eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
159 دنبال‌کننده
843 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
شد. بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتاً با چند کلمهٔ کوتاه جواب میدادم انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید: «شما سؤالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید. برایم درس خواندن و کار مهم بود گفتم من تازه دانشگاه قبول شدم اگه قرار بر وصلت ،شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟» حمید گفت: «مخالف درس خوندن شما نیستم ولی واقعیتش رو ،بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاهها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه با شنیدن صحبتهایش گفتم مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگه محیط مناسبی بود ،میرم ولی اگه بعداً بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت میشن قول میدم دیگه نرم اكثر سؤالهایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود جواب همه آنها را میدانستم. وسط حرفها پرسیدم: «شما کار فنی «بلدین؟ حمید متعجب از سؤال من گفت: «در حد بستن لامپ بلدم گفتم در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟ گفت آره خیالتون راحت دست به آچارم بد ،نیست کار رو راه میندازم مسئله ای من را درگیر کرده بود مدام در ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم: «ببخشید این سؤال رو میپرسم چهرۀ من مورد پسند شما هست یا نه؟!» پیش خودم فکر میکردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده .است جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد نمی دونم چی باعث شده همچین سؤالی بپرسین اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمیکردم از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت .کردیم هنوز نمکدان بین دستهای حمید میچرخید صحبتها تمام شده بود حمید وقتی می خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد گفتم «نه شما .بفرمایین گفت: حتماً میخواین فکر کنین پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود هر چیزی که میگفت یا قال امام صادق ها بود یا قال امام باقر با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمیدانستم مرام حمید همین است: «میآید نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود میرود. حالا همۀ آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود من ماندم و یک دنیا رؤیاهایی که از بچگی با آنها زندگی کرده بودم و حس میکردم از این لحظه روزهای پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت میکردیم پدرم با اینکه پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود میرفت ته راهرو به دیوار تکیه میداد با ایما و اشاره منظورش را میرساند که یعنی کافیه در چهره اش به راحتی میشد استرس را دید میدانستم بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91