eitaa logo
نو+جوان مکتب سلیمانی سیرجان💙
168 دنبال‌کننده
828 عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
- ❲ بسم‌اللّٰھ💙!'❳ اینجا دخترای نو+جوان با استعداد جمع اند💛 که فرصت دیده شدن رو‌ مکتب حاج قاسم براشون فراهم میکنه🤩 .ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @Reyhaneh8513 • قوانین‌ گروھ رعایت‌ شہ ‼️ کانالی پر از انرژی و نشاط🦋💙
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی وقتی زندگی خیلی فشار میارررره ، یادم به این تصویر می‌افته و با خودم میگم میشه با این فشار باز هم حرکت کرد😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصویر بارش دیروز باران در ساحل سرخ جزیره هرمز 🔹️ خاک سرخ جزیره هرمز منظره زیبا و جالبی را از بارش باران به تصویر کشیده است. https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
چیزهای خوب این دنیا بی پایان است🛣 همه کاری که باید انجام دهی این است که به خودت جرئت کشف کردن آن ها را بدهی و روزت را با یک لبخند شروع کنی🙃 صبحت بخیر بهترین😘 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩🏻‍🍳آشپزی من مطابق با فیلم آموزشی 😂😂😂 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوکو لاوا🍫 این دسر خیلی خوشمزس😋 مواد لازم : شیر ۳ لیوان بیسکویت پتی بور ۲ بسته شکلات ۳۰۰ گرم کره ۵۰ گرم بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح😍 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از من ناامید نشیا🥺... بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدل بستن روسری قواره بزرگ 😍 +خوش تیپ باشیم😃 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
وقتی این حرفها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرفها برای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی ،تقی ولی فرزانه جواب رد داد منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من رفتید خواستگاری منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق اشکم درآمده بود. پیش خودم میگفتم من دختر داییمو دوست دارم هر چی میگذشت، اطمینانم بیشتر میشد که تو بالاخره زن من میشی اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار میرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟ صحبت به اینجا که رسید من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم گفتم قبل از اینکه شما دوباره بیاید و با هم صحبت کنیم نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود جواب بله رو بدم اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین حمید خندید و گفت یه چیزی میگم لوس نشیا در حالی که از لحن صحبت حمید خندهام گرفته بود گفتم میشنوم بفرما» گفت «واقعیتش من یه هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم، زیارت حرم کریمه اهل بیت اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه ، میشه اونی که من دوستش دارمو به برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده منو به عشقم برسون من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم. تأملی کردم و گفتم: «حمید آقا! حالا که شما این رو گفتی اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی پرسید: «مگه چه خوابی دیدی؟» :گفتم چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه وقتی بالای پشت بوم ،رفتم از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن حمید گفت خواب عجیبیه دنبال تعبیرش نرفتی؟ :گفتم این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم تا اینکه رفته بودیم .مشهد توی لابی هتل به تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده ،بود همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست. احتمالاً تو ازدواج که میکنی همسرت شهید .میشه اون ماهی هم نشونه بچه است؛ البته همسرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهید .میشه نهایتاً آخر قصه زندگیش دقیقاً همین طوری شد قبل از به دنیا اومدن ،بچه همسرش شهید شد. احتمالاً اونجا که این خاطره رو خوندم، فهمیدم که من هم شهید میشم همسر این ماجرا را که تعریف کردم حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت ایعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم ولی ما کجا و شهادت کجا آن روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم اولین باری بود که این همه بین ما صحبت ردو بدل میشد به کانال آب که رسیدیم واقعاً خسته شده بودم حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام دخملااا🫂🫀 حالتون چطوره؟ دماغا چاغه👃🏻🙄 ببخشید من از صبح از مدرسه اومدم رفتم بیرون تا همین الان اصلا وقت نکردم بیفتم تو گوشی🥺😫 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معنی ستاره ‌روی پرچم اسرائیل چیه؟؟ 🇵🇸🤝🇮🇷
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بله🚶🏻‍♂😔 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت ای وای شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی میگرفتیم کابل راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم به سمت بـ البرز رفتیم دو جعبه شیرینی خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت این شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه بخور دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم برای اینکه مستقیماً سؤالی نکنم تا سفارش شیرینیها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیکهای تولد رفتم نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم راستی حمیدآقا شما متولد چه ماهی هستین؟ گفت:به تولد من هم خیلی مونده تولدم چهار اردیبهشته تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم. حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال! از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده میرفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه میرفت این پیاده رفتنها برایش عادی بود، ولی من تاب این همه پیاده روی را .نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم. حمید هم شیرینی به دست با شیطنت :گفت مَحرم هم که نیستیم دستتو .بگیرم اینجا ماشین خور نیست مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را ،نبیند به خصوص که حمید را خیلیهامیشناختند روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان می دادند و باهم پچ پچ می.کردند یکی از آنها با صدای بلند گفت استاد) خانومتونه مبارکه حمید را زیرچشمی نگاه کردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته .بود انگار داشتند قیمه قیمه اش میکردند دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت این بچهها آبرو برا آدم نمیذارن فردا كل قزوین باخبر میشه ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم مادرم با اسپند به استقبالمان آمد حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن :گفت الآن دیر وقته ان شاء الله بعداً مزاحم میشم فرصت زیاده موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم «حلقه رو به عمه ،برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت حالا که حلقه باید پیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم از داخل جيب كتش یک جعبه کادوپیچ درآورد و به سمتم گرفت حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من می.داد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن ،گذشت چون بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا چقدر قشنگ میگه : والله يعلم ما في قلوبكم حواسم هست چی تو دلت میگذره... شب بخیر رفیق🌑🌙 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امین حیایی یا فرشاد؟😂😂😂 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تست سوخاری😋• من که عاشقشم شماهم امتحانش کنید🥳 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا ترفند ببینیم✨ بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود؛ دقيقاً مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاقهای بالا بودند از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاقها ،بودم با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید ،داشتم ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت می.شورند تمام تلاشم را میکردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عروس خانم داداش با شما کار داره چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی ،آمدم حمید با یک سبدگل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم .آمد کت و شلوار نپوشیده بود باز همان لباسهای همیشگی تنش بود؛ یک شلوار طوسی و یک پیراهن ،معمولی آن هم طوسی رنگ پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود سبدگل را از حمید گرفتم بو کردم .گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدین. لبخند زد و گفت: «قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی بعد هم گفت « عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم شما آماده باشید با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم با وجود اینکه وسط مهرماه بود اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاقها دم کشیده بود نیم ساعتی ،گذشت ولی خبری نشد نمیدانستم چرا عقد را زودتر نمیخوانند که مهمانها هم اذیت نشوند مادرم که به داخل اتاق ،آمد آرام پرسیدم حمید آقا گفت که عاقد ،اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت لابد) دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو مینویسن برای همین طول کشیده مهمانها همه آمده ،بودند اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص میخوردم بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم؛ من یک ،طرف حمید هم با ،فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به دسته ها! سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود یک تکه نان سنگک به نشانهٔ برکت یک بشقاب ،سبزی گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود گاهی ساده بودن قشنگ است دست حمید قرآن حکیم بود؛ قرآنی بامعنا و تفسیر خلاصه آن زمان بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا خوبین؟ من اومدمممم خوش اوممدم🙋🏻‍♀🤪 اینجای ما بازم باروون اومد🌧🌫 فکر کنم ایران تازه یادش اومده باید زمستونم بشه🥴😶 بِھترین‌جا‌ وآسهـ اومدن . . پس‌بھ‌دوستآت هم‌بفرست🤍(:` ╭┈┈┈⋆┈┈───── ⊰نو+جوان مکتب سلیمانی⊱ ╰┈➤❤️ https://eitaa.com/joinchat/699400529Cccd494ca91