eitaa logo
🖋 ن . والقلم....📜 || ج. وافی
285 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
458 ویدیو
5 فایل
یادداشت ها و دل نوشته هایی در موضوعات مختلف با نگاه ویژه به مسائل زن و خانواده در بستر نظام اسلامی پذیرای نظرات شما هستم : @j_vafi_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
... شهادت هنر مردان خداست . مرد خدا ! شهادتت ، سعادتت ، عاقبت به خیری ات مبارک 🌷🌷 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عالم مجاهد؛ قاضی شجاع🌷 ✏️پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی در پی شهادت عالِم مجاهد جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ علی رازینی و همکار ایشان قاضی شجاع جناب آقای حاج شیخ محمد مقیسه رضوان الله علیهما 📥 دریافت نسخه باکیفیت 💻 Farsi.Khamenei.ir
شاگرد راستین ، از استادش می آموزد حتی شهادت را ... 🌷آیت الله شهید علی قدوسی دادستان کل انقلاب اسلامی (شهادت : ۱۴ شهریور۶۰) 🌷آیت الله شهید علی رازینی قاضی دیوان عالی کشور (شهادت : ۲۹ دی ۱۴۰۳) @noon_valghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسر شهید برونسی درگذشت 🔹معصومه سبک‌خیز، همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی پس از تحمل یک دوره بیماری دارفانی را وداع گفت. @Farsna
🖋 ن . والقلم....📜 || ج. وافی
همسر شهید برونسی درگذشت 🔹معصومه سبک‌خیز، همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی پس از تحمل یک دوره بیماری
🍃 صبر و گذشت و اخلاص و ایمان و وفاداری این بانو مثال زدنی است . 🍂قطعا با رفتنش، برکاتی را از این عالم با خودش برد و ما از آثار نفس پاکش محروم شدیم . 🍃 اما خود او اینک به شهید عزیزش پیوسته ، از سال ها تحمل رنج و مرارت و تنهایی و زخم زبان ها آسوده گشته ، به آستان لطف و رحمت و رضوان الهی پر کشیده و در حریم امن پروردگار آرمیده است . 🍂جا دارد بعضی از فرازهای زندگی و‌خاطراتی که از همسر شهیدش بیان کرده ، را مرور کنیم . ⬇️⬇️
☘☘☘ "بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه‌ها شد. بعضی وقت‌ها، مدت زیادی می‌گذشت و ازش خبری نمی‌شد. گاه گاهی می‌رفتم سراغ همسنگری هاش که می‌آمدند مرخصی. احوالش را از آن‌ها می‌پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، اینجا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می‌کردن. یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقا برونسی چه کار‌ها می‌کنه! کمی بعد خدا حافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بودم. همه اش می‌گفتم: آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟! چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟! خندید و گفت: شما می‌دونی من از کدوم مورد حرف می‌زدم؟ بهش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه. خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می‌زدم. یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته. سال‌ها از فوت دختر کوچکمان می‌گذشت، خاطره اش، ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقت‌ها حدس می‌زدم که باید سرّی توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی‌گرفتم. بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می‌خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟ گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون. سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می‌رفتم، یکی از دوست‌های طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی‌شد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم:‌ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می‌دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می‌فرستی و می‌ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشم هاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می‌دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می‌دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما ... ☘☘☘ ⬆️⬆️ خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی . به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ بعد از شهادتش هیچ وقت نفهمیدم توی جبهه مسئولیت مهمی دارد؛ خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند؛ گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می‌آمد، بعضی از آشناها می‌گفتند: «این شوهر تو از جبهه چی می‌خواد که این قدر می‌ره؟ یک بار توی همسایه‌ها صحبت همین حرف‌ها بود؛ یکی از زن‌ها گفت: «من که می‌گم آقای برونسی از زن و بچه‌اش سیر شده که می‌ره جبهه و پیش اونا نمی‌مونه». هیچ کس تحویلش نگرفت، تا دست و پای بیشتری بزند اما ادامه داد: «آخه آدم اگه از زن و زندگیش محبت ببینه، بالاخره ملاحظه اونا را هم حتماً می‌کنه، دیگه». حرفش به دلم سنگینی کرد؛ نمی‌دانم غرض داشت یا مرض یا هر دو را باهم؟! هر چه بود چیزی نگفتم؛ سرم را انداختم پایین و با ناراحتی آمدم خانه. همان موقع عبدالحسین در مرخصی بود؛ حرف آن زن را به‌اش گفتم؛ فهمید که خیلی ناراحت شده‌ام؛ شاید برای طبیعی جلوه دادن موضوع، خندید و گفت: «می‌دونی من باید چه کار کنم؟» گفتم: «نه» گفت: «باید یک صندلی توی کوچه بگذارم و همسایه‌ها را جمع کنم و بعد به همه‌شون بگم که بابا! من زن و بچه‌ام را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم اما جبهه واجب‌تره». خنده از لبش رفت؛ توی چشم‌هام نگاه کرد؛ پی حرفش را گرفت و گفت: «اون خانمی که این حرف رو به تو زده، لابد نمی‌دونه زن و بچه من در اینجا در امن و امان هستند؛ ولی توی مرزها خیلی‌ها هستن که خونه و همه چیزشون از بین رفته و اصلاً امنیت ندارند». ☘☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam
☘☘☘ ...حسن، فرزند اولشان لکنت زبان داشت و معصومه به خاطر این موضوع، خود را سرزنش می‌کرد. چون این مشکل یادگار تلخ یکی از روز‌های قبل از انقلاب است که مأموران ساواک، حسن را دستگیر و به دنبال مدارک جرم، خانه را زیر و رو کرده بودند. از طرف دیگر، پسرشان ابوالفضل هیچگاه نتوانست با جای خالی پدر کنار بیاید. به همین دلیل از همان سال اول شهادت عبدالحسین، هر صبح را برای معصومه و همسایه‌ها تبدیل به جهنم می‌کرد؛ گریه‌هایی که از فرط تلخی، هیچ‌گاه برای هیچ کسی عادی نشد. همسر شهید گفت: «ابوالفضل هر بار به بهانه‌ای گریه می‌کرد و همیشه می‌گفت به همسایه‌ها بگو که ابوالفضل، چیزی نمی‌خواهد. فقط بابایش را می‌خواهد. همسایه‌ای داشتیم که می‌گفت هر زمانی پسرتان گریه می‌کند. پسرم سرش را روی دیوار می‌گذارد گریه می‌کند». ☘☘☘ ⬆️خاطرات خانم معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی به مناسبت رحلت این بانوی مکرمه▪️ @noon_valghalam