eitaa logo
گلچین نکته های ناب
1.7هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
15.9هزار ویدیو
74 فایل
خوش آمدید بزرگواران نشر صدقه جاریه🌴💎🌹💎🌴 #آقا_تنهاست کانال شعرمون @Yas8488 خادم @Yasamanha @YaAbootorab8488
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچک دیدن کارهای بزرگ، کار کربلایی هاست.mp3
3.87M
🎧 🏴صلی الله عليك يا ابا عبدالله الحسين 🍃در میان روضه‌هایت زندگی کردن خوش است🍃 🔷🔹کوچک دیدن کارهای بزرگ، کار کربلایی هاست. 🌴🌴🏴🌴🌴
بسم رب الشهدا مجنون من کجایی؟ چهارم # مادر زیر لب صلوات میفرستادو از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟ مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان سید:غصه نخورید مادر ان شالله زنگ میزنه مادر:صد رحمت ب صدام این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه مادر:خودت بچه داری میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفنو در قلب میسته علی اکبرم وسط حرمله است با این حرف مادرم جلوی چشمام سیاه شد داشتم از حال میرفتم که یهو یلدا گفت روقله (رقیه) همه دویدن سمت مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده 😭😭😭😭😭😭 زینب:مادرمن هیچی نیست 😢😢😢 الان میبرمش دکتر سید ماشین روش کن 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 روای زینب داشتم از استرس میمردم فاطمه بچم پدر که ندیده وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته بالاخره رسیدیم انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی دکتر:چی شده -آقای دکتر فشارش افتاده دکتر:چی شده؟ -برادرمون مدافع حرمه خیلی بهش وابسته است ی هفتست ازش بیخبره امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد نویسنده : بانو...ش 🌴❄️🌼❄️🌴
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت: ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟ تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم. اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید! خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت: ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها: «تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم. ـ همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌بن موسی‌الرضا،او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟ دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید:آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... -نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا(عليه السلام)واقع شده‌اید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام. ـ آخر برای چه؟ ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه !... جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت: - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید!؟ 🙏 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌴📚🌼📚🌴
🌴💎🌼💎🌴 📙 ✍تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض می‌ڪنیم و گریه می‌ڪنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یڪدل سیر می‌خندیم. مجید ڪارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه هم‌زمان ڪه با موبایلش بازی می‌ڪند برای هم‌رزم‌هایش ڪه هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند همه یڪدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌ڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌ڪرد این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌ڪشید و غائله را ختم می‌ڪرد. یڪ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ڪرد حالا ڪه نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 🌴📚🌼📚🌴 @Noktehhayehnab گلچین نکته های ناب
🦋 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸 🌴🕯📚💎📚🕯🌴 @Noktehhayehnab