eitaa logo
نکته های ناب نوحه ، نکات ناب ، فاطمیه
6.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸مفقودالاثر با بچه های گردان مالک رفاقتی قدیمی داشتم و همه را میشناختم پایگاه موشکی سوم را گردان مالک عمل کرد در گیری شدید بود من هم روی جاده اسفالت راه میرفتم برایم کسر شان بود بروم از کنار جاده بیایم اما دولول(ضد هوائی) هر لحظه سرش را میاورد پایین تر ، جوری که دیگر روی اسفالت پامرغی میرفتم باز هم اورد پایین تر(تیر اندازی) انقدر پایین که یهو خشتکم پاره شد از بند عقب تا دگمه جلو یعنی دو تکه شد روی اسفالت غلط زدم ، رفتم کنار جاده ، رفتم پایگاه موشکی اول لب جاده ، انبار تدارکات بود کورمال کورمال یک شلوار پیدا کردم و پا کردم ، بیرون امدم ، خط شکسته بود دویدم رسیدم به گردان ، یکهو دیدم دو بسیجی کم سن مرا دوره کردند و با کلاش مرا هدف گرفته اند و میگویند اسم شب ، نگو گردان برای خود اسم شب گذاشته منهم بی خبر یک دفعه متوجه شدم که سیبیل دارم شلوار عراقی هم به پا اسم شب را هم نمیدانم مسئول مخابرات گردان مالک را از دور دیدم نامش را صدا کردم گفتم فلانی بدو بیا ، اینا میخوان منو بزنن آمد گفت ولش کنید خودیه وگرنه آنشب جزء جنازه های عراقی مفقود الاثر شده بودم تشکر از برادر هادوی از دیدبانی ذوالفقار ❖ کانال نُکتِه هایِ ناب eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
🌸پاکسازی با لگد در را باز کرد رگباری به داخل سنگر بست ، ناگهان سگی از زیر تختی که در آن جا قرار داشت ، بیرون پرید و دنبال حاجی امیری کرد. صحنه خنده‌داری شده بود ، بقول بچه‌ها زنگ تفریح عملیات بود من هم رفتم برای پاکسازی یکی از سنگرها ، همین که با لگد به در کوبیدم و آن را باز کردم ، ناگهان احساس کردم آدم قد بلندی جلویم ایستاده است ، سریع رگبار را بستم رویش ، ولی در کمال تعجب دیدم آن چه فکر کردم یک سرباز غول عراقی است ، چیزی نبود جز یک ران گنده گاو که از سقف آویزان بود گلوله‌ها پت پت کنان به آن اصابت کردند من زده بودم وسط آشپزخانه لشکر عراق برادر رزمنده حمید داود آبادی ❖ کانال نُکتِه هایِ ناب eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
🌸افضل الساعات داخل‌ چادر، ‌ بچه‌ها جمع‌ بودند. می‌گفتند و می‌خندیدند. هر کسی‌چیزی‌ می‌گفت‌ . فقط‌ یکی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاک‌ خودش‌! ساکت‌ گوشه‌ای‌ به‌ کوله‌ پشتی‌ اش‌ تکیه‌ داده‌بود و فکورانه‌ حالتی‌ به‌ خود گرفته‌ بود. یکباره‌ رو به‌ جمع‌ کرد و گفت‌: اگه‌ خیلی‌ حال‌ دارین‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدین‌." "هر کی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جایزه‌ می‌دم‌." بچه‌ها هنوز گیج‌ بودند و به‌ هم‌ نگاه‌ می‌کردند که گفت: " آقایون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترین‌ ساعت ها) کدام‌ است‌؟" پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد. یکی‌ از بچه‌ها گفت‌: "قبل‌ از اذان‌، دل‌ نیمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌" با لبخندی گفت: "غلطه‌‌، اشتباه‌ فرمودین‌." دیگری گفت: " به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!" گفت: " اینم‌ غلطه‌!" هر کدام‌ ساعتی‌ خاص‌ را براساس‌ اطلاعات‌ و برداشت‌های‌خود گفتند. نیم‌ ساعتی‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، هر کسی‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و جواب‌ او همچنان‌ "نه‌" بود. همه‌ متحیر با کمی‌ دلخوری‌ گفتند: "آقا حالگیری‌ می‌کنی‌ها، ما نمی‌دونیم‌." و او با لبخندی‌ زیبا گفت‌: "از نظر بنده‌ بهترین‌ ساعت ها، ساعتی‌ است‌ که‌ ساخت‌ وطن‌ باشد و دست‌ ِ کوارتز و سیتی‌ زن‌ و سیکو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌!" ❖ کانال نُکتِه هایِ ناب eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
🌸خدا رحم کرد درزمان جنگ به منطقه کردستان پایگاه سلیمان کندی بین سقز وبوکان اعزام شدم چندین مورد که مخبر اطلاع داده بود احتمال حمله شبانه به پایگاه هست ماهم پیش دستی میکردیم ازپایگاه خارج وکمین تشکیل میدادیم تاضد انقلاب درکمین بیافتد یک شب ساعت 12 ازپایگاه خارج شدیم فاصله مان بانفر جلویی 5متر بود من نفر آخر ستون مسلح به بی بی کلاش بودم بعدازمدتی پیاده روی ستون ایستاد وهمه نشستیم من پشت سرم راداشتم نگاه میکردم وقتیکه برگشتم دیدم ستون رفته متوجه نشدم خیلی تاریک بود هرچه گشتم نتوانستم پیدایشان کنم بالاخره تصمیم گرفتم برگردم پایگاه رسیدم به میدانیکه درروستای سلیمان کندی بود دوراه داشت برای رسیدن به پایگاه پیش خود گفتم ازراه سمت راستی بروم همینکه داشتم میرفتم بطرف پایگاه سرتقاطع جلوی نیروهای خودی درآمدم همه آنها بطرف من نشانه گرفتند که مرابزنند مسئول ستون گفت نزنید بزارید اسیر بگیریم هرچه میگفتم منم گوششان بدهکارنبود سلاحم را زمین گذاشتم دستها بالا رسیدم نزدیک وقتیکه فهمیدن منم همه زدند زیرخنده گفتن خدانخواست کشته شوی وگرنه میخواستیم آبکشت کنیم برادر عزیز و رزمنده فراهانی ❖ کانال نُکتِه هایِ ناب eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
🌸ماسک میثم گفت که برای آمادگی بیشتر بچه ها بهتر است به اتاق گاز بریم ماسک ها را به صورت زدیم ، بادگیر ها را پوشیدیم و داخل اتاق یکی از خانه های روستایی جمع شدیم میثم نارنجک اشک آوری داخل اتاق انداخت ، خوب گاز پخش شد. گاهی برای اذیت ، آستین بادگیر را جلوی دهانه فیلتر نفر بغل دستی می بردم که با دم و بازدم او (بادگیر که پلاستیکی بود جلو دهانه را می گرفت ) نفسش بند می آمد و مجبور میشد ماسک را از صورت بردارد خوبی اش آن بود که ماسک به صورت داشتیم ، اتاق تاریک بود و هیچکس نمی توانست چهره بغل دستی را تشخیص دهد و بشناسد ❖ کانال نُکتِه هایِ ناب eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
😊 🌸فکر کنم مسلحه ایام مجروحیت ابراهیم (هادی ) بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما ، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي‌رفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و مي‌گفت : ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بي‌صدا مي‌خنديد. وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه! آخرشب مي‌خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان‌هاي مسلح جلو آمد. ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند. بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. ❖ کانال نُکتِه هایِ ناب eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50