از همان کودکی، سند خندههایم را به نام کسی نزدهام
و زندگی ام را بر مراد کسی نچیدهام که مثلا خاله قِزی خوشش بیاید
و برایم دست بزند و من تشویق بشوم
از همان دوران می دانستم که آمدهام یک بار زندگی کنم
حتی اگر همه رویشان تُرش میشد و می گفتند چه سوالِ بی اساسی
هرگز کم نیاوردهام و سوال دوم را با جسارت وصدای رساتر پرسیدهام!
آن زمان، که تنها هنر کودکیمان را در نقاشی میدیدند
هیچگاه، یک دانه انگور هم برای خوش آمدِ
دیگران نکشیدهام
من آدمِ خودم بودهام و برای خود زندگی کردهام،
آدمِ حصار شکستن بودهام، و در گلستانِ ذهن خود
بیپروا چرخیدهام
سعی نکن که مرا به قفس عادت دهی که من پرندهی دشتم!
#فاطمه_اندربای
❖
•═•❥
چندی پیش، واژهی صبر را کنار خیابان دیدم
ملول گشته و قَد خم کرده بود
و انگشت حیرت به دندان گرفته، مات و مبهوت مانده بود!
آنجا بود که دریافتم از واژهی صبر هم صبورتریم
که از دیوار صدا بیاید از ما هرگز!
سخت است هر روز، زنده زنده دفنمان کنند
ولی فردا خاک را، از لباسمان بتکانیم و دوباره جوانه بزنیم
دشوار می شود؛ هرشب بغض در گلویمان بترکد
اما سحرگاه، با دیدن کودکی که چشمانش را
به ما دوخته و می خندد، لبخند بزنیم
و دلمان آتش می گیرد که قیچی بدست، پرِ پروازمان را بچینند
و پایمان را به زمین میخ کنند و بیم آن را داشته باشند که
دلمان هوای آسمان کند؛ ولی ما سر سخت تر از آن بایستیم
و راهی را میان ابرها بسازیم!
شاید زانویمان خراش خورده باشد
و امیدمان را راهزنان قافله، غارت کرده باشند
شاید غصهها، به دورمان بپیچند و پیله کنند
هراسمان از چیست؟ وقتی روزی میرسد که پروانه میشویم
و به نسیمِ بهاری فرمان میدهیم
#فاطمه_اندربای
❖
•═•❥