eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
163 دنبال‌کننده
808 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh43 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم دایی اش میشد، ولی حمید خجالت میکشید پیش ما بیاید. منتظر بود همۀ مهمانها بروند. مریم خانم خواهر حمید به من گفت شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون به دوری بزنید ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابه جا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده مریم خانم گفت آخه داداش فردا می خواد بره همدان مأموریت سه ماه نیست با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر طولانی انگار باید از الآن خودمو برای نبودنهاش آماده کنم وسایل را که جابه جا کردیم و همۀ مهمانها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملاً تاریک شده بود. سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم؛ پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود این دو تا برادر آن قدر به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه درآمده است. خودش هم که ادعا داشت شوماخر است؛ راننده فرمول یک. یک جوری میرفت که آب از آب تکان نخورد به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ساعت نه ونیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد و گفت بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم شماره را که گرفت، لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیرهکردم، ولی نمیگم. پیش خودم گفتم حتماً یا اسمم را ذخیره کرده یا نوشته «خانم». زیاد دقیق نشدم رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر درآورده بودیم. قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت حمید جلوتر از من راه می رفت. قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه جا تاریک بود، ولی من اصلاً نمی ترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت رو به من و گفت «فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ولى من مطمئنم اینجا نمیام با نگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کرد و گفت: من مطمئنم میرم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتماً شهید بشم تا این حرف را زد دلم هری ریخت. حرفهایش حالت خاصی داشت این حرفها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رؤیا و آرزو داشتم حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. ‌ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91