eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
159 دنبال‌کننده
843 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
بزنیم ولی زندگی خوب و معنویای داشته باشیم؛ حمید خندید و :گفت با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو میگیره زیاد برایم مهم .نبود فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج ،بشود پرسیدم اون وقت چقدر پس انداز دارین؟ :گفت: «چیز زیادی نیست حدود شش میلیون تومن پرسیدم شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟ در حالی که میخندید سرش را پایین انداخت و گفت: با توکل به خدا همه چی جور میشه بعد ادامه داد: بعضی شبها هیئت میرم امکان داره دیر بیام گفتم اشکال) ،نداره هیئت رو میتونین برین ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصفه شب. قبل از شروع صحبتمان اصلاً فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود هر چیزی که حمید میگفت مورد تأیید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تأیید می.کرد پیش خودم گفتم این طوری که ،نمیشه باید به ایرادی بگیرم حمید .بره با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم ولی چیزی برای گفتن .نداشتم تا خواستم خرده ،بگیرم ته دلم گفتم خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود خواستم ایراد بگیرم ولی باز دلم راضی نشد چون خودم را خوب میشناختم؛ این سادگیها برایم دوست داشتنی بود وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم .رفتم سعی کردم از خودم یک غول بیشاخ و دم درست کنم که حمید کلاً از خواستگاری من پشیمان شود برای همین گفتم من آدم عصبی ای ،هستم ،بداخلاقم صبرم .کمه امکان داره شما اذیت بشی حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفها شده ،بود که هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم :گفتم اگه یه روزی برم سرکار یا برم ،دانشگاه خسته باشم حوصله نداشته باشم غذا درست نکرده ،باشم خونه شلوغ باشه شما ناراحت نمیشی؟ گفت اشکال) .نداره زن مثل گل میمونه حساسه شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را .بگیرد محترمانه باج میداد و هر چیزی میگفتم قبول میکرد حال خودم هم عجیب بود حس میکردم مسحور او شده ام با متانت خاصی حرف میزد وقتی صحبت میکرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشمهای حمید بود یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمیکرد با این چشمهای محجوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق میافتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همۀ زندگی چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش .بود از همان روز عاشق این چشمها شدم آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی نیم ساعتی از صحبتهای ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91