❁﷽❁
🖋 حدیث روزانه
#امام_سجاد_عليه_السلام❤️
🌷 #گفتار_نيك، #ثروت را زياد و #روزى را فراوان مى كند، #مرگ را به #تأخير مى اندازد، انسان را در #خانواده #محبوب مى كند و به #بهشت وارد مى نمايد.🌷
(📚خصال : ص 317، ح 100)
✳️ ذکر روز پنجشنبه
۱۰۰ مرتبه
"لا اله الا الله الملک الحق المبین" ☀️
🍃🍁🍁🍃🍁🍁🍃🍁🍁🍃
eitaa.com/nooralzahra5
[#تصـــمیمجـــدید👌🏽]
و كسانے كہ مراقب [ #اوقات ] نمازهاے خود مے باشند .
آنان در باغهاے #بهـــشت مورد احترام و اكرام هستند. [سورهمعارج۳۵-۳۴]
✍🏽 اگـــر میخواهے بعد از [🌙رمضـــان ]
تغیـــیری براي زندگیت ایجاد کنـے🌱
و نمیدانے از کجا شروع کنے
با اِقامه #نمــــــاز آغــاز کن..!💙
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷 @nooralzahra5
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️#سختی_زندگی_دنیا
البلد
🌹لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ
ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ ﺁﻓﺮﻳﺪﻳﻢ .(٤)
✍سیستم عامل این دنیا روی سختی تنظیم شده...هیچ وقت فکر نکن که به آسایش میرسی..
خدا طوری این دنیارو تنظیم کرده که هر چندسال یه دوره ای سختی بکشیم...برای #امتحان...
چون وگرنه همه تو آسایش مومن هستن...
باید امتحان بگیره، تو سختی مشخص بشه مومن و کافر و منافق..
خودش در قرآن اینو فرموده...
خدا به حضرت موسی وحی کرد..من شش چیزو در شش چیز قرار دادم، مردم تو شش چیز دیگه دنبالش هستن..
آسایش و خوشی رو تو #بهشت قرار دادم..مردم تو #دنیا دنبالشن!!!!...ووو..
بعید نیست اومدن #روحانی با فریب و هزارتا نیرنگ بازی و این سختی های الان، بازم امتحان خدا باشه...خیلی وقتا در شر هم یک خیری هست..
البته امتحان خداست..
#دنیا_رو_سختی_تنظیم_شده
#سیستم_عامل_دنیا
#امتحان_دوره_ای_خدا
#آسایش_در_بهشت
#دنیا_محل_امتحان
@nooralzahra5
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️#سختی_زندگی_دنیا
البلد
🌹لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ
ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ ﺁﻓﺮﻳﺪﻳﻢ .(٤)
✍سیستم عامل این دنیا روی سختی تنظیم شده...هیچ وقت فکر نکن که به آسایش میرسی..
خدا طوری این دنیارو تنظیم کرده که هر چندسال یه دوره ای سختی بکشیم...برای #امتحان...
چون وگرنه همه تو آسایش مومن هستن...
باید امتحان بگیره، تو سختی مشخص بشه مومن و کافر و منافق..
خودش در قرآن اینو فرموده...
خدا به حضرت موسی وحی کرد..من شش چیزو در شش چیز قرار دادم، مردم تو شش چیز دیگه دنبالش هستن..
آسایش و خوشی رو تو #بهشت قرار دادم..مردم تو #دنیا دنبالشن!!!!...ووو..
بعید نیست اومدن #روحانی با فریب و هزارتا نیرنگ بازی و این سختی های الان، بازم امتحان خدا باشه...خیلی وقتا در شر هم یک خیری هست..
البته امتحان خداست..
#دنیا_رو_سختی_تنظیم_شده
#سیستم_عامل_دنیا
#امتحان_دوره_ای_خدا
#آسایش_در_بهشت
#دنیا_محل_امتحان
@nooralzahra5