داشتم به این فکر میکردم که وقتی ما خدا را با هزار اسمش صدا میزنیم انگار می خواهیم همهٔ تیرهایمان را استفاده کنیم. انگار میخواهیم هرچه در چنته داریم بیاوریم وسط.
انگار میخواهیم بگوییم خدا این انتهای زور ماست. داریم تو را با هزار اسمت صدا میزنیم تا دستمان را بگیری...
انگار میخواهیم چیزی را جا نینداخته باشیم...
خدایا تو را به هزار اسمت قسم میدهیم با ما با فضلت رفتار کن که ما فقیر توایم...
ما را به درگاهت راه بده که
گر تو برانی به که روی آوریم...
همین امروز که دارم این روایت بچههای لشکر ۱۴ امام حسین را مینویسم، نام شهید محمدرضا (علی) زاهدی آمد وسط روایت...
انا انشاءالله به لاحقون...
#روایت_دفاع
#شهید_زاهدی
#شهیدالقدس
بسم الله الرحمن الرحیم
اِنّ موعدهم الصبح اَلیس الصبح بقریب...
#انا_من_المجرمین_منتقمون
#القدس_لنا
#سنصلی_فی_القدس
#انتقام
حسین جان...
پشیمان میشود آنکه برای تو نمیمیرد
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
#شهادت_همه_آرزومه...
این آخرین سحر ماه رمضان است که بیداریم و ای کاش بیدار شویم.
ای کاش این آخرین سحر ماه رمضان عمرم نباشد که اگر باشد، چه خسرانزدهام من که هیچ توشه ای از این فرصت بینظیر الهی برنداشتم.
باید نشست و گریست بر حال بندهای که خدا برایش آغوش رحمت و مغفرت و برکت خودش را باز کرده و او رو میگرداند و به فکر بازیهای دنیایی خودش است.
گاهی فکر میکنیم داریم کاری میکنیم که رضایت خدا در آن است و به این خیال خام خود را بینیاز از بندگی میدانیم. حال آنکه داریم در جهتی خلاف بندگی قدم میزنیم...
خدایا ما را در مسیر حقیقی بندگی خودت قرار بده و عشق و علاقه به حسینت را در دل ما شعلهور کن تا وجودمان در آتش عشق ارباب بی کفن بسوزد و خاکستر شود...
اللهم الرزقنا زیارت الحسین فی الدنیا و شفاعت الحسین فی الآخره...
به بهانه سالروز شهادت صیاد عزیز
بریدهای از کتاب #تاکسی_دایموند_53 درباره او:
«صبح روز بیستوششم آبان سال 1360. ساعت 8 صبح داشتم در میدان مقابل محوطۀ پادگان قدم میزدم و به سرعتِ اتفاقات این دو روز فکر میکردم. نگاهم به دشتهای اطراف پادگان بود. هر ماشینی که میخواست وارد پادگان بشود، باید از این میدان میگذشت. خودرویی نظامی وارد میدان شد. سرهنگ جوانی، کیفسامسونتبهدست، از ماشین پیاده شد. کمی میلنگید. در یک لحظه شناختمش. جناب سرهنگ صیاد شیرازی بود. از شوق دیدنش و به رسم نظامیها فرمان بهجای خود و احترام دادم. سرهنگ لحظهای ایستاد. آزادباش داد و آمد طرفم. دستش را بهطرفم دراز کرد و لبخندی مهربانانه زد و احوالم را پرسید. این دیدار برایم هم جالب بود، هم افتخارآمیز. با خودم گفتم امروز حتماً روز خوبی خواهد بود...»
#بریده_کتاب
#تاکسی_دایموند_53
#صیاد_دلها
#ارتش_بسیجی
صبح روشن و پرنور عید سعید فطر
عیدتون مبارک باد🌺🌺🌺🌺
#عید_سعید_فطر
#عید_مبارک_باد