📖 #اتوشویى_کجاست؟
آتش گلوله و خمپاره لحظه اى قطع نمى شد. از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله می بارید. فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن. هرکس هر کجا مى توانست پناه می گرفت. ولو به این که زمین را بچسبد و سرش را پنهان کند. یک هو یه بابایى دوید طرفم و ناغافل خمپاره اى خورد کنارش و موج انفجار اون رو بلند کرد و کوبید روی من ، نفس تو سینه ام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد. با بدبختى از روی خودم انداختمش کنار. بنده خدا لحظه اى بعد با چشمان هراسان از جا پرید. دور و اطراف رو نگاه کرد و بعد هم به من گفت برادر اتوشویى کجاست؟ لباس هایم بدجورى چروك شده. با تعجب پرسیدم: اتوشویى؟ گفت بله آخر مى خواهم چند تا بربرى بخرم، ببرم خانه!! دوزاریم افتاد که طرف رو موج گرفته. افتادم به دست و پا که یک وقت قاطى نکند و بلاملایى سرم بیاورد. سریع سمت اورژانس صحرایى را نشان دادم و گفتم: آنجاست برو و سلام برسان. گفت چشم و مثل شصت تیر رفت. خدا را شکر کردم که بلا دفع شد!
انتشار مطالب نکته های ناب فقط با لینک کانال جایز است
http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
📖 #اتوشویی_کجاست؟
آتش گلوله و خمپاره لحظه ای قطع نمی شد. از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله می بارید. فرصت نفس کشیدن نبود چه برسد به اینکه تکان بخوری و عقب و جلو بروی. هر کس هر کجا میتوانست پناه میگرفت. ولو به این که زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند. یک باره یه بابایی دوید طرفم و ناغافل خمپاره ای خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبید رو کمر من بدبخت. نفس تو سینه ام قفل شد. با بدبختی انداختمش کنار. بنده خدا چند لحظه بعد با چشمان هراسان و قیلی ویلی ازجا پرید. لحظه ای به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من گفت: برادر، اتوشویی کجاست؟ لباس هایم چرک شده!! با تعجب پرسیدم اتوشویی؟؟ گفت آره. آخر میخواهم چند تا بربری بخرم ، ببرم خانه. تازه دوزاریم افتاد که این بنده خدا موجی شده. افتادم به دست و پا که یه وقت قاطی نکند و بلاملایی سرم بیاره. فورا اورژانس صحرایی را نشان دادم و گفتم آنجا. سلام هم برسان..! گفت چشم و مثل شصت تیر رفت.. خدا را شکر کردم که بلا دفع شد! منبع رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۷۲
انتشار مطالب نکته های ناب فقط با لینک کانال جایز است
http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50