📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_هجدهم
👌سخن کوتاه، بعد از مشقّات و سختیهای زیاد، به همواری رسیدیم و سختی و مشقّتی دیگر روی نداد، مگر خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحتها. 🤕
سیاهک چند مرتبه خواست مرا به مُرَجّحاتی (دلیلهایی) از راه بیرون کند، گوش نکردم، ولو دلم میخواست. و چون دید اطاعت او نکردم، عقب ماند.
رسیدیم به باغی كه راه هم از میان آن باغ بود. دیدم چند نفری در كنار حوض نشسته، 🍒🍇🍌میوههای گوارا در جلوشان است. تا مرا دیدند احترام نمودند و خواهش نشستن و میوهخوردن كردند و گفتند: «ما روزه دار، از دارالغرور (دنیا) بیرون شدیم و این افطاری است كه به ما دادهاند و چنان میپنداریم كه تو هم از اینها حقّ داری و البتّه تو روزهداری را افطار دادهای.» نشستم و از آنها خوردم، تشنگی و هر درد و اَلَمی داشتم رفع شد.
پرسیدند: در این راه بر تو چه گذشت؟🤔
گفتم: الحمد للَّه بدیها كه گذشت، گذشت و به دیدن شما رفع گردید؛
ولیكن چند نفر عقب ماندند و سیاهان آنها را نگه داشتند و مرا هم وسوسه نمودند.
اخیراً گوش به حرفهای سیاه ندادم و عقب ماند، اُمید كه به من نرسد.
گفتند: چنین نیست! آنها از ما دستبردار نیستند و در این اراضیِ مسامحه، به زبان مكر و دروغ، ما را اذيّت میکنند.
ولی بعدها مثل قطّاع الطّریق (راهزنان)، شاید با ما بجنگند.
گفتم: پس ما بدون اسلحه با آنها چه كنیم؟🙁
گفتند: اگر در دارالغرور(دنیا) اسلحه تهيّه نمودهایم،
در آن منازل بعدی به ما خواهد رسید، چنانكه حقّ فرموده است: «وَاَعِدُّوا لَهُمْ مَااسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ؛ و با هر نیرویی كه در قدرت دارید برای مقابله با آنها (دشمنان) آماده سازید!
🐴و (همچنین) اسبهای ورزیده (برای میدان نبرد) تا بوسیله آن، دشمن خدا و دشمن خویش را بترسانید. / سوره انفال،60»
گفتم: من از اين آيه شريفه، فقط تهيّه اسباب جهاد دنيوی را مي فهميدم.👌
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_نوزدهم
👌گفتم: «من از اين آيه شريفه، فقط تهيّه اسباب جهاد دنيوي را میفهميدم.»
گفتند: «قرآن و آيات آن، دستورات تمام عوالم و منازل ومقامات است و جامع همه آنها است و مجموعه تمام مراتب وجوديّه است و اگر نه چنين بود، ناقص بود و حال آنكه [قرآن] خاتم الكتب و آورندهی او خاتم الانبياء است.
در پس پرده هرچه بود آمد.» «وَ لَيسَ وَراءَ العَبّادانِ قَريَة؛ یعنی بالاتر از اين حرف، حرفی نيست.»
☺️همه برخاستيم و رفتيم. راه از زير درختان پرميوه و در نهرهای جاري و نسيم فضا، با روح و ريحان، قلوب مملوّ از فرح و خوشی، كأنّه جمال خداوندی تجلّي نموده بود.
رسيديم به منزلگاه و هر كدام در حجرهای از قصرهای عالی كه از خشتهای طلا و نقره ساخته بودند، منزل نموديم. 😍
اثاثيه هر منزلی از هر حيث کامل بود و نظافت و نقوش و ظرافت آنها، چشمها را خيره و عقلها را حيران میساخت.
خدمهای كه داشت، بسيار خوش صورت و خوش اندام و خوش لباس، و در اطراف، برای خدمتگزاری در گردش و طواف بودند.😇
«وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ اِذا رَأَيْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً وَ اِذا رَأَيْتَ ثُمَّ رَأَيْتَ نَعيماً وَ مُلْكاً كَبيراً؛ و بر گِردشان (براي پذيرايی)، نوجوانانی جاودانی میگردند كه هرگاه آنها را ببينی، گمان میكنی مرواريد پراكندهاند و هنگامی كه آنجا را ببينی نعمتها و مُلك عظيمی را میبينی. / سوره انسان، 19-20 »
و من خجالت داشتم از آنها كه خدمت مرا میكردند.
نظرم به آئينه بزرگی افتاد، خود را به مراتب اَجمَل (زيباتر) و اَبهی (با اُبهّتتر) و اَجَلّ (جليلتر) از آنها ديدم. در آن هنگام سكينه و وقار و بزرگواری مرا فرا گرفت و به جلال خود متّكی شدم.
گويا شب شد. چراغِ برقهای هزار شمعی از سرشاخههای درختها روشن شد و از ميان برگهای درختها، چراغ برق به قدری روشن گرديد كه حدّ و حصر نداشت و تمام باغات قصرهای عالی را از روز روشنتر كرده بود.
😳از روي تعجّب با خود گفتم: «خدايا! اين چه كارخانهای است كه اين همه چراغ روشن نموده است.» كه شنيدم كسی تلاوت نمود: «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ في زُجاجَةٍ اَلزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لاشَرْقِيَّةٍ وَ لاغَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضيئُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نوُرٌ عَلي نُورٍ؛ مَثَل نور خداوند همانند چراغدانی است كه در آن چراغي پُرفروغ باشد، آن چراغ در حُبابي قرار دارد، حُبابي شفّاف و درخشنده همچون يك ستاره فروزان.
🕯اين چراغ با روغنی افروخته میشود كه از درخت پُربركت زيتونی گرفته شده كه نه شرقی و نه غربی؛ (روغنش آنچنان صاف و خالص است كه) نزديك است بدون تماس با آتش شعلهور شود، نوری است بر فراز نوری./ سوره نور،35»
فهميدم كه اين انوار از شجرهی آل محمّد (ص) است و اين شهر و منزلگاهِ مسافرين را، #شهر_محبّت میگفتند و محبّين اهل بيت علیهم السلام، آنهايی كه محبّتشان به سرحدّ عشق رسيده، اينجا منزل میكنند و سَكَنه و مسافرين، در اين شهر و قصرهای عالي، ضاحِكَةٌ مُستَبشِرة (خندان و شادمان) و به ذكر حمدِ حقّ و درود و مدحِ وليّ مطلق اشتغال داشتند و اصوات آنها بسيار جاذب و دلربا بود و ما با حال امنيّت و كمال مسرّت بوديم.😍😊
در سردر اين شهر به خطّ جليّ نوشته بودند: «حُبُّ عليّ حَسَنَةٌ لا يَضُرّ مَعَهُ سَيّئَةٌ؛ محبّت علی(ع) حسنهای است كه با وجود آن، گناه ضرر نمیرساند.»👌
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیستم
🚶♂صبح حركت نموده، رفتیم.
شاهراه واضح بود و در دو طرف راه، همه سبزه و گل و ریاحین و آبهای جاری بود و هوا چنان معطّر و مفرّح بود كه به وصف نمیآمد.🌸🍃🌼🌱🌻🌿 تمام راه به همین اوصاف بود تا از حدود حومهی شهر خارج شدیم؛
كأنّه خوبیهای شهر ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند.
پس از آن، راه باریك و پرسنگلاخ و از میان درّه میگذشت و آن درّه به طرف یمین و یسار (راست و چپ) پیچ میخورد و اگر از مسافرین، در جلو ما نمیبودند، راه را گم میكردیم، زیرا كه راههایی به طرف دست چپ، از این راه جدا میشد.
در یكی از پیچهای درّه، رو به طرف چپ، سیاهان وارد راه ما شدند. 🧟♂
چشم من كه به سیاه افتاد بس كه دیدارش شوم بود، پایم به سنگی خورد و مجروح شد و من با لنگش پا، به سختی راه میرفتم.🤕 مسافرینی كه در راه بودند، جلو افتادند و دور شدند و من عقب ماندم و سیاه در طرف یسار (چپ) راه، حركت میكرد تا رسیدیم به سر دوراهی كه یك راه به دست چپ جدا میشد و من متحيّر ماندم كه از كدام راه بروم كه سیاهك خود را به من رسانید و گفت: «چرا ایستادهای؟»
به دست چپ اشاره كرد و گفت: «راه این است.» و خودش چند قدمی به آن راه رفت.
به من گفت: «بیا.»👹
من نرفتم، بلكه از آن راه دیگر رفتم و خواندم: «فَاِنَّ الرّشد فِی خلافِهِم؛ همانا نجات و رشد در مخالفت آنهاست» و سیاه هرچه اصرار نمود با او نرفتم، زیرا كه تجربه ها كرده بودم. «مَن جَرَّبَ المُجَرَّب حَلَّت بِهِ النَّدَامَة؛ هركس چیز تجربه شده را دوباره تجربه كند، نادم و پشیمان میشود.»👌
چیزی نگذشت كه آن درّه تمام شد و زمین مسطّح و چمن زار بود و سیاهی باغات و منزل سوّم پیدا شد.
وعده وصل چون شود نزدیك
آتش شوق شعله ور گردد
حسب الوعده، «هادی» باید در اینجا به انتظار من باشد. در رفتن سرعت نمودم. آقای جهالت هم از من مأیوس شده، به من نرسید.
🤔چیزی نگذشت كه رسیدم به در دروازه شهر. هادی را كه فیالحقیقه روح من بود، در آنجا ملاقات نمودم. سلام كردم و مصافحه و معانقه شنمودیم(دست دادن و گردن بهم زدن)، حیات تازهای به من روی داد.ض داخل شدیم به قصری كه برای من مهيّا شده بود و در او تمام اسباب تجمّلات جمع بود.
پس از استراحت و اَكل و شُرب (خوردن و آشامیدن)، هادی پرسید: «در این سه منزل چطور بر تو گذشت؟»
گفتم: «الحمدللَّه علی كلّ حال!؛ در تمام احوالات، حمد و سپاس مخصوص خداوند است» خطراتی كه بود از طرف جهالت بود، آن هم بالأخره از ناحیه خودم بود كه بیتو بودم و اگر تو بودی با من، او هم اینطورها گردن كلفتی نمیكرد و هرچه بود بالأخره به سلامتی گذشت و تو را كه دیدم همه دردها دوا شد و همه غمها زایل گردید.😍👌
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیستمویکم
🍃هادی گفت: «تا به حال چون من با تو نبودم، او به مكر و دروغ تو را از راه بیرون میكرد؛
ولی بعد از اینكه من راه مكر و حیله او را به تو میآموزم، او به اسباب و ابزار قوّیِ دیگری، تو را از راه بیرون خواهد نمود و در بیرون راه، بعد از این، عذابهای شدیدی خواهد بود كه غالباً به هلاكت میكشد.
چون بهواسطه وجود من، حجّت بر تو تمام است و معذور نخواهی بود و اسباب دفاع تو در این منزل، فقط عصایی و سپری است و این كم است.
امشب كه جمعه است، برو نزد اهل بیت خود؛ شاید كه به یاد تو خیراتی از آنها صادر شود و اسباب امنيّت تو در این مسافرت بیشتر گردد.»
گفتم: «من از آنها مأیوسم. چون اندیشه آنها از شخصيّات خودشان تجاوز نكند علیالخصوص كه زندهها، مردههای خود را به زودی فراموش میكنند و دلسرد میشوند. آن هفته اوّل كه فراموش نكرده بودند و به اسم من كارهایی میكردند، در واقع همان اسم بود و روح عملشان برای خودشان بود؛ حالا كه همان اسم هم از یادشان رفته و من هیچ اُمیدی به آنها ندارم.»😔
گفت: علی أيّ حال، تو السّاعه برخیز!
چون پیغمبر به آنها گفته است: «اُذكُروا اَموَاتَكُم بِالخَیر؛ مردگان خود را به خیر و نیكی یاد كنید.»
و به رفتن تو، یادآوری غالباً از تو میشود و اُمید است كه خداوند همین رفتن تو را سبب قرار دهد برای یاد از تو و اگر از آنها مأیوسی، از خدا نباید مأیوس شد.👌
⚜گفت پیغمبر كه چون كوبی دری ـ عاقبت زان در برون آید سری
👌«مَن لَجَّ وَلَجَ؛ هركس استقامت كند، به پیروزی میرسد.»
«لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه؛ از رحمت خداوند نااُمید نشوید. / سوره زمر،53»
«إِنَّ رَحْمَةَ اللَّهِ قَریبٌ مِنَ الْمُحْسِنینَ؛ به درستی كه رحمت خدا به محسنین و نیكوكاران نزدیك است. /سوره اعراف،56»
رفتم؛ دیدم از آن عزّتی كه در زمان من داشته فرود آمدهاند. درِ خانه بسته شده، كسی به یاد آنها نیست و امور معاششان مختل شده، بچّهها ژولیده و پژمرده شدهاند.😞
دلم به حالشان سوخت و دعا كردم كه: «خدایا! بر اینها و بر من رحم كن.»🙏
و عیالم نیز یادی از زمان آسودگی خود نموده و بر من رحمت فرستاد.😔
برگشتم به نزد هادی، دیدم اسبی با زین مُرصّع و لجام طلا در قصر بسته شده، از هادی پرسیدم: «این اسب از كیست؟»🤔
هادی تبسّم نموده گفت: عیالت برای تو فرستاده و این رحمت حقّ است كه به صورت اسب در آمده است و بهتر از اسب سواری در این منازل ـ كه پیاده رفتن صعوبت دارد ـ نیست؛
مخصوصاً منزل اوّل. و دعای تو نیز دربارهی آنها مستجاب شده است و آنها بعد از این در رفاه و آسایش خواهند بود. ☺️
ببین یك رفتن تو چطور سبب خیرات شد برای جمعی، و در جهان غفلت غالباً از خواصّ مراوده غافلند، با آن تأكیدات پیغمبر(ص) در این موضوع كه «اگر سه روز بگذرد و از حال یكدیگر نپرسند، رشتهی اُخُوّت (برادری) ایمانی در بین آنها پاره گردد.»👌❗️
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیست_ودوم
👌هادی آمد كه باید حركت نمود.
برخاستم، اسب را سوار شدم و عصا را به دست گرفتم و سپر را به پُشت، آویزان نمودم. هادی تذكره و جواز راه به من داد و حركت نمودیم.
از حدود شهر كه خارج شدیم، در اراضی گِل و باتلاق واقع شدیم و در دو طرف راه، تا چشم كار میكرد جانورانی بودند به شكل بوزینه؛🐒
ولی همه آدم بودند كه بدنشان مو نداشت و دُم نداشتند؛🙉
مُستوی القامة (راست بالا ومتعدل در اعضایبدن) بودند ولی به شكل بوزینه و از فرجهاشان چرك و خونِ جوشیده، بیرون میشد. 🤮
از هادی پرسیدم: این چه زمینی است و این جانوران كیانند كه از دیدن آنها و تعفّن و كثافاتشان دل آدم به شورش میآید و نفس قطع میشود؟😤
گفت: زمین، زمین شهوت است و اینها زناكارانند. از راه بیرون نشوی كه گرفتار میشوی.
😨مرا وحشت گرفت. لجام اسب را محكم گرفتم كه مبادا از جادّهی مستقیم بیرون رود و اگر چه راه، مستقیم و هموار بود؛ ولی پر گِل و لجن بود كه گاهی تا ساق فرو میرفت.
با خود میگفتم: چه خوب شد كه اسب در این منزل به من داده شد و خدا رحمت كند عیالم را كه او برایم فرستاد.
صَدَق اللَّه؛ راست گفت خدا كه: «مَن تَزَوّجَ فَقَد اَحرَزَ نِصفَ دینِهِ؛
هركس ازدواج كند پس به درستی كه نصف دینش را حفظ كرده است.» و خداوند فرموده است: «هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ اَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ؛ آنها لباس شما هستند و شما لباس آنها./ سوره بقره،187»⚜
میدیدم كه بعضی از جانوران از دار به كلّه آویخته شدهاند و عورتها با میخهای آهنین به دار كوبیده شده است و بعضیها را علاوه بر این با شلّاقهای سیمی میزنند و آنها صدای سگ میكنند و آن زنندهها میگویند: «اِخْسَئُوا فیها وَ لا تُكَلِّمُونَ؛ ای سگان! به دوزخ شوید و سخن نگویید. / سوره مؤمنون، 108»
«وَ لَوْ تَری اِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا اَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً اِنَّا مُوقِنُونَ؛
و اگر بینی مجرمان را هنگامی كه در پیشگاه پروردگارشان سر به زیر افكنده، میگویند: پروردگارا! 🙏
آنچه وعده كرده بودی دیدیم و شنیدیم، ما را بازگردان تا كار شایستهای انجام دهیم؛ ما یقین پید کردیم. / سوره سجده،12»
🧟♂دیدم كه سیاهان رسیدند، بعضی حمله میكردند كه مسافرین از راه بیرون روند و بعضی مركبش را رم میدادند و بعضی خشكیِ زمین كنار راه را وانمود میكردند، و من میدیدم سواره سیاهان كه از كنار راه میرفتند، زمین بهطوری خشك بود كه جای سمّ اسبهایشان پیدا نمی شد؛
حتّی انسان میل میكرد كه از كثرت لجنِ میان راه، از كنار راه برود.
با این حال، مُلتزم بودیم به همان كلام هادیها؛ لجام اسبها را محكم داشتیم كه مبادا از راه بیرون رود.
میدیدم بعضی از مسافرین كه بهوسیله سیاهان از راه بیرون رفتند، پس از چند قدمی تا گردن در لجنها و باتلاقها فرو میرفتند بهطوری كه بیرون شدنشان مشكل بود؛
و اگر كسی هم به زحمت بیرون میشد، در حالی که بدنشان آلوده به لجنهای سیاه بود، پس از دقیقهای لجنها، گوشت بدنشان را آب میكرد، از داغی و حرارت به زمین میریخت و معلوم میشد كه این نه لجن، بلكه همچون قلیاب (نوعی سنگ و رسوب معدنی بدبو) و قیر و یا قطران (ماده شیمیایی صمغمانند و چسبناک) است.🤢
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیست_وسوم
😒از وحشت، در گرفتن لجام اسب احتیاط میکردم و میگفتم: «الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي لَمْ يَجْعَلَنِي مِنَ السَّوادِ الْمُخْتَرَمِ؛ ستایش خدایی را که مرا از گروه هلاک شدگان قرار نداد.»
و میشنیدم که مسافرین به آواز بلند تشكّر میکنند.
من به هادی گفتم: گفتهی پیغمبر است که: «اگر مبتلا را دیدی، آهسته شکر حقّ گوی که او نشنود و دلش نسوزد.»
هادی گفت: آن حکم دنیا بود که اهل «لااله الاّ اللَّه» در ظاهر، محترم بودند؛
ولی در اینجا که روز جزا و سزاست، باید بلند تشكّر نمود که افسوس و غصّهی مبتلا، بیشتر شود و کليّه آنچه در غیب و مستور بوده، تدریجاً ظاهر و روشن گردد.
گویا از تاریکی به روشنایی و از کوری به بینایی و از خواب به بیداری میرویم. دنیا ظلمتکده و پژمرده است.😞
«وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوان؛ و همانا زندگی واقعی، سرای آخرت است./ سوره عنکبوت،64»
و «انّ اللَّه جاعِلُ الظُّلمات والنّور؛ به درستی که خداوند بوجود آوردنده تاریکیها و نور است.»
😳دیدم ابتلائات زیاد شد، زمین به شدّت میلرزد و هوا طوفانی و تاریک گردیده و از آسمان مثل تگرگ، سنگ میبارد و در دو طرف راه، محشر کبرایی رُخ داده، گرفتاران به قیافههای موحش و وحشتناکی درآمده، در تلاش بوده و در آن لجنهای داغ غرق هستند.
اگر پس از زحمتهایی خود را از لجنها بیرون میکشند، سنگی از آسمان به سر او خورده، دوباره مثل میخی به زمین فرو میرود و من از این صورت واویلا در وحشت فوق العادّهای افتادم و بدنم میلرزید.😲
از هادی پرسیدم: این چه زمینی است و این مبتلایان کیانند که عذابشان سخت دردناک است؟!
بطوری باریدن سنگ از آسمان شدّت کرده بود که هادی در بالای سر من در پرواز بود و از خوف، رنگش پریده بود و قوای او سُستی گرفته بود و جواب داد: «این زمین، همان زمین شهوت است و گرفتاران، از اهل لواطند و تو سرعت کن!
تا مگر از میان آنها به زودی خارج شویم که: «الرّاضِیُ بِفِعل قَومٍ اَو الدّاخلُ فیهِم وَلَم یَخرُج، فَهُوَ مِنهُم؛ کسی که به کار قوم و گروهی راضی باشد یا در میان آنها بوده و خارج نشود، پس جزو آنها محسوب میشود.»
گفتم: این لجنهای میان راه ـ که حقیقتاً شهوت آدمی است که به این صورت درآمده ـ بهواسطه چسبندگی که دارد اسب را اجازه نمیدهد که سرعت کند.
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیست_وچهارم
😐گفتم: این لجنهای میان راه ـ که حقیقتاً شهوت آدمی است که به این صورت درآمده ـ بهواسطه چسبندگی که دارد اسب را اجازه نمیدهد که سرعت کند.
هادی گفت: چاره نیست، سپر را بر روی سر بگیر که سنگی به تو نخورد، چند تازیانه هم به اسب آشنا کن، بلکه به توفیق و مدد الهی از این بلا خلاص گردیم: «اَلَمْ تَكُنْ اَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فیها؛
مگر سرزمین خدا پهناور نبود که مهاجرت کنید؟
/ سوره نساء،97» دو فرسخ بیش نمانده که از این زمین بلا خلاص شویم.
من خود را جمع نموده، چند شلاّقی به عقب اسب نواختم و با رکاب به پهلوی او زدم. اسب، دُم را حرکت داده و خود را گرد کرد و باد به پره بینی انداخته، چون باد صَرصَر (تند وسخت) پریدن گرفت.🐴
هادی که همیشه در بالای سر من همچون شاهباز در پرواز بود، عقب افتاد و من هم سرگرم «سابِقُوا اِلی مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْاَرْض؛
به پیش بتازید برای رسیدن به مغفرت پروردگارتان و بهشتی که پهنه آن مانند پهنه آسمان و زمین است.
/ سوره حدید،21» بودم که ناگهان سیاه ملعون، خود را همچون دیو زرد به من رسانید. اسب از هیکل او رم خورده، مرا به زمین زد که اعضایم همه درهم خُرد گردید و دو دستِ اسب هم، از راه بیرون شده و به باتلاق فرو رفت و حیوان به زحمت دستهای خود را بیرون نمود.
👌هادی رسید. سر و دست و پای شکسته مرا بست و مرا به روی اسب، محکم بست و خود لجام اسب را میکشید. چند قدمی رفتیم از آن زمین پُر بلا بیرون شدیم.
گفتم: هادی! تو هر وقت از من دور شدهای، این سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است.
گفت: او هر وقت نزدیک میشود، من دور میشوم و نزدیک شدن او نیز از جانب خودتان است.😢
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیست_وپنجم
گفتم هادی تو هر وقت از من دور شده ای این سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است. 😥
گفت او هر وقت نزدیک میشود من دور میشوم و نزدیک شدن او نیز از جانب خودتان میشود.
داخل اراضی دیگری از اراضی شهوت شدیم که در او اهالی شکم پرستان و تن پروران بودند و آنهایی که در دست راست بودند به صورت خر و گاو و اغنام بودند که شکم پرستیشان از مال حلال خودشان بود چندان عذابی نداشتند و آنهایی که در دست چپ بودند به صورت خوک و خرس بودند که در شکم پرستی و تن پروری خود بی باک بوده و فرقی میان حلال و حرام و مال خود و مال غیر نمیگذاشتند و شکمهاشان بسیار بزرگ و سائر اعضا لاغر و باریک بود و طائفه دست چپ علاوه بر تغییر شکل در اذیت و آزار نیز بودند اولئک کالانععام بل هم اضل سبیلاً.
😐رسیدیم به منزلگاه مسافرینی که در بیابان قفری واقع بود و چیزی در این منزل پیدا نمیشد فقط مسافرین زاد و توشه خود که در میان توبره پشتی خود داشتند اعاشه نمودند و چون اعضای من به واسطه زمین خوردن از اسب دردمندی داشت، هادی از میان قوطی که در توبره پشتی بود دوایی بیرون کرد و به بدن من مالید؛
دردها رفع شد و تندرست شدم.🙂
از هادی پرسیدم که این چه دوایی بود گفت باطن حمدی بود که نعمت هارا ازجانب منعم حقیقی دانستن و دوای هر درد اخروی است.
(قال الله تعالی حمدنی عبدنی و علم ان النعم التی که من عندی و ان البلایا التی اندفعت عنه فبتطولی اشهدکم فانی اضیف له الی نعم الدنیا نعم الاخره و الدفع عنه بلایا الاخره کما دفعت عنه بلایا الدنیا.)
👌صبح حرکت نمودیم.
هادی گفت آخر روز امروز از زمین شهوت خارج میشویم و لیکن شهوات امروزی متعلق به زبان است و بلیات و وحشت امروز کمتر از روز اول که شهوات متعلق به فروج بود نیست و این اراضی بی آب است و باید با اسب آب حمل کنیم و خودت حتی الامکان باید پیاده بروی و سپر بردار که امروز اهمیت دارد.
و.................
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیست_وششم
[از هادی] پرسیدم: این سپر چیست؟🤔
گفت: از روزه گرفتن است و گرسنه بودن تو میباشد كه از شهواتِ فروجی تو را محفوظ داشت.
«فانّ الصّوم جُنَّةٌ من النّار كَمَا انّه وِجاءٌ؛ به درستی كه روزه، سپری است از آتش، آنچنان كه او كوبندهی شهوات است.»
حركت نموده، رفتیم. دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد.🧟♂
گفتم: ملعون! از من دور شو.
گفت: تو از من دور شو.
و من چند قدمی از او دور شدم و با هادی میرفتیم و آقای جهالت از طرف دست چپِ راه میآمد.
در دو طرف راه، جانوران مختلفی به صورت 🐒سگ و روباه و میمون، 🦍به رنگهای زرد و كبود🐈 و بعضی به صورت عقرب 🦂و زنبور و مار 🐍و موش🐀 بودند كه غالباً هم در جنگ بوده و یكدیگر را میدریده و میگزیدند و از دهان و گوش بعضی از آنها آتش خارج میشد.😵🤯
در بعضی نقاط، سراب، نمایش آب میكرد. همگی میدویدند به آن سوی، ولی مأیوسانه مراجعت میكردند.😐
😰 بعضی مشغول خوردن مردار بودند و بعضی در چاههای عمیق افتاده كه از آن چاهها دوده كبریت (گوگرد) و شعلههای آتش بیرون میشد.🔥
از هادی پرسیدم: این چاهها، جای چه اشخاصی است؟🤔
گفت: كسانی كه به مؤمنین تمسخر میكردند و لب و دهن كج مینمودند و چشم و ابرو بالا میزدند.🤨 «وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ؛ وای بر هر عیبجوی مسخره كننده. / سوره همزه، 1»
كسانی كه مردار میخوردند، غیبت كنندگانند و كسانی كه از گوشهاشان آتش بیرون میشود، شنودگان غیبت هستند.😧
كسانی كه یكدیگر را مثل سگ و گربه و گرگ میجوند، به یكدیگر فحّاشی و ناسزا گفته و تهمت زدهاند.😦
كسانی كه زردچهره و دو زبان دارند، نمّام و سخن چینان و دروغگویانند.🤤
هوای آن زمین به غایت گرم و عطشآور بود و ساعتی یك مرتبه از هادی آب طلب میكردم. 🤕
او هم گاهی كم و گاهی اصلاً نمیداد و میگفت: در جلو راه بی آب زیاد داریم و آب، كم حمل شده است.
گفتم:چرا آب كم حمل كردی؟
گفت: ظرفيّت و استعداد تو بیش از این نبود.
گفتم: چرا ظرفيّت من باید كوچك باشد؟!
گفت: خود كوچك نگه داشتی و آب تقوا به او كمتر رساندی و او را خشك نمودی و رستگاری مطلق حاصل نشد؛😥
حقّ فرمود: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * اَلَّذینَ هُمْ فی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ * وَ الَّذینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ؛ به تحقیق مؤمنان رستگار شدند، آنها كه در نمازشان خشوع دارند و آنها كه از لغو و بیهودگی روی گردانند. / سوره مؤمنون،1 - 3»
و تو اعراض و پرهیز چندان هم از لغويّات نداشتی و در نماز خاشع نبودی.
«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ؛ پس هر كس هموزن ذرّهای كار خیر انجام دهد، نتیجه آن را میبیند و هر كس هموزن ذرّهای كار بد كرده، نتیجه آن را میبیند. / سوره زلزله،7و8»
در این جهان ذرّه ای حیف و میل نیست.👌
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیست_وهفتم
[هادی] گفت: نظر كن به جلوی راه، چه میبینی؟
نظر كردم در نزدیكی اُفُق، دود سیاهی مخلوط با شعله های آتش رو به آسمان میرود. دیدم بوستانهایی كه پُر از درختان یوه است، آتش گرفته.😦
به هادی گفتم: آن چیست؟
گفت: آب بوستانها، از اذكار، تسبیح و تهلیل مؤمنی ساخته شده و حالا، از زبان آن مؤمن، دروغ و تهمتی و لغويّات (کارهای بیهوده) سرزده و آن به صورت آتشی در آمده و حسنات (نیکیها) و باغهای او را دارد معدوم میكند.
صاحب آن درختان اگر ایمان مستقرّ و ثابتی داشت، البتّه به آنها اهميّت میداد و چنین آتشی نمیفرستاد. وقتی به اینجا برسد میفهمد و دود حسرت از نهادش بیرون میآید، ولی سودی نخواهد داشت.😔
👈 از این جهت، ایمان به نتایج و ملكوت اعمال كه انبیاء به ما خبر دادند و از نظرها در جهان مادّی غایب است، حضرت حقّ اهميّت داده و در اوّل كتابش تقوا را ایمان به غیب تفسیر میكند: «هُديً لِلْمُتَّقینَ * اَلَّذینَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقیمُونَ الصَّلوةَ؛
🌟این قرآن برای پرهیزكاران هدایت است، آن كسانی كه به غیب ایمان میآورند و به اقامه نماز بر میخیزند. / سوره بقره، 2و3 »
وقتی كه رسیدیم به آن باغهای آتشخورده و خاكسترشده، دیدیم باد تندی وزیدن گرفت و خاكسترها را بلند نمود و پراكنده و نابود میساخت.
هادی قرائت نمود: «أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرّیحُ فی يَوْمٍ عاصِفٍ؛
🌟اعمال كسانی كه به پروردگارشان كافر شدند، همچون خاكستری است در برابر تندباد در یك روز طوفانی./ سوره ابراهیم، 18»
پس از این باغهای سوخته، باغهای سبز و خرّم پیدا شد كه پر از میوه و گل و ریاحین و آبهای جاری و بلبلان خوشنوا بود.🌼🌷🌻🍄
با خود گفتم: «البتّه آن باغهای سوخته هم مثل اینها بوده و اگر صاحبش به این قصّه آگاه بود، از غصّه و حسرت میمرد.»
هادی گفت: اینجا اوّلِ سرزمین وادی السّلام است كه امنيّت و سلامتی، سراسر آن را فرا گرفته و عصا و سپر را به اسب آویزان كُن و اسب را در چمنها رها كن تا وقت حركت از این منزل، چرا كند.
پس از این كارها رفتیم به در قصری رسیدیم. در خارج دروازه قصر، حوضی کاملاً از بلور و پُر از آب دیدم كه از صفای آب و لطافت حوض گویی آبی بیظرف و حوضی بیآب بود.
«رقّ الزُجاج وَ رقّت الخَمر | فَتَشابها فَتشاكَل الأمر | فَكأنّما خَمر و لا قَدَح | وَ كأنّما قَدَح و لا خَمر؛
🌟ظرف بلورین و شراب به قدری شفّاف و صاف بودند كه به یكدیگر مشتبه شده بودند و مشخّص كردن هر یک از دیگری مشكل بود. پس گویا شراب است و قدحی در كار نیست و یا قدح است و شرابی در كار نیست.»😍
در اطراف حوض، میز و صندلیهای مرغوب با لُنگ و حولههای حریر نهاده بودند.
لخت شده در آن حوض غوطه خوردیم و ظاهر و باطن خود را از كدورات و غلّ و غشّ، صفا دادیم یعنی موهای ظاهر بشره (پوست)، حتّی ریش و سبیل و سایر عیب و نقصهای دیگر، رفع شد.
فقط موی سر و مژگان و چشم و ابروهای مشكین كه مزید بر حُسن است (بر زیبایی میافزاید)، باقی مانده و محاسن پوست، یك پرده افزوده شده (بر زیبایی آن افزوده شده) و كدورات و رذایل باطن نیز پاک گردید.☺️
«وَ نَزَعْنا ما فی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلینَ؛
🌟هرگونه غلّ (صفات رذیله) را از سینه آنان بر میكَنیم و روحشان را پاک میسازیم در حالی كه همه برادرند و بر تختها روبروی یكدیگر قرار دارند./ سوره حجر، 47»
پرسیدم:اسم این چشمه چیست؟🤔
هادی گفت: «ص وَ الْقُرْآنِ الْحَكیم» یعنی: اسم این چشمه «صاد» است كه نام آن در قرآن كریم نیز آمده است.
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیست_وهشتم
🤔پرسیدم اسم این چشمه چیست؟
هادی گفت: ص والقرآن الحکیم.
پس از صفای بدن، لباس فاخری که در آنجا بود پوشیدیم.
لباسهای من از حریر سبز بود و هادی از سفید، به آیینه نظر کردم، به قدری خود را با بهاء و جلال و کمال دیدم که به خود عاشق شدم و من با این همه خوبی به هادی که نظر کردم در حسن و بهای او فرو ماندم و غبطه میخوردم.
برخاستم، هادی حلقه را گرفته دق الباب نمود، جوان خوشرویی در را گشود و گفت تذکره عبور خود را بدهید.
📄 تذکره را دادم امضاء آن را بوسیده با تبسم گفتم: ادخلوها بسلام آمنین تلکم الجنة التی اورثتموها بما کنتم تعلمون.☺️
ما داخل شدیم و در آن هنگام به زبان جاری نمودیم: الحمدالله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هذانا الله لقد جائت رسل ربنا بالحق.🙏
هادی جلو و من از عقب داخل غرفه ای شدیم که از یک پارچه بلور بود، تخت های طلا در او گذارده و تشکهای مخمل قرمز بر روی آنها انداخته بودند و پشتی ها و متکاهای ظریف و نظیف روی آن چیده بودند و عکس ما در سقف و دیوار غرفه افتاد، با آن حسن و جمالی که داشتیم از دیدن خود لذت میبردیم و در وسط غرفه میز غذاخوری نهاده بودند که در روی آن اغذیه و اشربه چیده شده بود و دختران و پسرانی برای خدمت به صف ایستاده بودند و ما به روی تخت ها نشستیم،
🌟علی سرر موضونه متکین علیها متقابلین یطوف علیهم ولدان مخلدون باکواب و اباریق و کأس من معین لا یصدعون عنها و لا ینزفون و فاکهة مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثال اللؤلؤ المکنون جزاء بما کانوا یعملون لا یسمعون فیها لغواً و لا تأثیما الا قلیلاً سلاماً سلاما.
بعد از صرف غذا و شراب های طاهره و میوه، به روی تخت ها لمیدیم.
ساعتی نگذشت که صداهای زیر و بم سازها بلند شد و صورت های خوش با الحان و مقامات موسیقی که انسان را از هوش بیگانه و از جاذبه های روحی دیوانه میساخت به گوش میرسید که ناگهان صوتی به لحن حجاز ممزوج به کرشمه و ناز که تلاوت سوره هل اتی مینمود بلند شد که بسیار دلربا بود و دیگران احتراماً خاموش شدند و من همانطور که لمیده بودم چشم روی هم گذارده بودم 😴که هادی خیال کند خوابم و حرف نزد و نیز مرثیات مبادا مرا از استماع غافل کند و لکن دو گوش داشتم و چهار گوش دیگر قرض نموده شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره مبارکه بود تا که سوره تمام شد و آن صوت نیز خاموش گردید.🌟
من نشستم و هادی نیز نشست پرسیدم که این شهر را چه نام است گفت یکی از دهات دارالسرور است، گفتم قربان مملکتی که ده او این است پس شهر عاصمه و پایتخت او چگونه خواهد بود.😍
پرسیدم صاحب آن صوت و قاری آن سوره مبارکه کیست که دلم را از جا کنده بود، چون این سوره را در جهان مادی بسیار دوست داشتم به ویژه که در این عالم روحانی و به این لحن دلنواز مرا حیات تازه و شوری در سر انداخت و این قاری را باید بشناسم و ببینم.
گفت نمیدانم ولی بزرگ این مملکت گاهی برای سرکشی از مسافرین میآید و ما لازم است که به خدمت او برسیم برای امضاء تذکره و گویا صاحب این صوت با او آمده باشد و شاید هم او را در آنجا ببینیم.
🤔گفتم هادی ممکن است تذکره را امضا نکند و اگر نکند بر ما چه خواهد گذشت؟
گفت امکان عقلی که دارد و در صورت امضاء نکردن معلوم است که کار، زار خواهد بود ولی بعید است که امضاء نکند و تو این سؤال را از باطن خود بکن؛
ان الانسان علی نفسه بصیره. 🌟
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛.
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_بیست_ونهم
🤔گفتم: هادی! ممكن است تذكره را امضاء نكند؟ و اگر نكرد بر ما چه خواهد گذشت؟
گفت: امكان عقلی كه دارد و در صورت امضا نكردن، معلوم است كه كار، زار خواهد بود. ولی بعید است كه امضا نكند و تو این سؤال را از باطن خود بكن. «بَلِ الْإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصیرَةٌ؛ بلكه انسان خودش از وضع خود آگاه است. / سوره قیامت،14»
😒پشتم از حرف هادی به لرزه درآمد و وجود خود را كه مطالعه نمودم، دیدم كه در بین بیم و اُمید، مرددم.
🌟«لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّه.»
گفتم: هادی! عجب، اینجا دارالسّرور است، تو كه بیت الاحزان كردی! برخیز برویم كه اضطراب من دقیقه به دقیقه افزوده میشود.
عاقل، از خطر امری كه ترسان است باید هرچه زودتر اقدام كند. «إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً؛ خواه شاكر باشد یا ناسپاس. / سوره انسان،3»
رفتیم، یك میدان به عمارت و قصر سلطنتی مانده بود.
دیدیم از دو طرفِ خیابان جوانهای خوش صورت، به یك سنّ و سال، در دو طرف صف كشیده و شمشیرهای برهنه به روی دوش نهاده، ساكت و بیحركت ایستادهاند.
👆هادی از بزرگ آنها اجازه خواست، از میان آنها عبور نمودیم.
بسیار بر خود خائف (ترسان) بودیم كه این تذكره به امضای این پادشاه خواهد رسید یا خیر؟😢
به درِ قصر كه رسیدیم، دیدیم چند سوار مسلّح و عبوس از قصر بیرون آمدند و صدای با هیبتی به «العجل! العجل! ؛ فوری فوری» از قصر بلند بود و این سواران به تاخت رفتند و از آن صدا، اندام همه میلرزید.
از كسی كه از قصر بیرون آمد، پرسیدیم: چه خبر است؟🤔
گفت: ابوالفضل (ع) بر یكی از علمای بد كه میبایست در زمین شهوت محبوس بماند و با اشتباه كاری، داخل زمین وادی السّلام شده، غضب نموده، سواره فرستادند كه او را برگردانند.
و ما، «خائفاً يَترقَّب؛ بیمناك و نگران»
وارد قصر شدیم كه دیدیم صورت، برافروخته و رگهای گردن، از غضب پُر شده و چشمها چون كاسه خون گردیده میگفت: «علاوه بر اینكه عذاب اینها دو مقابل باید باشد، با این حال آزادانه وارد این سرزمین طيّب و طاهر شده و كسی هم جلوگیر آنها نشده.
چه فرق است بین اینها و شُرَیح، قاضی كوفه كه فتوای قتل برادرم را داد؟»
از هیبت آن بزرگوار، نَفَسها در سینهها گره شده، مانند مجسّمههای بیروح، مردم ایستادهاند و ما هم در گوشهای خزیده، 😧مثل بید میلرزیدیم تا آنكه سواران برگشتند وعرض نمودند كه آن عالم را به «چاه ویل» محبوس كردیم و موكّلین را نیز تنبیه نمودیم.🤭
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیام
كم كم آن بزرگوار (حضرت ابوالفضل علیهالسلام) تسكین یافته، من و هادی جلو رفته، تعظیم و سلام نمودیم. هادی تذكره را داد، ایشان امضای علی (علیهالسلام) را بوسیده، ردّ نمود😍.
من از خوشحالی سر از پا نشناخته، خود را به قدمهای مباركش انداختم و زمین را بوسیده و اشك شوق و خوشحالی جاری بود.😢
فرمود: «چطور بر شما گذشت؟»🤔
عرض كردم: الحمدللَّه عَلی كُلّ حال.
اُمید ماها به شما، در همه عوالم بوده و خواهد بود.
🌟 «أَنْتُمُ السَّبِیلُ الْأَعْظَمُ والصِّرَاطُ الْأَقْوَمُ و الْوَسِيلَةُ الْكُبرَی؛ شما بزرگترین راه هدایت و راه استوار [خدا] و وسیله بسیار بزرگ الهی هستید.»
🤩مجدّداً خود را به قدمهای ایشان انداختم؛ بوسه دادم و ایستادم.
فرمودند: «اگرچه دستوری جاری نشده است كه از شماها در همه عوالمِ برزخی وساطت و شفاعت بشود، بلكه باید به زاد و توشهی خود، این مسافرت را طيّ نمایید، مگر در آخر كار و سفر جهنّم، الّا آنكه مددهای باطن ما با شما است و فتوّت (جوانمردی) من اقتضا میکند كه از امثال شما مساكین كه بارها در راه زیارت برادرم تشنه بوده و رفتهاید و اقامه عزای او را داشتهاید، دستگیری و نگاهداری نماییم.»
در این میان میدیدم جوانی كم سنّ، در پهلوی ابوالفضل(ع) نشسته و مثل خورشید☀️ میدرخشد كه طاقت دیدار نورانيّت او را نداریم.
بسیار جلالت و بزرگواری از او تراوش مینماید و ابوالفضل(ع) نسبت به او با تأدّب و فروتنی، گاهی سخن میگوید.🌸
معلوم بود كه در نظر بزرگوارش، مهمّ است.
از هادی پرسیدم، گفت: نمی دانم، ولی آن صاحب صوت خوش كه تلاوت سوره «هَلْ اَتی» مینمود، گویا همین باشد.
از دیگری كه از ما جلوتر بود، پرسیدم، گفت: گویا، علی اصغر، حجّت كبرای حسینی است. دلیل بر این، آن خطّ سرخی كه مثل طوق در زیر گلوی انورش دیده میشود كه آن گلوی مبارک را زینت دیگری داده است.🍃🌸
گفتم: خیلی سزاوار و لازم است رجعت ما برای انتقام، ای كاش كه ما را رجعت دهند.
ابوالفضل (علیه السلام) ملتفت گفتگوی سرّی ما شده، فرمود: «ان شاءاللَّه به زودی خواهد شد.»
«وَاُخْری تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَریبٌ؛ و نعمت دیگری كه آن را دوست دارید به شما میبخشد و آن یاری خداوند و پیروزی نزدیك است. / سوره صفّ،13»
و من یقین نمودم كه جوان، عليّ بن الحسین (علی اصغر) است. 😢😍
در جلال و جمال او مبهوت بودم و مرا به قدری مجذوب نمود كه توانایی در من نماند كه از او نظر بردارم. تُند نظرنمودن به بزرگان، شاید خلاف ادب باشد و با آنكه جلال و بزرگواری او، «دورباش» و «كورباش» مینمود، جلالش میراند و جمالش میخواند. در بین این دو محظور متضادّ واقع شدم.😟
بدنم به شدّت میلرزید، كه خودداری نمیتوانستم نمود. توجّه به من فرمود، گویا حال مرا دریافت. خلعتی فرستاد. به دوش من انداختند و من كه این مرحمت را دیدم كه عشق و علاقه مرا نسبت به خودش توجّه نموده و لذا زمین را بوسیدم و قلبم از آن اضطراب تسكین یافت كه محبّت طرفینی (دو جانبه) است و بیدردسر شد.😌
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیویکم
👌هادی گفت: بیا برویم به منزل خود استراحتی بنماییم و یا اینكه در میان این باغات، سیاحتی كرده باشیم.
تذكره كه امضاء شده، خلعت هم كه گرفتی.☺️
با خود گفتم: این بیچاره از سببی كه طَورِ او ورای طَورِ عقل است، خبر ندارد و نمیداند كه من چنان علاقمند به این مجلس و اهل آن هستم كه توانایی جدایی ندارم.🙁
گفتم: «هادی! در این مجلس، من زبان سخن ندارم.
بپرس این خلعت را چرا به من داد و حال آنكه من خود را قابل نمیدانم كه نظری به من كند، تا چه رسد به این موهبت عُظمی!»😰
هادی این عرض حال را به وكالت از من اظهار داشت.
فرمودند: «وقتی در منبر پس از عنوان آیه
🌟«یا اَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ* قُمْ فَأَنْذِرْ؛ ای جامه خواب به خود پیچیده! برخیز و انذار كن. /سوره مدّثّر،1و2»
بیان شأن نزول او را بر من تطبیق نمود، در حالی كه پدرم تنها در میدان كربلا صدای «هل من ناصر؛ آیا یاری كننده ای هست؟» بلند نمود و من در میان خیمه گریان شدم، این تطبیق مرا خشنود نمود؛☺️👌
بلكه پیغمبر خدا نیز خوشش آمد.
برای این، آن خلعت را دادم و این ولو در خور او نیست، ولی در خور این عالَم هست.
👌 چه آنچه در این عالَم از حُسن و بها و زیبایی است، رقیقشدهی آن حقیقت و سایهی آن شاخه گُل است. و از این جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلی و آن حقایق صِرف و کامل رسید، چیزهایی به او خواهد رسید که «مَا لاَ عَيْنٌ رَأَتْ وَ لاَ أُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لاَ خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ؛
نعمتهایی كه نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه بر قلب بشری خطور كرده است.»😍
😕ناگهان برخاستند و بر اسبهای خود سوار شدند و اسبها پرواز نموده، از این شهر بیرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند.
😢 من دست هادی را گرفته، با حسرت تمام رو به منزل آمدیم و هرچه نظر كردیم، آن نمایشی كه اوّل داشتند دیگر نداشتند و آن دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید.😟
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیودوم
منزل آمدیم و هرچه نظر كردیم، آن نمایشی كه اوّل داشتند دیگر نداشتند و آن دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید.😟
گفتم: خوب است فردا حركت كنیم.
گفت: ممكن است تا ده روز در اینجا استراحت كنیم.
گفتم: ده دقیقه هم مشكل است.
من هیچ راحتی ندارم مگر اینكه به او برسم و یا نزدیک به او باشم.
🤨گفت: چه پُرطمعی تو!
مگر ممكن است در این عالم تعدّی و تجاوز از حدود خود؟
! اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست كه حیف و میلی رُخ دهد و میزان عدلش سر مویی خطا كند. ❗️
بلی! تفضّلاتی كه دارند، گاهی عطف توجّهی به دوستان كنند. امّا جریان یافتن هوسناكیهای بیملاک، هرگز و به هیچ وجه!
آنها در اوج عزّت و تو در حضیض و پَستی تراب مذلّت. «و ما للتّراب و ربّ الارباب؛ و خاک پست كجا و پروردگار جهانیان كجا!»
😒اگرچه ترس و وحشت دل فرو ننشست، ولی جز سكوت چارهای نداشتم. چو شرح حال من به قیاسات منطقی، قالب نمیخورد و هادی هم به غیر آن منطق، منطقی نداشت. پس لب فرو بستم، تا خدا چه خواهد.
هادی گفت: بیا قدری در میان این باغات تفرّج كنیم.
رفتیم. همّی برای من حاصل نمیشد. ا
ز هرچه میرود سخن دوست خوشتر است. گفتم: او چرا در تلاوت خود، اختیار سوره «هَلْ اَتی» را نموده بود؟🤔
هادی گفت: ما چه میدانیم در این چه حكمت بوده و لازم هم نیست كه بدانیم. آنچه لازم است بدانیم این است که آنچه میكنند و میگویند مطابق حكمت و درستی و صلاح است؛
امّا گفتن اینكه حكمت آن این است نه آن، علاوه بر اینكه یك نوع فضولی و تصرّف درمعقولات است، كار باخطری هم هست، چه احتمال كذب و تكذیب میرود.
👌بلی! ما به اندازه فهم خودمان میتوانیم بگوییم. چون این سوره مباركه در فضائل علی(علیهالسلام) و اهل بیت (ع) است و اینها هم علی(ع) را دوست دارند و در این سوره هم نشر فضائل علی(ع) است، پس آن را هم دوست دارند. چنانكه تو هم گفتی كه من هم دوست دارم و یا آنكه در آیهی🌟 «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّه مِسْكیناً وَ يَتیماً وَ اَسیراً؛ و غذای خود را با اینكه به آن نیاز دارند، به مسكین و یتیم و اسیر میدهند. / سوره انسان، 8»
اشاره ای داشته به مصیبت خودش و پدرش، هنگامی كه برای او آب مطالبه كرد و ندادند، با آنكه آب، بیبهاتر از طعام بود و این یتیم و مسكین و اسیر، از آن سه نفر به درجاتی فاضلتر بود. با این حال اگر دَم نزنیم از حكمت كار آنها، بهتر و در ایمنی بیشتریم.
گفتم: اگر این وجه آخری غرض او باشد، معلوم میشود خون اینها هنوز در جوشش است.
گفت: البتّه در جوشش است و بقای آن خطّ قرمز در زیر گلویش نیز مؤيّد، بلكه قویترین دلیل است و اینها بیش از مؤمنین، انتظار فرج دارند.
تا انتقام نكشند، خونشان از جوشش نایستد. چنانكه خون یحیی از جوشش نایستاد تا هفتاد هزار یا هفتصد هزار از بنیاسرائیل كشته نشد.
گفتم: هادی! او گفت این خلعت در خور این عالم است و تمام خوبیهای این عالم، سایه آن عالم است.
گفت: چنین است. چنانكه دنیا نیز سایه این عالم است. «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی.» تمام محاسن و كمالات مال وجود است و به هر درجه تنزّل میکند، ضعیف میشود و وجود كمالات و آثار او نیز ضعیف میشود.»☺️
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیوسوم
هادی دید که من از فکر و ذکر او به چیز دیگری نمیپردازم و این گردش در باغات فایده ای ندارد🤭
برگشتیم به منزل. پس از آن گفت ما ده روز در اینجا مهلت داریم برای تهیه قوه و استعداد بیش از پیش که دزدان راه خیلی قوی و وحشت بعد از این زیاد است و قوه تو کم است😒
باید در این جمعه نیز به منزل دنیوی بروی بلکه شاید به مقتضای اذکروا امواتکم بالخیر از تو یادی بنمایند که اسباب قوه تو فراهم آید.
گفتم مگر تو نگفتی در اراضی وادی السلام هستیم و مأمون از همه چیزیم اما وادی السلام دزد دارد، این هم حرف شد؟ 🤔
فقط غرض تو معطلی من است، رفیق باوفا بیوفا شده ای!😞
گریه مرا گرفت...وادی السلام یعنی اول بدبختی من.😭
گفت عزیز من باوفای من مقتضی دوراندیشی توست و تو نمیدانی که راه تو چگونه است. راه باریکی است از کنار اراضی وادی السلام که وصل به اراضی برهوت پر از آتش و عذاب است و سیاه تو در این چند منزل مجدانه درصدد لغزش تست و به اندک لغزشی در اراضی برهوت خواهی افتاد و من هم به آن اراضی داخل نمیشوم و میترسم که عوض اینکه ده روز نمیخواهی معطل باشی، در آن اراضی پر عذاب ده ماه محبوس بمانی.😕
گفتم میخواهی بگویی که پل صراط روز قیامت به استقبال ما آمده و چنین چیزی هرگز نمیشود.
گفت بلی قبلاً هم گفتم ولی حواست پرت است.
🤔مگر نگفتم، صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی، بلی بلی راه این چند منزل، رفیقه و سایه همان صراط است و جز اینکه میگویم چاره ای نیست، علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد.
خواهی نخواهی در شب جمعه رفتم به سر منزل اهل بیت خود، دیدم عیالم شوهری اختیار نموده و مشغول شئونات اوست، اولادم نیز متفرق شده اند.
مدتی به شاخه درختی نشستم، مأیوس شده بر خاستم،😢
روی دیوار کوچه نشستم و نظر به حال مترددین مینمودم آنها هم قصه شئونات و معاملات خود را میگفتند، دلم به درد آمد و با خود میگفتم که چه خوب بود آدم در حال حیات به فکر عاقبت و چنین روزی که در پیش دارد میبود و همه اوقات خود را صرف هوسها و خواهشهای زن و بچه نمیکرد، عجب دنیادار غفلت و جهالت است، چقدر ننگ آور است احتیاج مردم به زن و بچه خود که همیشه چشم طمع به سوی مرد باز داشته و چقدر بیوفایی است که مثل چنین روزی که دستم از زمین و آسمان کنده شده به یاد من نمیافتند،😔
پیغمبر خوب آدم را بیدار و هوشیار ساخت که فرمود هلام الرجل فی آخر الزمان بید زوجته و ان لم تکن له زوجة فبید اقربائه و اولاده، ولی چه فایده، بیدار و هوشیار نشدیم و به فکر عاقبت خود نیفتادیم.😞
ناگهان دیدم ......
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیچهارم
ناگهان دیدم ....😳
در بالاخانهی روبرو، پسر و دختری تازه داماد از نبیرههای من نشسته و میوه میخورند و صحبت میکنند،
تا آنکه یکی گفت: همین میوه ها را حاج آقا کاشت و الآن او در زیر خاکها متلاشی شده است و ما آن را میخوریم.😒
دیگری گفت: بدبخت، او الآن در بهشت بهتر از این انگورها میخورد. خدا رحمتش کند، در بچگی چقدر با ما شوخی میکرد.
دیگری میگفت: راستی راستی ما را دوست داشت، گاهی پول میداد و ما را خوشحال میکرد، خدا خوشحالش کند.🙏
دیگری گفت: ما هر وقت کتاب و کاغذ و قلم میخواستیم برای ما میخرید، پدر و مادرتان که اعتنایی نداشتند.
دیگری گفت: ما را در واقع او ملا کرد، چون خودش ملا بود.
از ملایی خوشش میآمد. حالا شب جمعه است خوب است هر کدام یک سوره قرآن برایش بخوانیم من «هل اتی» میخوانم تو هم سوره «دخان» بخوان.
من در همانجا ایستادم تا سوره را تمام نمودند و چقدر مسرور شدم و برایشان دعای برکت نمودم و پرواز کردم آمدم دیم هادی اسب را آورده و خورجینی نیز روی اسب بسته و مهیای حرکت است.☺️
گفتم این خورجین از کجاست؟🤔
گفت ملکی آورد و گفت در یک پلهی او، هدیهای است از حضرت زهرا علیه السلام که در اثر تلاوت سوره دخان - که منسوب به آن حضرت است - فرستاده است و در پله دیگر هدیه ای است از علی بن ابیطالب علیه السلام که در اثر سوره هل اتی که منسوب به اوست فرستاده است و سفارش کرده اند که از راه دورتر از برهوت حرکت کنیم که سموم آن ما را نگیرد.
گفتم: هادی ما نباید سر خورجین را باز کنیم ببینیم هدیهی چیست؟
گفت: اجمالاً از ما یحتاج راه است و هر وقت احتیاج افتاد باز خواهد شد، اگر میخواهی حرکت کنیم.
🙂 گفتم زهی سعادت, و سوار اسب شدم رفتیم. به زمین حرص رسیدیم،
قومی دیدیم به شکل سگهای متعفن🐺 بدشکل که بعضی چاق و بعضی لاغر و گرگین و صحرا پر از لاشه مرده بود که بوی گندش بلند بود و هر دسته از سگها در سر یک لاش مرده در جنگ و جدال بودند و یکدیگر را میدریدند که مجال خوردن برای هیچکدام میسر نبود، تا آنکه همه از خستگی میافتادند و آن لاشه همانطور میماند.
دسته هایی بودند پر زور و سگهای ضعیف را دور میساختند و خود مشغول خوردن میشدند، تا چیزی هنوز نخورده که دیگران باز هجوم میآوردند، و برای آن لاشه مرده یکدیگر را میدریدند و چون هر کدام به فکر خود بودند دو نفر با هم خوب نبودند و آن صحرا پر از سگ بود و جنگ هفت لشگر بر پا، انما الدنیا جیفته و طالبها کلاب (همانا دنیا لاشه مردار است و طالبان دنیا سگ هستند)🐺.
بعضی از آنها که این لاشهها را میخوردند، از دماغشان دود بیرون میشد و از پشتشان آتش؛
و در خوردن تنها بودند زیرا به حالی گرفتار بودند که سگهای دیگر به نزدیک آنها نمیرفتند. 👈هادی گفت: اینها مال یتیم و رشوه خوارانند، 🌟«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَىٰ ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا؛ آنان که اموال یتیمان را به ستمگری میخورند، در حقیقت آنها در شکم خود آتش جهنّم فرو میبرند. /سوره نساء، ۱۰»
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیوپنجم
آمدیم دیدیم که اسب سَقَط شده (مرده).😳
توبره پشتی را به پشت بستم،
خورجین را هادی برداشت و پیاده به راه افتادیم و آن صحرا با آنکه مانند صحرای کبیر آفریقا بود، از کثرت دود مکینهها، آدمهای آتشین بیرون میریزد، مانند سیگار که از لوله کارخانه سیگارسازی خارج میشود.😟
هادی گفت: حسودانی که حسد خود را به زبان و دست، نسبت به مؤمنین اظهار نمودهاند، در این مکینهها سخت فشار میخورند که آتش باطنشان، ظاهر پوستشان را نیز فرا میگیرد، که حسد به منزله آتش است.
🌟«اَلْحَسَدَ يَأْكُلُ اَلْإِيمَانَ كَمَا تَأْكُلُ اَلنَّارُ اَلْحَطَبَ؛ حسد ایمان انسان را میخورد آنچنانکه آتش، هیزم را میخورد و از بین میبرد. / الکافی،ج2،ص306 از امام صادق علیهالسلام»
چون راه را نیز تاریکی فرا گرفته بود، هادی جلو جلو میرفت و من به دنبال او میرفتم.
گفتم: گویا راه را گم کردهایم چون با آن سفارشاتی که درباره ما شده بود، نمیبایست صدمهای بخوریم.
گفت: راه اشتباه نشده و کمتر کسی است که حسد باطنی، کم یا زیاد، اظهار نکرده باشد و اگر تفضّلات اولیای امور و خشنودی حضرت زهرا (سلام الله علیها) درباره شما نبود، حالِ شما شاید کمتر از این گرفتاران نبود. بسیاری از این گرفتاران، دیر یا زود خلاص خواهند شد و اهل رحمت خواهند بود.
😩چون هوا گرم و متعفّن و توبره پشتی هم سنگینی مینمود،
به سرعت حرکت مینمودیم که از این زمین پُربلا، زودتر خلاص شویم و از رسیدن سیاه، اگر هلاک نشده باشد، نیز وحشت داشتم.
کف عرق بوناک از زیر لباسها، به ظاهرِ لباس بیرون شده بود و ساقهای پا از خستگی درد میکرد؛ 🤕
تا آنکه به هزار مشقّت از آن سرزمین خلاص شدیم.
نسیم خنک وزیدن گرفت. هوا لطیف گردید. چمن و چشمهسارها پیدا شد. 😍
درختان کوهی در میان درّه و سرکوههای سبز و خرّم، نمایان بود. 🌸🍃🌼
ساعتی روی چشمه ای نشسته، خستگی خود را
گرفتیم.
از هادی پرسیدم: گویا سیاهک در زیر چرخ موتورها هلاک شد.🙂
گفت: او فانی نمیشود، ولی در این سرزمین به تو نخواهد رسید.
زیرا که از اراضی برهوت بسیار دور شدهایم و چون تکبّر و منائی(خودبینی) نداشتهای، آن صحرا و گرفتاران را نخواهیم دید، چیزی از راه نمانده است که به حومهی مرکز وادی السّلام برسیم.
هر چه میرفتیم آثار خوشی و خرّمی و چمن و گُل و ریاحین و درختان میوه دار، بیشتر میشد؛😇
تا آنکه کوههای سبز و باغات زیاد و آبشارهای صاف و نظیف زیادی پیدا شد و در دامنه کوهها و قلّه آنها، خیمههای زیادی از حریر سفید نمایان شد.😌
هادی گفت: اینجا حومه شهر است و اهالی در این خیمهها سُکنی دارند.
ستونها و میخهای این خیام از طلا بود و طنابها از نقره خام. مقداری که از خیمهها گذشتیم، هادی گفت: صبر کن تا من بروم خیمه تو را تعیین کنم.
گفتم: اسم این سرزمین چیست که بسیار خوش آب و هوا و باروح است؟ 🤔
من دلم میخواهد چند روزی در اینجا بمانم.
گفت: این زمین، وادی ایمنی و ارض مقدّسه است و ناگزیر باید چند روزی در اینجا بمانی.
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیوششم
و هر چه میرفتیم آثار خوشی و خرمی و چمن و گل و ریاحین و درختان میوه دار بیشتر میشد😍
تا آنکه کوههای سبز باغات زیاد و آبشارهای صاف و نظیف زیادی پیدا شد و در دامنه کوهها و قله آنها، خیام زیادی از حریر سفید نمایان گردید.😇
هادی گفت اینجا حومه شهر است و اهالی در این خیام سکنی دارند ولی ستونها و میخهای این خیام از طلا بود و طنابها از نقره خام.😳
مقداری که از خیمه ها گذشتیم هادی گفت صبر کن تا من خیمه ترا تعیین کنم.
🤔گفتم اسم این سرزمین چیست که بسیار خوش آب و هوا و با روح است من دلم میخواهد چند روزی در اینجا بمانم.
گفت این زمین وادی ایمنی و ارض مقدسه است و لابد باید چند روزی در اینجا بمانی.
پاکتی از خورجین که در او هدیه حضرت زهرا علیه السلام بود بیرون نمود و رو به طرف خیمه ای که در قله کوتاهی دیده میشد رفت.
من نگاه میکردم، وقتی هادی به آن خیمه رسید و کاغذ خوانده شد دیدم که پسران و دختران از خیمه بیرون شدند و به طرف من دویدند و هادی نیز از عقب رسید.
پاکتی دیگر از آن پله خورجین آورد و گفت تو با اینها برو به خیمه و چندی استراحت کن تا من از عاصمه برگردم و من میروم که منزلی برای تو تهیه کنم.
گفتم هادی کجا غریب و بی مونس ترک میکنی؟ 😟
گفت برای مصالح تو تعقیب دارم و اینجا وطن تست و در آن خیمه، تو مونس خواهی داشت، حور مقصورات فی الخیام لم یطمثن انس و لاجان.
هادی این را گفت و پرواز نمود و من با آن خدم و حشم آمدم به خیمه،
حوریه ای در آنجا به روی تخت نشسته بود، برخاسته مرا استقبال نمود، غلامی همچون خورشید درخشان با ابریق و لگنی از نقره خادم وارد شد، سر و صورت مرا شستشو داد و از آن آب بوی مشک و گلاب ساطع بود.
پس از آن صورت خود را در آینه دیدم که در جمال و جلال دو چندان آن حوریه بودم که در دفتر الهی مقعوده من بود، سروری و بزرگواری من بر او محقق شد که الرجال قوامون علی النساء.
هر دو بر روی آن تخت نشسته و آن خیمه پنج ستون داشت که ستون وسطی از طلا و جواهرنشان بود و بزرگتر از دیگر ستونها بود. برای امتحان ذکاوت آن حوریه پرسیدم که چرا این خیمه ستون دارد؟ 🤔
گفت تمام این خیام که در این قلل جبال دیده میشود پنج ستون دارند، زیرا که بنی الاسلام علی خمس، الصلوه و الصوم و الزکوة و الحج و الولایه و لم یناد بشیئی کما نودی بالولایه.
و این ستون وسطی ستون ولایت است که از همه بزرگتر است و خیمه بر او قائم است.
گفتم من چنین میپنداشتم که هر یک به اسم یکی از آل پیغمبر است. گفت آنها اصول هستند و آنچه در اینجاست فروع و سایه های این انوارند.
تمام عوالم وجود و آنچه در آنها است همه مطابق یکدیگر و یک فرم و کپیه یکدیگرند و تفاوتشان به شدت و ضعف و اصل و فرع و نور و شعاع است و انسان نیز در همه عوالم راه دارد و میتواند که به همه مراتب برسد و سر سلسله همه عوالم گردد و متن مختصر این مشروحات گردد و وجود جامع و مظهر اسم الله و خلیفه الله باشد.
👌هر چه در عالم کبیر بود - شرح احوال توبه توی من است
جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت - عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
و چون آدم به حسب فطرت اولی این قوه و توانایی در او بود و خود نشناخته گفته شد الانسان للفی خسر و چون دیگران او را نشناختند، کان ظلوماً جهولا، ای مظلوماً و مجهول القدر.
گفتم شما در کدام مدرسه، معارف آموخته اید که این همه سخنوری دارید؟🤔
گفت تعلیمات من در مدینه شریفه بوده است، و این کوههای سبز و خرم و با روح و ریحان از ییلاقات پست آنجاس....☺️
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیوهفتم
معلوم میشود، که من كِشت و کار توام، و لو حقّ، رویانیده و به کمال رسانیده.
🌟 «أَفَرَأَيْتُمْ ماتَحْرُثُونَ * ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؛
آیا هیچ درباره آنچه كِشت میکنید اندیشیده اید؟!
آیا شما آن را میرویانید یا ما میرویانیم؟! / سوره واقعه،63و64»
و من حمد میکنم خدا را که همه حمدها از اوست و راجع به اوست.
«وَآخِرُ دَعْویهُمْ أَنِ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ؛ و آخرین سخنشان این است که حمد، مخصوص پروردگار عالمیان است. / سوره یونس،10»
🤔پرسیدم: آن شعری که خواندید از غزليّات خواجه حافظ بود، تو از کجا فراگرفتی؟!
🧚♀گفت: وقتی که خواجه به این مقام رسید، اهالی اینجا خواهش نمودند که بیش از آنکه میبایست اینجا بماند، اقامت کند تا غزلهای مرغوب او را فرا گیرند و همینطور هم شد و از آن وقت در تمام این خیام، در سرودههای خود، غزلهای او را میخوانند بهویژه آنهایی که مبنی بر وصال است. و چون و چرایی که با او نمودند افشای بعضی اسرار بود در بین عامّه، که جا نداشت.
پس از اظهار کمالات صوری و معنوی، که مرا مست لایشعر (ناآگاه) ساخته بود، سرود آغاز نمود:
🌸«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
🌸سبزه خطّ تو دیدیم زبستان بهشت
به طلبکاری این سبزه گیاه آمده ایم
🌸با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی، به در خانه شاه آمده ایم.»
پس از آن، انواع مختلف خوراکیها و نوشیدنیها، حاضر گردید. 🍍🍌🍷🍰🍎
خوردیم و نوشیدیم و به متكّاها تکیه زدیم.
🤔 گفتیم: چنین معلوم میشود که تو در اینجا متوطّن نیستی.
گفت: بلی!
من به استقبال تو آمدهام که در اینجا برهه ای استراحت کنید و این خیمه و اثاثیه را من آورده ام؛
بلکه این همه خیام که در بالا و دامنه این کوهها دیده میشود، همه از استقبال کنندگان است که به استقبال واردین خود آمدهاند و این محلّ با باغها و رَوح و ریحان و خوشی و خرّمیها، همه وقف بر واردین است و مهمانخانه خداوندی است و شما که از اینجا بروید، من هم به محلّ خود عودت میکنم.😍
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیهشتم
گفت :من تربیت شده درمدینه شریفه بوده ام واین کوه های سبز وخرم وباروح وریحان از ییلاقات پست آنجا است .
🌟قال رسول الله (ص)، (ابوفاطمة): «أنا مدینة العلم و عليٌّ بابها؛ من شهر علم هستم و علی (ع) هم درب آن است.»
من تربیت شدهی دست فاطمه (س)، دختر پیغمبرم که او نیز چون پدرش: «مدینة الحکمة و العصمة و عليٌّ بابها؛ شهر حکمت و عصمت است و علی درب آن شهر است»
و اوست لیلهی مبارکه و لیلة القدر، و اوست بهتر از هزار ماه، و او است که علوم قرآن بر او نازل شده است که: «فیهايُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍحَکیمٍ؛ در آن شب هر امری براساس حکمت، تدبیر و جدا میگردد. / سوره دخان،4»🌟
و اوست شجره زیتونه، «لاشَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَکادُ زَيْتُها يُضی ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلی نُورٍ؛ نه شرقی است و نه غربی، نزدیک است بدون تماسّ با آتش شعله ور شود / سوره نور، 35»
🌟و اوست که «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فیها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ؛ فرشتگان و روح در آن شب به اذن پروردگارشان برای تقدیر هرکاری نازل میشوند. / سوره قدر،4»
و این نوشته زهرا (سلام الله علیها) است که هادی به من رسانید، به این مضمون که: «یکی از اولاد من به تو وارد میشود، از او پذیرایی کن که او صاحب تو است.»😍
☺️گفتم: من میخواهم در میان این باغها و خیام و پستی بلندیها و کنار رودخانهها گردش کنم و از کمّ و کیف اینجا باخبر باشم و شاید آشنایی از بنی نوع (اقوام) خود را در اینجا ببینم.
گفت: در اینجا آزادی، آنچه دلت بخواهد حاضر است.
ولی در داخل شدن خیمه، اجازه و سلام لازم است و هنگامی که من وارد اینجا شدم، خیمهی دختر بزرگ شما را دیدم و به لحاظ آشنایی با شما، بر او وارد شدم و او را دوست گرفتم و اگر میخواهید به آنجا بروید، من هم همراه شما خواهم آمد.
👌گفتم: البتّه میروم.
برخاستم با او رفتم.
در نزدیکی خیمه سلام کردم. او صدای مرا شناخت، با خدمهی خود بیرون دویدند. پس از زیارت یکدیگر و حمد خدا از نعمت و رحمتهای بیپایان او، وارد خیمه شدیم. به روی تختهای جواهرآگین نشستیم. او و رفقایش در یک صف و من و همراهانم در یک صف. «مُتَّكِئینَ عَلَيْها مُتَقابِلینَ؛ در حالی که بر آن تکیه زده و روبروی یکدیگرند. /سوره واقعه 16»
رو به رو بودن بِه از پهلو بود.🍃
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیونهم
🤔پرسیدم: در این سفر بر تو چطور گذشت؟
گفت: در منزل اوّل و در اراضی حسد، مقداری از فشارها و سختیها دیدم😢 و گویا بر غالب مسافرین، این طور سختیها بلکه بدتر از آن وارد میشود و در بعضی جاها فهمیدم که خلاصی من از ناحیهی شما بود و از این جهت شما را دعای رحمت نمودم. 😍
حتّی هنگامی که خواهرم مسافر این عالم گردید و شما هم سفرتان نزدیک شد، از خدا شفای شما را خواستار شدم که والده و خواهران دیگرم، خوار و بیپرستار نمانند.☺️
🤔پرسیدم: از آن خواهرت که مسافر این عالم گردید، چه خبر داری؟
گفت: خواهرم را در اینجا دیدم.
از من در جلالت و بزرگواری، بالاتر بود و از او حال و گزارشات بین راه را پرسیدم. آن صدمات و پیاده رویها را ندیده بود. فقط اراضی مسامحه را دیده بود، آن هم به خوشی، و بقيّه را گویا به طيّ الارض آمده بود.
گفتم: رمز کار او این است که قریب هیجده سال که از سنین عمرش گذشت، مسافر این عالم شد و مثل ما مجال نیافت که بار خود را سنگین و کار خود را سخت نماید.😔
در اندیشه فرو رفتم که چه ناتمامی در وجود من و حالات و کار و حواشی کار با من است که چنین شدم.🤔
از صدمات مترقّبه که حالا خلاصم و از بازماندگان در دنیا نیز قطع علاقه شده است. 🌟«فَلاأَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَؤْمَئِذٍ؛ هیچ یک از پیوندهای خویشاوندی میان آنها نخواهد بود./ سوره مؤمنون، 101» و اولادی که مسافرین این عالم شدهاند نیز در رفاه و خوشی هستند، 🤔پس چرا «نه درد دارم، نه جایم میکند درد ـ همی دونم که دل اندوه دارد» ؟
پس از بازرسی کامل و کنجکاوی از زوایای دل، تُخم خائن گیاه را یافتم و دانستم که از کجا رسته و به کجا پیوسته.
صفيّه (حوریه) هم به خود میپیچید که به چه نحو عقده دلم را بگشاید و گاهی تعجّب میکند که در دارالسّرور جای اندوه و ملال نیست.
گفتم: زحمت به خود راه مده که گشودن این عقده کار تو نیست.
🍃دل عاشق، هزاران درد دارد
چه داند آنکه اُشتر میچراند
🍃در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
و راز دلم را به او نگفتم؛
چون او نمیفهمید و فایدهای نداشت؛
زیرا که اهل عالم بالا، همه چیز را درک میکنند؛ امّا عشق که تخم این گیاه در خاک نهفته شده است، همان آدم خاکی است که طالب و عاشق است و به زاری میگوید:
🍃الهی سینه ای ده، آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
🍃هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده خود جز آب و گل نیست
🍃دلم پر شعله گردان، سینه پر دود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
🍃سخن در کیمیای جسم و جانست
اگر خود کیمیایی هست، آنست
🍃نهیب عشق گر نبود به دنبال
زند زالی دو صد چون رستم زال
🍃ز بحر عشق بسیار است، بسیار
جهان را عشق در کار است، در کار
🍃کمال اینجاست، دیگر جا چه جویی؟
زهی ناقص، تو دیگر جا چه جویی
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀