eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
7.1هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
46 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن...😍 ادمین: @F_mesgarian پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 🌨شب سردی بود. همین طورکه داشتم می پیچیدم سمت کوچه، چشمم به حمید افتاد. "این موقع شب توی این سرما اینجا چه کار می کنه؟😒 مگه ساعت چنده؟" نمی دونم. خیلی ازشبهاحساب وقت و ساعت رو نداشتم.⌚️ از مجلس عروسی بر می گشتم. حال خوشی نداشتم اونم باخوردنِ اون همه.... چی بگم 🙊 پیچیدم توی کوچه که دیدم انگار حمید داره بهم اشاره میکنه و یه چیزی می گه.😞 ترمز کردم و منتظرش شدم. دوان دوان نزدیک شد. _سلام داداش فرهاد.😊 _سلام حمید خان. بفرما. _راستش داداش فرهاد می دونی که محرم نزدیکه ما هم داریم جلوی بسییج، مسجد، هیئت ها و کوچه های محل، پرچم و بنر نصب می کنیم.🏴 الان هم دیر وقته همه رفتند. من دست تنها ماندم. خدا تو رو رسوند یه کمکی به ما بکن. ممنونتم. _چه کمکی؟ - می خوام برای هئتِ محله پائین پرچم و بنر ببرم. وسیله ندارم. ممنون میشم قبول زحمت کنی.🏴 اصلا حال خوشی نداشتم. دست لای موهام کشیدم. سرم درد می کرد. اما نتونستم بگم نه. _باشه داداش برو آماده کن اومدم. _ای قربون توبرم. ان شاءالله اجرت رو از خود امام حسین بگیری.✨✨✨✨ دنده عقب گرفتم و برگشتم . پایگاه بسیج سر کوچه مون بود. 🌷🖤🌷🖤🌷 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 #داستان_اوج_لذت #قسمت_اول 🌨شب سردی بود. همین طورکه داشتم می پیچیدم سمت کوچه، چشمم به
من و حمید از بچگی با هم همسایه و هم کلاس بودیم. باهم بزرگ شدیم. حالا اون رئیس بسیج و بچه مثبت. ولی من چی⁉️😞 چی بگم ⁉️ هرچی که بود. درسته من نماز نمی خوندم و روزه نمی گرفتم، درسته اسمم (فرهاد پارتی)بود و شغلم خوانتدگی و نوازندگی، توی مجالس پارتی، ولی از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان اهل هر گناه وخلافی بودم.🙊 اما، همیشه محرم که می شد یه حال دیگه ای داشتم محرم که می شد هیئت می رفتم و دور کثافت کاری هام را خط می کشیدم.🙈 خلاصه پرچم ها را بردیم، رساندیم و برگشتیم. حمید کلی تشکر کرد و رفت.☺️ وقتی در خانه را باز کردم و داخل رفتم، همه جا تاریک بود. انگار همه خواب بودند یا اصلا نبودند. فرقی نمی کرد. 😞 شب هایی که دیر می آمدم، همین طور بود کسی منتظرم نبود. یه راست به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم. با اون سر درد وحالِ خراب.😔 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
بی شک اگر حرف حق باشد، دشمنان به صدا در آیند✅ فریاد عجز دشمن نشان دهنده حقیقت کلام استاد پناهیان است و نشانه ضعف دشمن✅ زنده باد پرچمدار اسلام 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
#اوج_لذت #قسمت_دوم من و حمید از بچگی با هم همسایه و هم کلاس بودیم. باهم بزرگ شدیم. حالا اون رئیس ب
📕📗📘📙📚 ⏰ساعت چند بود؟! نمی دانم که با سردرد از خواب بیدار شدم. 😴 باز هم صدایی نمی آمد. انگار کسی خانه نبود. مامانم که چی بگم. از صبح تا شب بیرون بود.☹️ بیشتر شب ها هم که مجالس عروسی (شمسی خواننده) معروف بود. مجلس گرم کن بود. بابا که نمی دونم خودش را به بی غیرتی زده بود. می آمد و می رفت، ولی انگار اصلا نبود. 😖 خواهر و برادرم هم که سرشان توی لاک خودشان بود. در کل زیاد از حال هم خبر نداشتیم.😞 رفتم آشپزخانه یه مسکن برداشتم خوردم. برگشتم اتاق و گوشیم رو چک کردم.📱 چند تا پیام از مسعود بود باز هم امشب برنامه داشتیم. یه مجلس پارتی.🕺🤳 وای دیگه خسته شدم. هرشب پارتی وعروسی ودور همی. 🤦‍♂ شاید این صدای خوبم بدبختم کرده.🎤🎼 آخه همه صدامو دوست دارند و میگن فقط تو باید برامون بخونی.🎶 اگه نخوام برم هم نمی ذارند. همین مسعود دوستم یه جورایی شده مدیر برنامه ام. کلافه بودم.😤 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
📕📗📘📙📚 #اوج_لذت #قسمت_سوم ⏰ساعت چند بود؟! نمی دانم که با سردرد از خواب بیدار شدم. 😴 باز هم صدایی ن
📕📗📘📙📚 اگه این خوشگذرونی ها خوبه، چرا حالم رو خوب نمی کنه؟😔 چرا هرچی بیشتر توی این مجالس میرم حال بدتری پیدا می کنم😞 توی مجلس که خوش می گذره. می خوریم و می زنیم و می رقصیم. ولی بعدش اصلا حال خوبی ندارم، چرا؟ مگه اینا همش لذت نیست؟ چرا پس برام نمی مونه؟ چه لذتیه که زود تمام می شه و بعدش احساس پوچی میاد سراغم؟ دوباره آماده شدم. وسایلم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم. یه تماس با مسعود و بعد آتوسا گرفتم. که آماده باشند، برم دنبالشون. این روزها حتی بودن با آتوسا هم دردم را دوا نمی کرد.😞 برگشتم اتاقم کتم را برداشتم. توی پذیرایی مامان داشت با تلفن صحبت می کرد. یه لحظه چشمم به عکس بابا بزرگ روی دیوار افتاد.😊 سید بزرگواری بود همه بهش احترام می ذاشتند حتی یادمه، بهش نذر می کردند. وای چه احترامی بین مردم داشت. 👌 حالا مامانم که دخترشه شده خواننده، منم از اون بدتر، چرا؟😡 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
📕📗📘📙📚 #داستان_اوج_لذت #قسمت_چهارم اگه این خوشگذرونی ها خوبه، چرا حالم رو خوب نمی کنه؟😔 چرا هرچی
📕📗📘📙📚 آهی کشیدم و رفتم. هرجا که برم بهتر ازاین خانه است. آمدن و رفتنم برای کسی مهم نبود. دوباره، آخر شب مست و لایعقل برگشتم. 🙊 دوباره سردرد وحال خراب، چرا؟ نمی دونم من این طوری زندگی می کنم دیگه. رسیدم سر کوچه، چقدر کوچه مون عوض شده بود.😳 پرچم سیاهی، بنر و تکیه. دلم هری ریخت. خدایا محرم؟! اینا کی اماده شده؟😳 جلوی پایگاه بسیج بچه ها جمع بودند. هنوز در پایگاه باز بود و بچه ها مشغول کار. این بچه ها اصلاخسته نمی شوند. این وقت شب؟ بهتره بگم دم صبح! اصلا حالم خوب نبود ولی یه حس خاصی داشتم.😌 امشب هم مثل بقیه شبها ساعت چند بود؟ نمی دونم. باز هم با سردرد خوابیدم. صدای مامان و بابا از بیرون اتاقم می آمد. بیدار شدم. ساعت چند بود نمی دونم؟ با همان سردرد به آشپزخانه رفتم. چه خبره امروز مامان خونه است؟ حتما به خاطر بودن باباست😒 سلامی گفتم و رفتم سراغ مسکن. 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 تصمیم‌ گرفتم، برم بیرون یه هوایی بخورم. مامان و بابا و فرزانه خونه بودند و شام می خوردند. فربد هم که معلوم نبود کجاست😔 من که به فنا رفته بودم، .اما نگران فربد و فرزانه بودم.😞 آخرش اینها هم یه کاری دست خودشون می دهند. .نوجوان هستند و سنشان حساس. هر چی به مامان هم می گم مراقبشون باشه، انگار نه انگار. . فقط فکر مهمونی ها و دوستاشه. شاید عامل بدبختی منم مامانمه😡. کلافه، از کنارشون رد شدم که بابام گفت: -بیا شام بخور بچه..... رفتم بیرون، چشمم رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. چشمم را که باز کردم، نگاهم روی پرچم سیاهی ها بود.😊 ناخداگاه لبخندی به لبم نشست. و توی دلم گفتم" خدایا شکرت" که یه محرم دیگه رو می بینم.☺️ حس عجیبی بود. سر کوچه که رسیدم، بچه های بسیج هنوز مشغول بودند. یعنی اینا خسته نمی شن؟ روز و شب دارند کار می کنند. خوش به حالشون. ولی من بین این بچه ها جایی نداشتم😔 دلم می خواست برم کمکشون. مثل بچگی هام، که همیشه توی هیئت کمک می کردم. اما چی شد؟ گرفتار این نفس اماره شدم. امان از این نفس اماره چه به سرم آورد؟ 😡 خیلی دلم می خواد که به حرفش گوش ندم، اما دیگه از من گذشته. این همه گناه مگه می شه؟😔 دیگه راه برگشت ندارم. من غرق گناهم. غرق گناه🙊 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 -سلام حمید جان، امری باشه داداش؟ -اِه ببخشید، علیک السلام داداش فرهاد گلم. حمید تنهاکسی بود که توی محل منو این جوری تحویل می گرفت😔 -جانم، حمید جان بفرما درخدمتم. -خدمت از ماست اَخوی. یه عرضی داشتم. اما اینجا نمی شه. اگه عجله نداری بیا بریم توی پایگاه. -به روی چشم. عجله ای ندارم، بریم. با هم رفتیم سمت پایگاه. از کنارش بودن، خوشحال بودم. توی پایگاه،حس خوبی داشتم. کنار این بچه ها و پرچم سیاهی ها.😌 وقتی وارد شدیم تعارفم کرد و نشستم به یکی از بچه ها گفت برام چایی بیاره. خیلی بی تاب بودم که ببینم چه کارم داره؟ حمید از بچگی خوب بود. دوستش داشتم. یه آدم خوب، یه شغل دولتی کم درآمد. ولی هم زن و بچه داشت، هم خونه و زندگی. از همه مهم تر، بین مردم محل کلی احترام و آبرو. اما من چی؟ هیچی ..... هیچی.....هیچی😔 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 -خب حمید جان، بفرما، درخدمتم. _راستش، فرهادجان، چطوری بگم؟ یه خواهشی ازت دارم. می خوام یه کمکی به ما کنی. - چه کمکی؟ می دونی که هرچه در توانم باشه، دریغ نمی کنم. _بله، چون خوب می شناسمت، یه خواهشی دارم، امیدوارم که قبول کنی. راستش ما امسال خیلی دنبال یه مداح خوب برای هیئت بودیم. خودت می دونی که مداح های خوب محرم و صفر سرشون خیلی شلوغه. خلاصه نشد که نشد. غیر از حاج علی هم که کسی مداحی بلد نیست.😔 اینه که خواستم ازت خواهش کنم بیای، توی هیئت امام حسین مداحی کنی. _کی؟ من؟ من بیام مداحی کنم؟😳 -آره، داداش مگه چی می شه؟ دلت نمی خوادبرای امام حسین کاری کنی؟😌 -آخه حمید جان!... _آخه نداره. از تو خوش صداتر که توی محله نداریم. خوب هم که می خونی. حالا یه چند شب هم برای امام حسین بخون. چی می شه؟👌 _آخه، من تا حالا نوحه نخوندم.😳 _مشکلی نیست داداش، این کتاب، این هم سی دی، بگیر و برو تمرین کن. تا فردا شب هم وقت داری، به سلامت. منتظرتما! مارو دست تنها نذاریا! من روی کمکت حساب کردم.👌 دیگه نمی شنیدم حمید چی می گه. من دردم چیز دیگه ای بود. یعنی منه سراپا گناه مگه می شه؟ 🙈 نه مگه من می تونم به نفسم غلبه کنم. سالهاست اسیرشم. نه نمی شه. من مردش نیستم. که با هوای نفسم مقابله کنم. نه نه.... 😞😞 مات و مبهوت، کتاب و سی دی به دست آمدم خونه. مستقیم رفتم اتاق و در رو بستم. نمی دونم چه قدر زمان گذشته بود و من مات مونده بودم. روی تخت، خیره به سقف، افتادم. نه، شدنی نبود. نه، نمی شد. کار من نیست. 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🌷✨🇮🇷🌷✨🇮🇷🌷✨🇮🇷 ✨بسم رب الشهداء و الصدیقین✨ 🔰سرباز امام زمان آمد و با هر گام و کلامی، لرزه بر کاخ دشمنان انداخت 👌 وهشت سال، دفاع از سرزمین اسلامی و مقدسات دین، بهایش شد، خون هزاران شهید.🥀💔 و دانشمندان هسته ای در راه استقامت جان دادند💫💥 سربازان امام زمان از حریم حرم آل الله دفاع کردند، تا زمین آماده پذیرایی از حضرت یار شود.☀️🌈 او خواهد آمد✅ 🇮🇷زنده باد راه شهدا🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج🏳 🌷 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 قسمت اول گل رز با احساسِ سردردِ شدیدی از خواب😴 بیدارشدم. دلم می خواست فریاد 😫بزنم. یا یک پتک را محکم به سرم بکوبم، تا برای همیشه از دستِ این سر درد های 🤕دائمی راحت شوم. 🖐دستی گرم روی شانه ام نشست و باز هم این مادرم بود که کنارم نشست و لیوان آب🥛 را به دستم داد. باز شرمنده ی 😔مهربانیش شدم. لیوان آب🥛 را گرفتم و قرصِ مسکنی را از کنارِ تخت برداشتم و در دهانم😒 گذاشتم. تاریک بود، ولی می توانستم بغضش را ببینم. افسوس خوردم به جوانیِ هدر رفته ام و امید ناامید شده ام.😏 برای اینکه مادر خیالش راحت شود، تشکر کردم 🙏و دراز کشیدم و چشمانم را بستم.😞 آهی ☹️کشید و رفت. خود به خود پلکهایم 😳از هم گشوده شد. خیره شدم به سقف.🙄 خاطرات ِنه چندان دور، دست از سرم برنمی داشت. هرشب کابوس و سر درد و بی خوابی های شبانه. کاش به نصیحت های مادرم گوش می دادم و از روز اول با پریسا دوستی نمی کردم.❌ آن روز با صدای زنگ🎶 در ازجا پریدم و خداحافظی کردم 👋و با پریسا به مدرسه رفتم. مادرم از پنجره ما را دید. وقتی برگشتم، بامهربانی گفت: _فرشته جان، زیاد از پریسا خوشم نیامد. چرا توی کوچه بلند بلند🤣 خندید. این رفتار شایسته نیست.📛 بهتره از این به بعد تنها به مدرسه بروی.👌 ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود. پریسا خوب بود، می گفت، می خندید،😂 راحت پول خرج می کرد. از کسی نمی ترسید. حتی پسرهای مزاحم کوچه. با قد بلند و هیکلی ورزیده. همیشه مرتب و تمیز بود و بوی عطرش هوش از سرم می پراند. ومن دختری پدر از دست داده وغمگین😒 بودم. مدتها بود که حتی لبخند هم نزده بودم. با پریسا که بودم غم هایم را فراموش می کردم. هر روز جلوی آینه می رفتم. موهایم را زیر مقنعه مرتب می کردم و مثل پریسا کمی از آن را بیرون می گذاشتم. 💠پریسا راست می گفت، من خوشگل بودم و خوش هیکل. موهای طلائی قشنگم حیف بود زیر مقنعه بماند. از وقتی با او آشنا شدم، تازه خودم را شناختم. من هم باید زیبایی ام را به بچه های مدرسه نشان دهم. تا کسی نگوید "تو شهرستانی هستی" دوستی ام با پریسا عمیق تر شد. هشدارهای مادرم سودی نداشت. چند بار بعد از مدرسه؛ برای اینکه بگویم من هم ترسو نیستم با او به پارک و سینما و کافی شاپ🍧🍦 رفتم. پریسا بلند بلند 😂می خندید. از نگاه های دیگران خوشم نمی آمد. ولی نباید کم می آوردم. من باید مثل پریسا می شدم. در همین بیرون رفتن ها بود که با آرش آشنا شدم. چند باری دور و بر مدرسه اورا دیدم.اول از طرزِ نگاهش ناراحت شدم.😒 ولی پریسا چند تا دوستِ پسر داشت.مرتب من را هم تشویق می کرد.😌 او می گفت"نترس اتفاقی نمی افته. فقط چند تا پسر را سرِ کار می گذاریم و یه کم می خندیم همین."☺️ برای ثابت کردنِ خودم، تصمیم گرفتم، با آرش دوست شوم. با او و پریسا و وحید، دوستِ پریسا، به گردش می رفتیم. آرش خوش قیافه و خوش لباس🧥 بود. همیشه لبخند 😁به لب داشت و برایم گل💐 می آورد. هر روز یک شاخه گلِ رز.🌹 برایم حرفهای عاشقانه می زد. من هم تشنه ی محبتِ مردانه بودم. احساس ِتنهایی و بی کسی ام، کنارِ آرش به فراموشی سپرده می شد. وقتی کنارش بودم حسابِ ساعت از دستم در می رفت.😄😊☺️ هر روز به خاطر دیر آمدنم دعوا داشتیم. باورم نمی شد، جواب مادرم را با تندی می دادم.تا اینکه پریسا یک روز گفت: _امشب تولدِ وحیده. باید بریم جشن تولد.🎉🎊🎉 گفتم : _من نمی تونم بیام. با صدای بلند خندید 😂😂و گفت: _شوخی می کنی. همه هستند. آرش هم هست. اسم آرش دلم را لرزاند. از عشق چیزی نمی دانستم ولی یاد و نام آرش دلم را می لرزاند. دلم می خواست همیشه کنارش باشم. او هم بارها گفته بود که دوستم دارد. ملتمسانه به پریسا نگاه کردم و گفتم: _ولی مادرم را چطور راضی کنم؟❓❓ خندید و گفت:❗️😂 _مادرت بامن. گوشی تلفنم را گرفت و خاموش کرد و در کیفش گذاشت. بلند شد دستم را گرفت و گفت: _بیا بریم جایی کارت دارم. اصلا خونه نمی ری که بخواهی اجازه بگیری. دلم شور زد ولی به دنبالش راه افتادم. و..... ادامه دارد..... 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 قسمت اول گل رز با احساسِ سردردِ شدیدی از خواب😴 بیدارشدم. دلم می خواست فریاد 😫بزنم. یا یک
🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃 قسمت دوم گل رز🌹 مرا به خانه شان🏠 برد. بعد از خوردن نان و کالباس،🌭 از کمدش لباسی 👗در آورد و به من داد. بعد هم زنگ زد📞 و آرایشگری به خانه اش آمد. از کارهایی که می کردم بیزار بودم😔. ولی پریسا مرتب تعریف و تمجید می کردو تشویقم 👏👏می کرد. 🌃شب شد. پدر ومادرش هنوز نیامده بودند. آژانس گرفت.🚖 پریسا نگذاشت مانتو بپوشم❌ به بهانه بلند بودنِ لباس👗. با آن وضع؛ داشتم از خجالت آب می شدم😥. ولی پریسا راحت با راننده بگو و بخند 😂😃می کرد. خیلی پشیمان بودم. ولی راه باز گشت نداشتم.⛔️❌ رسیدیم، صدای🎶 آهنگ کوچه را پر کرده بود.وقتی داخل شدیم. صحنه ای را دیدم که تا آن موقع ندیده بودم😳.دخترها با لباس باز و پسرها یی که در حال خودشان نبودند. حالم بد شد😠. بر عکس ِ من پریسا بود. سرخوش و ذوق😍 زده دستم را کشید و به وسط برد. شالم را از سرم کشید 👩‍⚖و به دوستانش مرا معرفی کرد. از نگاه های👱‍♂ هرزه پسر ها ناراحت بودم.😒😔😞 راحت بودنِ دختر و پسرها برایم غیر عادی بود. باتعجب و شرم 😥گوشه ای نشستم. آرش به سمتم آمد و جامی🍷 را تعارفم کرد. قبول نکردم. دستش را جلو آورد. دستم را کشیدم. با صدای بلند خندید و گفت:😂😅😆 _پس برای چی اومدی اینجا دهاتی. بعد هم وسط رفت و دست پریسا را گرفت و مشغول رقص شدند.🕺🕺 باورم نمی شد. "پس آن همه دوستت دارم هایش چه شد؟"⁉️ بغض کردم بلند شدم😟. با سرعت به سمت در ورودی🚪 رفتم.دست وحید روی مچم نشست. ترسیدم جیغ زدم.😱 خندید و گفت:😁😄 _ نترس. فقط می خوایم برقصیم. بازور مرا دنبال خودش می کشید👫 صدای زنگ در آمد.🎶 به دنبال آن، نیروی انتظامی....👨‍✈️👮‍♂👮‍♀ اگر دعای 🤲مادرم نبود، نمی دانستم چه بر سرم می آمد. من از مهلکه نجات پیدا کردم. ولی از آن شب شوم و آن خاطره ی بازداشت و گریه های😭😭 مادرم و حرفهای مردم، برایم بی آبرویی و افسردگی و تنهایی ماند.😩😔😟 جشمم به گلدان گل رز مصنوعی روی میز افتاد. باعصبانیت بلندش کردم.🌹 صدای شکستن گلدان و فریادِ فرو خفته ام فضای اتاق را پر کرد. بعد از مدتها اشکم جاری شد. 😭😭😫😩 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri