ساعت حدود هشت شب بود. آخرین ظرف کلاسِ دختران یازده و سیزده ساله مان - ناربلا- را همراه با فاطمه جان شستیم. نرگس - یکی از مربیان کلاس ناربلا- رفته بود و حالا آماده شدم که به سمت حرم حرکت کنم. قرارم با خواهرم، رواق امام خمینی مراسم شهیده کرباسی بود اما من به حرم نمیرسیدم. نماز مغرب را در مهتدی- مکان کلاس ناربلا- خواندم ، خداحافظی کردم و به سمت بی آر تی- اتوبوس سریع حرکت کردم. در همان حین عارفه- خواهرم - تماس گرفت که شهیده را معراج شهدا آورده اند! قدم هایم را تند تر کردم. یاد دیروز افتادم ، از دوستان تهرانیام شنیده بودم که ایشان به آنجا آورده بودند اما رسانه های ملی، آن گونه که- باید بانوی مقاومت ایران را نشان ندادند. حالا نه به عنوان روایتگر بلکه به عنوان دختری از ایران ، از مشهد، دختر امام رضا ، به حرکت خود ادامه می دادم...
در مسیر با مداحی «یوما ذکرینی...»- مداحی در مورد شهدای جوان با صدای باسم کربلایی - گوش میکردم . خط ۲۱۰ نزدیکترین اتوبوسی بود که میتوانست مرا برساند اما به فکرم افتاد که باقی مسیر را با مترو طی کنم. حجم ترافیک در خیابان مجد بسیار بود و من نگران نرسیدن بودم . زیر لب یا زهرا یا زهرا می گفتم و آرام با مداحی دم می گرفتم. میدان شهدا از اتوبوس پیاده شدم و سلام کوچکی به سلطانم دادم وسوار مترو -خط دو - شدم.
با خودم« اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بینها و سر مستودعها » می خواندم و اصلا دست و دلم به کار دیگری نمی رفت تا در اتوبوس انجام دهم- بیشتر مواقع در اتوبوس ، کتاب میخوانم ، می نویسم و درسهایم را مرور میکنم-.
مسیرم را عوض کردم ، خواهرم بار دیگر تماس گرفت که زمان اندکی مانده و من توسل میکردم، برسم. از اول ترم ، سرگرم دانشگاه بودم و کمتر به احوالات معنوی ام سر می زدم، و حالا برای پذیرش و فهم نیاز خود به مسیرم ادامه می دادم. حدود دو دقیقه مانده بود تا به معراج برسم و در همین لحظات خواهرم بار دیگر تماس گرفت :« کجایی؟ دارن شهیده رو می برن ها!»
شروع به دویدن کردم، به خواهرم گفتم : بهشون بهشون بگو ،نگه دارن ، دو دقیقه دیگه اونجا هستم!
رسیدم. ماشین حرکت کرده بود.
ناگهان خانمی در شیشه ای کیوسک نگهبانی را باز کرد وگفت من دیر رسیدم، ماشین همان جا توقف کرد . در حالی که حرف دل مرا زد ، آنجا بود با دل میگفتم بانو خدا به همراهت ، با حضرت زهرا سلام الله محشور باشی، اشک می ریختم و بوسه ای به تابوت زدم. عارفه داد زد:« بالاخره رسیدی!»
رفت جلو تر ، تا بار دیگر بوسه ای بزند بر تابوت. با سه شاخه گل برگشت. از خواهرم پرسیدم که از که گرفتی گفت: «فکر کنم پسر شهیده داخل ماشین حمل تابوت بود، او به من این گلا رو داد!» گلها را بر روی چشمانم کشیدم و در ماشین بسته شد و حرکت کرد.
اندک خانم هایی بودیم که آنجا داشتیم بدرقه می کردیم...
بانوی مقاومت ،
شهیده معصومه کرباسی ،
راه و روشت بماند برایمان ،
تو تنها مادر فرزندان خود نبودی،
حالا مادر مقاومت ایران- لبنان شدی...
باشد در یادگارمان،
دختری از دیار ایران زمین، شهر شیراز ، در تاریخ آفرید ایستادگی از زبان بانوان را!
روحت جاودان و یادت در ذهن مان!
نویسنده: مائده اصغری ✍
تاریخ: دوم آبان ماه سال هزار و چهارصد و سه 🗓
مکان: معراج شهدای مشهد💫
#شهیدهمعصومهکرباسی
#تشییع_پیکر_شهید
#شهیده_ترور
#بانوی_مقاومت_ایران_لبنان
@gomnamradio
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
https://eitaa.com/nojavanmohtadi