19.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌امام بی حرم
🎙حاج محمدرضا طاهری
🖌فرهاد ندرخانی
🎶محمد مصباح
#امام_بی_حرم
هیئت جوانان نورالزهرا(س)
فقط مخصوص گروه سنی(۱۷تا۳۵سال)
و نوجوانان از ۱۲سال به بالا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
باحضوراستاد محترم:
سرکارخانم وسیله
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
زمان تشکیل جلسه هیئت جوانان:
چهارشنبه۲۴شهریور
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ساعت: ۱۶تا۱۸
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
مکان:
اتوبان محلاتي خ نبرد شمالي خ پاسدار گمنام غربي بعدازميدان امام حسن مجتبي ع پلاك ١١٧ مجتمع سیاوشانیها
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
نکته مهم:🔻🔻🔻🔻🔻🔻
از این هفته تا پایان ماه صفر
(به دلیل درخواستهای مکرر واستقبال خانواده ها و نوجوانان مبنی برحضور در هیئت جوانان)
نوجوانان از ۱۲سال به بالا میتوانند در هیئت جوانان شرکت کنند.
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
لطفا به هیچ عنوان بزرگواران دیگر،شرکت نکنند،درغیراین صورت ازحضورشان جلوگیری خواهدشد.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
مراسم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی وفاصله گذاری اجتماعی برگزار خواهدشد.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شرکت کنندگان نیز توجه داشته باشند درطول مراسم باید از ماسک استفاده کنند وفاصله گذاری اجتماعی را رعایت کنند.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
جدا از آوردن پسران بالای ۵ سال خودداری فرمایید.
📌 دنیا و باقی ماندن در دنیا
✉️ نامهای برای امام نوشت و در آن گفت: «با این وضع فرماندهان لشکرت میخواهی با من بجنگی؟ صَلاح تو این است که کنارهگیری کنی و با من صُلح کنی و من هر شرطی که تو بگذاری میپذیرم.»
🔆 امام مجتبی بعد از دریافت نامه، در بین لشکری که از هم متلاشی شده بود، با همان حالت جراحت حاضر شدند و فرمودند: «مردم! من میدانم خودم به تنهایی چگونه خدا را عبادت کنم که از من راضی باشد. اگر ایستادهام بهخاطر شماست. معاویه دارد به چیزی دعوت میکند که نه خیر دنیا در آن هست و نه آخرت. اگر پیشنهاد او را بپذیریم میبینم آب و نانی که خدا برای شما مقدّر کرده را بچههایتان از درب خانهٔ آنها درخواست میکنند اما آنها دریغ میکنند. اگر رضای خدا و مرگ با عزّت را ترجیح میدهید پیشنهاد او را نادیده بگیرید و به جنگ او بروید که جز شمشیر بین ما و او نباید باشد. اما اگر دنیا و باقیماندن در دنیا را ترجیح میدهید پیشنهاد او را بپذیریم.»
◾️ اینجا بود که از جای جای لشکر به صراحت فریاد بلند شد: «دنیا و باقی ماندن در دنیا...» یعنی ما تو را نمیخواهیم؛ معاویه را میخواهیم. و اینجاست که امام صلح را میپذیرند.
🔺 اکنون نیز معاویه های زمان، برای به انزوا کشیدن منجی بشریت در تلاش هستند. ما برای تحقق ظهور منجی چه میکنیم؟! دنیا یا رضای خدا؟ کدام را انتخاب میکنیم؟
🔘 شهادت #امام_حسن مجتبی تسلیت باد
☑️
📌 خیلی خودت را دستِ بالا نگیر
◽️ تاریخ پُر است از آدمهای خیالجمعی که در خواب هم نمیدیدند روزی به امام خود پشت کنند. سرداران سپاهِ مجتبی را ببین که چگونه خورشید امامت را به برقِ چند سکه فروختند تا تو امروز شماتتشان کنی و بپرسی «مگر میشود؟» آری! میشود.
◾️ حقیقت را که نشناسی امامت را تنها میگذاری. زجر کُشش میکنی. کشتن که فقط زهر نمیخواهد. جهل، صدبرابر کشندهتر از زهر است. مواظب باش پا جای پای آنها نگذاری.
🔘 ویژهٔ شهادت #امام_حسن مجتبی
☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کریم_اهل_بیت
هر زمان مجنون شدی؛ لیلا تلافی میکند
زشتیات را نیز، او زیبا تلافی میکند
سر به راهش باش، دست از دامن او برندار
تا که دید افتادهای از پا تلافی میکند
غصهی روزی نخور؛ خود را برایش خرج کن
نوکری کن؛ عاقبت مولا تلافی میکند
قطرهای هم ابرِ چشمت ریخت، پای روضهاش
روز محشر مادرِ دریا تلافی میکند
با «حسن جان» نوحهخوانی کن؛ نفس را خرج کن
هر دمت را حضرت #زهرا تلافی میکند
#روز_شمار_اربعین_١۴٠٠
#استوری 📲
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
#١۴ 🗓
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و پنجم
سرم به قدری گیج میرفت که تمام آشپزخانه و کابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیهام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم.
با همه وجودم حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماههام نیز از ترس به خودش میلرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میکرد: «نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!» تمام سطح آشپزخانه از خُردههای ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور میدرخشید که با نگرانی ادامه داد: «الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم.» بازوهایم را که همچنان میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کردهام.
حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونههای گندمگونش گل انداخته و بیآنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه میکرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بیرمق و نگاه بیرنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد: «روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!» که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) که در هر صفحهای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم میسوخت که من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم میکردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمیدانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خُرده شیشهی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای الههای که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم: «مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و ششم
و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانهام را به کلامی شیرین داد: «میدونم الهه جان!» و من که از رنگ پُر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش دردِ دل میکردم: «اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا میترسم! بخدا منم امام حسین (علیهالسلام) رو دوست دارم!» اشک لطیفی پای مژگانش نَم زده و صورتش به رویم میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار میکرد: «میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!»
نمیدانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خستهام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: «الهه جان...» مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجادهاش را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکیاش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (علیهالسلام) شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد.
نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم: «دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم.» و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: «گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.» و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد: «الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.» مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «من که همه مکملها و قرص ویتامینهایی که دکتر برام نوشته، میخورم!» سری جنباند و مثل اینکه صحنههای دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد: «الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!» و بعد به صورتم خیره شد و با دلشورهای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: «الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!» و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: «چَشم! از امروز نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!» از اشاره پُر شیطنتم خندهاش گرفت و همانطور که لقمهای برایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: «حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!» از جواب رندانهاش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و هفتم
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقهاش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم: «من دیروز حیاط رو شستم.» ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: «مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت...» که از حالت مظلومانهای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خندهاش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت.
تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا میکردم و بابت تمام رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. هر چند مجیدِ مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظهای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانیاش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازهای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظهای رها نمیکرد.
خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت موز و شیشهای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: «چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟» لبخندی زدم و گفتم: «آره، خوب غذا میخورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره.» که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: «ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!»
هیئت جوانان نورالزهرا(س)
فقط مخصوص گروه سنی(۱۷تا۳۵سال)
و نوجوانان از ۱۲سال به بالا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
باحضوراستاد محترم:
سرکارخانم وسیله
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
زمان تشکیل جلسه هیئت جوانان:
چهارشنبه۲۴شهریور
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ساعت: ۱۶تا۱۸
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
مکان:
اتوبان محلاتي خ نبرد شمالي خ پاسدار گمنام غربي بعدازميدان امام حسن مجتبي ع پلاك ١١٧ مجتمع سیاوشانیها
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
نکته مهم:🔻🔻🔻🔻🔻🔻
از این هفته تا پایان ماه صفر
(به دلیل درخواستهای مکرر واستقبال خانواده ها و نوجوانان مبنی برحضور در هیئت جوانان)
نوجوانان از ۱۲سال به بالا میتوانند در هیئت جوانان شرکت کنند.
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
لطفا به هیچ عنوان بزرگواران دیگر،شرکت نکنند،درغیراین صورت ازحضورشان جلوگیری خواهدشد.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
مراسم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی وفاصله گذاری اجتماعی برگزار خواهدشد.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شرکت کنندگان نیز توجه داشته باشند درطول مراسم باید از ماسک استفاده کنند وفاصله گذاری اجتماعی را رعایت کنند.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
جدا از آوردن پسران بالای ۵ سال خودداری فرمایید.
💠 بأَبی أَنتَ و أُمّی
«بُرِش اوّل»
⛓ به او خبر داده بودند که فرزندت در مرز رِی به اسارت گرفته شده است. بسیار ناراحت شد و گفت: «خداوندا! دوست نداشتم در زمان حیاتم، اسارت او را ببینم.»
«بُرِش دوّم»
📜 خبر به گوش امام رسید، به او فرمودند: «ای بَشیر، بیعتم را از تو برداشتم. برو و فرزندت را نجات بده.» در پاسخ گفت: «ای فرزند رسول خدا! درندگان مرا زندهزنده بِدَرَند اگر تو را رها کنم.»
🚩 بشیر بن عمرو حَضرمی از کسانی بود که هرچند اجازهٔ رفتن به او داده شده بود اما شهادت در راه حسین را انتخاب کرد. شاید با خودش فکر کرده بود که میتواند اسارت فرزندش را تحمّل کند اما جدایی از حسین و اسارت فرزندان حسین را هرگز.
⁉️ ما کجای تاریخ ایستادهایم؟ آیا ما نیز بِأَبی أَنتَ و أُمّی گفتنهایمان واقعی است و میتوانیم از عزیزانمان برای اماممان بگذریم؟
ادامه دارد...
#کجای_تاریخ_ایستادهایم ؟! - ۱۱
☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدئو استوری
#روزشماراربعین_حسینی
#۱۲روزمـــانده_تااربــعـــیـــن 💔
🏴
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و هشتم
و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانهاش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: «الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد...» و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت. لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود ناگهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: «من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!» و همچنان به سمتم میآمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمیام رسید و پُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: «کجاس این سگ هار؟!!!»
دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: «رفته سرِ کار...» که دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورتِ زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: «بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... » دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.
دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی میرفت. از پسِ چشمان تیره و تارم میدیدم که از خبر بارداریام، مِهر پدریاش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ حجت کرد: «دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش میاُوردم که تا عمر داره یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!» و من فقط نگاهش میکردم و در دلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بلاخره رهایم کرد و رفت.
با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور تنم را میلرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: «لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه...»