eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
165 دنبال‌کننده
806 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh43 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند. تعجب کردم تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت: تو اینجا بمون من یک کم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم حق همسایگی به گردن ما داره. زود برمیگردم. همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم سوسوی چراغهای شهر و امامزاده من را امیدوار میکرد؛ امیدوار به روزهای آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم گرسنه بودیم آن قدر درگیر مراسم و مهمانها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزینخورده بودیم. آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهر آمدیم چون جمعه بود و دیروقت هر غذا فروشی ای سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم جا برای نشستن .نداشت قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت غذا که حاضر شد از من پرسید حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود بالای تپه ای رفتیم از آن بلندی شهر کاملاً پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت: «اینجا بشین چادرت خاکی نشه تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم کمی که گذشت، دیدیم نه این باران خیلی تندتر از این حرف هاست سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد خودش هم اذیت میشد ولی میخندید چشمهایش را بسته بود و دهانش را ها می کرد. از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور خوردم حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم داشتیم یک دنیای تازه را تجربه میکردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد حرفی برای گفتن پیدا نمیکردیم. این احساس برایم گنگ و ناآشنا و در عین حال لذت بخش بود بیشتر سکوت بین ما حاكم بود حمید مرتب میگفت حرف بزن !خانوم چرا این قدر ساكتي؟»، ولى من واقعاً نمیدانستم از چه چیزی باید حرف بزنم خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود حمید از هر ترفندی استفاده میکرد تا مرا به حرف بکشد از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد ولی باز وقت زیاد داشتیم چند دقیقه که ساکت بودم حمید دوباره پرسید: «چرا» حرف نمیزنی؟ وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت فهمیدم زبون داری، پس چرا حرف نمیزنی؟! تا این حرف را زد با خنده گفتم :همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟ ساعت یک بود که به خانه رسیدیم مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد انگورها را گرفت و رفت قرار بود اول صبح به مأموریت برود؛ آن هم نه یک روز و دو روز که سه ماه! من نرفته دلتنگ حمید شده بودم روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ ساده قشنگ و خاطره انگیز. بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91