هدایت شده از اشپزی بانو ایرانی
به لباس عروسم خیره شدم، تمام تنم میلرزید. اولین تاکسی که دیدم دست بلند کردمو سریع سوار شدم و وقتی لباسمو جا دادم با وحشت درو بستم:آقا جون مادرت روشن کن برو...برگشتم و با اضطراب پشت سرمو نگاه کردم وقتی چرخیدم دیدم هنوز خیره خیره داره نگام میکنه،جیغ زدم:آقا برو تورو خدا الان میرسن..! انگار از شوک خارج شده بود که ماشینو روشن کرد و با سرعت روند...صدای آژیر ماشین پلیس توی گوشم پیچید و همون لحظه فاتحه خودمو خوندم که راننده داد زد:...
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
#پرمخاطب_ترین_رمان_آنلاین