📛😳📃😢📛
#سیاحت_ݟرب
#آقانجفی_قوچانی
#قسمت_سیوپنجم
آمدیم دیدیم که اسب سَقَط شده (مرده).😳
توبره پشتی را به پشت بستم،
خورجین را هادی برداشت و پیاده به راه افتادیم و آن صحرا با آنکه مانند صحرای کبیر آفریقا بود، از کثرت دود مکینهها، آدمهای آتشین بیرون میریزد، مانند سیگار که از لوله کارخانه سیگارسازی خارج میشود.😟
هادی گفت: حسودانی که حسد خود را به زبان و دست، نسبت به مؤمنین اظهار نمودهاند، در این مکینهها سخت فشار میخورند که آتش باطنشان، ظاهر پوستشان را نیز فرا میگیرد، که حسد به منزله آتش است.
🌟«اَلْحَسَدَ يَأْكُلُ اَلْإِيمَانَ كَمَا تَأْكُلُ اَلنَّارُ اَلْحَطَبَ؛ حسد ایمان انسان را میخورد آنچنانکه آتش، هیزم را میخورد و از بین میبرد. / الکافی،ج2،ص306 از امام صادق علیهالسلام»
چون راه را نیز تاریکی فرا گرفته بود، هادی جلو جلو میرفت و من به دنبال او میرفتم.
گفتم: گویا راه را گم کردهایم چون با آن سفارشاتی که درباره ما شده بود، نمیبایست صدمهای بخوریم.
گفت: راه اشتباه نشده و کمتر کسی است که حسد باطنی، کم یا زیاد، اظهار نکرده باشد و اگر تفضّلات اولیای امور و خشنودی حضرت زهرا (سلام الله علیها) درباره شما نبود، حالِ شما شاید کمتر از این گرفتاران نبود. بسیاری از این گرفتاران، دیر یا زود خلاص خواهند شد و اهل رحمت خواهند بود.
😩چون هوا گرم و متعفّن و توبره پشتی هم سنگینی مینمود،
به سرعت حرکت مینمودیم که از این زمین پُربلا، زودتر خلاص شویم و از رسیدن سیاه، اگر هلاک نشده باشد، نیز وحشت داشتم.
کف عرق بوناک از زیر لباسها، به ظاهرِ لباس بیرون شده بود و ساقهای پا از خستگی درد میکرد؛ 🤕
تا آنکه به هزار مشقّت از آن سرزمین خلاص شدیم.
نسیم خنک وزیدن گرفت. هوا لطیف گردید. چمن و چشمهسارها پیدا شد. 😍
درختان کوهی در میان درّه و سرکوههای سبز و خرّم، نمایان بود. 🌸🍃🌼
ساعتی روی چشمه ای نشسته، خستگی خود را
گرفتیم.
از هادی پرسیدم: گویا سیاهک در زیر چرخ موتورها هلاک شد.🙂
گفت: او فانی نمیشود، ولی در این سرزمین به تو نخواهد رسید.
زیرا که از اراضی برهوت بسیار دور شدهایم و چون تکبّر و منائی(خودبینی) نداشتهای، آن صحرا و گرفتاران را نخواهیم دید، چیزی از راه نمانده است که به حومهی مرکز وادی السّلام برسیم.
هر چه میرفتیم آثار خوشی و خرّمی و چمن و گُل و ریاحین و درختان میوه دار، بیشتر میشد؛😇
تا آنکه کوههای سبز و باغات زیاد و آبشارهای صاف و نظیف زیادی پیدا شد و در دامنه کوهها و قلّه آنها، خیمههای زیادی از حریر سفید نمایان شد.😌
هادی گفت: اینجا حومه شهر است و اهالی در این خیمهها سُکنی دارند.
ستونها و میخهای این خیام از طلا بود و طنابها از نقره خام. مقداری که از خیمهها گذشتیم، هادی گفت: صبر کن تا من بروم خیمه تو را تعیین کنم.
گفتم: اسم این سرزمین چیست که بسیار خوش آب و هوا و باروح است؟ 🤔
من دلم میخواهد چند روزی در اینجا بمانم.
گفت: این زمین، وادی ایمنی و ارض مقدّسه است و ناگزیر باید چند روزی در اینجا بمانی.
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀