدوچیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت:بله ماهم شکر خدا مسلمونیم. دختری که همراهش بود اومد جلو.محمد شروع کرد به معرفی اون:این ژولیه ما...چیزیم.... نامزدیم....یه چیزی توس این مایه ها. توی دلم گفتم:با این کاری که کردم واضحه که نامزدش اصلا ازم خوشش نمیاد.دیگه معرفی کردن و آشنا شدن نداره. دختره کف دوتا دستاش رو چسبوده بود بهم و با یه خنده خاص، که می شد دندون عقلش رو هم دید به من گفت:سلام خوشحالم از آشنایی با شما. تا اونجایی که می تونستم مهربون و با لحنی صمیمی جوابش رو دادم و خیلی اظهار خوشحالی کردم که با ایشون اشنا شدم. بچه ها حتما دوستان خوبتون رو به گروه ما در ایتا دعوت کنید💖💖💖💖
موقع خداحافظی، پدربزرگ دستش را روی شانه امید گذاشت و گفت: » اگه مشکلی داری به من بگو کمکت کنم.« امید لبخندی زد. پدربزرگ را بوسید و خداحافظی کرد. آن طرف، ناصر همچنان سعید را تشویق می کرد. در همین حال، یکی دیگر از دوستان ناصر به صورت اتفاقی آنها را در پارک دید و متوجه بحث آنها شد. وحید هم کلاسی آنها بود. برای او هم این داستان جالب بود. ناگهان وحید وسط حرف ناصر پرید و گفت : » من این کارو انجام می دم.« چشمهای ناصر برقی زد و خوشحال شد: » خب حالا وقتشه ‌ ‌ ‌. 📣📣📣📣 یه خبر خوب از فردا شب رمان پلیسی جذاب دیگه ای داریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا پاتوق دخترای دهه هشتادیست به دوستاتون بگید که رمان جدید و از دست ندن 👇👇👇 نشانی ما در ایتا https://eitaa.com/nojavanmaktabesoleimanisirjan نشانی ما در ربیکا https://rubika.ir/joing/DCDABBEF0HAOQRTRCQSHWSBGQHEKWUYV